متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

برگزیده رمان ئاوان | مسیحه.چ کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع masihe.ch
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 122
  • بازدیدها 2,641
  • کاربران تگ شده هیچ

masihe.ch

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
402
پسندها
5,736
امتیازها
21,413
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #121
دلم هوای آغوشت را دارد، برای اندک زمانی آغوشت را رزقم میکنی... روزیم اگر از آغوش خدایت آنی باشد، داشته هایم را میدهم برای همان آنت.
برام دعا کنید...

کنار فراز درون آسانسور ایستاد و بی‌هیچ حرفی با نوک کفش‌های لوفرش بر روی پرزهای موکت قرمز کف آسانسور بازی می‌کرد، دلش دماغ نداشت یا دماغش دل، نمی‌دانست اما عجیب دلش برای همان اتاق نمور خوابگاه تنگ شده بود و برای داد و فریاد‌های پشت تلفن یاقوت تکه‌تکه. کارتی به سمتش گرفت.
- بگیر!
کنار در نیمه باز اتاقی ایستاد، پسرک چمدان‌هایش را یک به یک به درونش می‌برد.
- اتاق جدا گرفتی؟
آن زمان که شناسنامه‌اش را گرفته بود از آن‌که شب را مجبور به بودن با او باشد، حس می‌کرد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : masihe.ch

masihe.ch

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
402
پسندها
5,736
امتیازها
21,413
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #122
همهمه نشسته بر فضا خاموش شد و ئاوان سر به زیر از میان چهارچوب در گذشت. حیاط بزرگی که زمانی باغ انار و توت بود. بعد از ازدواج شبیرخان روبه روی در ورودی در انتهای باغ، بنایی ساخته شد و خانه او و خانوم جان نام گرفت و با ازدواج هیمن با دختر عمویش عزیزه خاتون دختر بزرگ شیرزاد‌خان بنایی در سمت چپ باغ بنا شد کوچک در خور عروس بزرگ شبیرخان که با به دنیا آمدن فراز آن بنا طبقه‌ای اضافه گرفت. شبیرخان برای هیرش از همان اول بنا را دو طبقه بنا کرد تا پسرش که چه از نظر شباهت چهره و اخلاق کم از شیرزاد نداشت در سمت راست باغ روبه روی خانه پسر بزرگش دست ماه بانو دخترک طایفه لک را دست به دست کند و به آن جا آورد.
از کنار هیرش پدر ۹ سال ندیده‌اش که دستانش را پشت کمر گره کرده و چند قدمی عقب‌تر از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : masihe.ch

masihe.ch

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
402
پسندها
5,736
امتیازها
21,413
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #123
- توی این چند روز از خونه بیرون نمیری اگه هم خواستی بری یا به من می‌گی یا به کریم...فهمیدی؟
سرش را پایین انداخت نگفته خودش هم قصد سرک کشی بین آدم‌های این آبادی را نداشت، فقط دلیل بودنش آن هم در عروسی ساحل را نمی‌دانست. با این وجود توان پرسیدنش را هم از مرد دنیا دیده روبه‌رویش نداشت.
- مخلص کلوم، هرچی شنیدی و دیدی از یه گوش می‌گیری و از یه گوش دیگه در می‌کنی!
انگشتش از گوشی به گوش دیگر رسید و ئاوان دانسته سر تکان داد.
- نگفتم بیایی اینجا تا دوباره بهم بریزی و بشی اون دختر افسرده و گوشه گیر...اومدی تا به همه ثابت کنی چیزی از دخترک جسور قبل نداری...هر چی توی اون نه سال گذروندی رو پشت اون در گذاشتی و اومدی این تو...نبینم چیزی از اون ئاوان کم بذاری... فهمیدی؟
پلک بر هم کوباند،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : masihe.ch

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا