فال شب یلدا

  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

برگزیده رمان ئاوان | مسیحه.چ کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع masihe.ch
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 154
  • بازدیدها 3,447
  • کاربران تگ شده هیچ

masihe.ch

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
436
پسندها
6,032
امتیازها
21,413
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #51
ئاوان سری تکان داد و دست در کیف کردِ، دسته‌ای فاکتور بیرون کشید.
- پس قربون دستت اینا رو ببر برای یاقوت من فکر نکنم برسم... جواب استعلام بیاد باید پرونده سازی کنم و شناسنامه رو درست کنم!
بهار فاکتورها را از میان دست ئاوان کشید و او را به بیرون حول داد.
- باشه! خیالت راحت...! برو تا صدقی نرفته سر کلاس.
کلاسش با وراجی و خود شیرینی دانشجوها با تاخیر تمام شد و تمام مسیر را تا ایستگاه تاکسی‌ها دویده بود. باید عجله می‌کرد تا وقت اداری تمام نشده خود را به پلیس +10 می‌رساند و قال شناسنامه شوهر نشانده‌اش را می‌کند.
بی‌توجه به پسرک منتظر کنار تاکسی، درون تاکسی خود را جا داد و با گفتن دربست و یک تراور، راننده را مطیع خود کرد تا برای این بی‌قانونیش او را از ماشین به بیرون پرت نکند و پسرک میرغضب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : masihe.ch

masihe.ch

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
436
پسندها
6,032
امتیازها
21,413
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #52
به خود که آمد، دوباره روی همان نیمکت جلوی پارک، عزای ابرویش را گرفته بود. باید کاری می‌کرد اما چه کاری؟ نمی‌دانست.! به قول جناب نیکنام، در همان قرار دونفرشان که طلاق نامه و عقد نامه‌ای دامانش را نگرفت، پول مرده را زنده می‌کرد چه رسد به ثبت زن سوری. آن زمان نفهمیده بود منظور مردک هیز چیست، اما حالا با دیدن استعلامی که نشان می‌داد زن سوری پرهام نیکنام نام گرفته، فهمید چه کلاه گشادی بر سرش لق می‌خورد. باز هم گیر افتاد در باتلاقی که نه راه پس داشت نه راه پیش. همه جا با هر استعلامی پسرک شوهر سابقش شناخته می‌شد و با فهمیدن این راز حکم سنگ ساریش حتمی. اگر خان بابا هم زنده می‌گذاشتش قانون به چهار میخ می‌کشیدش.
بی‌توجه به منشی هفت رنگ، مشت بر در چرمی اتاق کوبید و بی اذن در را باز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : masihe.ch

masihe.ch

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
436
پسندها
6,032
امتیازها
21,413
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #53
ئاوان به نفس نفس افتاده بود و بین دستان چند نفر از کارمندان دفتر برای رسیدن به مردک تقلا می‌کرد.
- پدرتو در میارم فکر کردی شهر هرته پول خرج کنی و گند بزنی به زندگی دیگرون... کور خوندی احتشام نیستم به خاک سیاه نشونمت... .
پرهام نیکنام دستمال را از میان انگشتان لاک خورده منشی گرفت و بی‌توجه به قر و قمیش‌هایش به زیر بینی کشید. خون از گوشه پیشانی تا روی گونه گل انداخته از عصبانیتش روان شد. با این وجود خود را پیروز میدان می‌دانست و هم‌چنان بر دخترک پوزخند میزد. چراکه نامزد دخترک با فهمیدن این آبرو ریزی دخترک را به چهار میخ می‌کشید. پس نسبت به ئاوان یک هیچ جلو بود.
- نه خوشم اومد یه وجب قد داری دنیا دنیا دل و جرات...!
به سمت ئاوان که از عصبانیت به کبودی رفته و نفسش به شماره...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : masihe.ch

masihe.ch

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
436
پسندها
6,032
امتیازها
21,413
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #54
پوزخندی زدو دور اتاق قدم برداشت، به سمت آواژر ایستاده کنار میز مدیریت دست دراز کرد و آن را بر روی میز کوبید. کارمندانش به سمتش کشیده شدند که حرکت دست نیکنام سد راه‌شان شد. او خیال داشت با آزاد گذاشتن ئاوان بیشتر از پیش پرونده را سنگین کند و راه گریزی برای شرط نامزد پولدارش باشد. ئاوان دوباره به چهره خونین فرخ نگاه کرد، سر چپ و راست چرخاند.
- نه، مدیریت بلد نیستی!.
با انگشت منشی را نشانه رفت که کف دست بر روی دهان گذاشته بود و نگاهش بین صورت بی‌خیال نیکنام و خندان دخترک در گردش بود.
- از من می‌شنوی حتماً اینو عوض کن...!
کاغذ‌های روی میز را در هوا پخش وبا چشمانش تا کف سرامیکی اتاق آن‌ها را بدرقه کرد. لیوان آب روی میز، هدف بعدیش شد و بر زمین کوبید. برایش حتی سوال نبود که نیکنام...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : masihe.ch

masihe.ch

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
436
پسندها
6,032
امتیازها
21,413
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #55
***
صداهای گنگ او را از میان تاریکی خواب به دنیایی دیگر پرت کرد، پشت چشم بند مشکیش هیچ نمی‌دید و گوش‌هایش چون راداری دقیق صداها را مخابره می‌کرد. صدای پایی که از کنارش گذشت و بوی ادکلن کچسی که در مشامش پیچید.

با دور شدن صدای پا چشم بند را برداشت و به مکان غریبه‌ای که در آن بود چشم گرداند، هوای تاریک روشن محیط او را سردرگم کرده بود، در خلع دست و پا میزد. با بدنی خشک شده بر روی مبل نشست و دستی میان موهایش کشید و آن‌ها را از بند کشی که به سرش دخیل بسته بود باز کرد. چه سخت است کنار آمدن با این موهای بلند. دلش را دوباره صابون زد برای کوتاه کردن‌شان، دیگر مانعی برای کوتاهی‌شان نداشت. دستی به پشت گردنش کشید و عضله صفت شده‌اش را مالد.
با صدای برخورد و آخ آخ کسی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : masihe.ch

masihe.ch

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
436
پسندها
6,032
امتیازها
21,413
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #56
سعید که حالت متعجب فرازباعث سرخوشیش شده بود به صورت سفید و چشمان مشکی درشت شده از تعجبش خندید.
- مثل اینکه از وقتی اومدی خوابیدی؟ کلافگی و گیجیتم برای همینه، کاش رو تخت می‌خوابیدی!
فراز سرش را از تاسف تکان داد. باز نادانسته اطمینان کرده بود.کف دستش را از حرص پشت گرد دردناکش کشید. بر خود لعنت کرد که دوباره ملعبه دست دخترک شده.
- اوهوم...فکر کنم... .
سعید اورا میان اتاق تنها گذاشت و به سمت کمد کوچکی که پشت در بود قدم برداشت و از بین لباس‌ها تیشرتی به رنگ شلوارک یشمیش بیرون کشید.
- اتاق بغلی رو براتون آماده کردم. تا شما یه دوشی بگیرین و خستگی راه رو در بیارین منم یه چایی... .
در حالی که سرش هنوز نیمه راه یقه تیشرتش بود.به فرازی نگریست که میان اتاق دست به پشت گردن می‌کشید و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : masihe.ch

masihe.ch

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
436
پسندها
6,032
امتیازها
21,413
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #57
- عافیت باشه...! چیزی احتیاج داری؟
فراز به دنیای خانه کوچک سعید سقوط کرد. با کمی مکث گفت:
- می‌تونم از سشوار استفاده کنم؟
سوال فراز او را به دخترک غمبرک زده این روزهای زندگیش برد، ئاوانی که هنوز بعد از سال‌ها آشنایت برای کوچک‌ترین چیزها اجازه می‌گرفت و ادب خرج می‌کرد. سعید از مقایسه نابه‌هنگام ذهنش لبخند بر لب‌هایش وصله کرد. شاید امید بود.
- البته... این چه حرفیه راحت باش...!
پا چرخاند تا به اتاق رود، که با صدای سعید ایستاد.
- می‌خوام به دخترا زنگ بزنم شام بگیرن بیان اینجا دور هم باشیم! چی میلت می‌کشه!
فراز کلاه را چند باری روی سرش بالا و پایین کرد و شانه هایش را از زیر تنپوشش بالا انداخت.
- فرقی نمی‌کنه!
شانه بین موهای بلندش کشید و برای خلاصی از آنها لحظه شماری کرد سشوار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : masihe.ch

masihe.ch

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
436
پسندها
6,032
امتیازها
21,413
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #58
***
گوشی‌های همراه را به نگهبانی تحویل دادند و به سمت اتاق افسر نگهبان قدم تند کردند. تمام بدن فراز از ندانستن به عرق نشسته بود. به پاسگاه که رسیدند بهار را کنار در ورودی با صورتی گل انداخته منتظر دیدن. همان چشمان به اشک نشسته تمام اعتماد به نفس فراز را ربوده بود. صدای زنی که فریاد میزد و گریه بچه‌ای که به چادرش آویزان بود دلش را هم میزد و مرد دست بند زده جلوی رویش اسید به گلویش می‌کشاند. شلوغی و ازدهام راه‌رو گیجش کرده بود. بعد از ده سال تنها دو ساعت ئاوان را دیده بود و هیچ ذهنیتی بابت خبط و خطایش نداشت و تنها جوابی که از سعید شنیده بود همان نمی‌دانمی بود که جلوی در اتاق شنیده بود. سعید چند ضربه به در اتاق زد و با شنیدن اجازه در اتاق را باز کرد. به داخل رفت و فراز و بهار در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : masihe.ch

masihe.ch

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
436
پسندها
6,032
امتیازها
21,413
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #59
سعید از سکوت فراز استفاده کرد و از مردی که اخلاقش سر جایش بود و با آرامش جوابش را می‌داد پرسید. برایش جای تعجب داشت ئاوان کتک زده باشد شاید او بد فهمیده ئاوان کسی بود که کتک خورده و شاکی پروندست، نه کتک زده‌ای که شاکی دارد. افسر نگهبان خندان از چهره زرد و مبهوت آن دو، حبه قندی‌ در دهان انداخت.
- اوهوم!
با جواب افسر پشت میز، صورتش را مالید و از دهانش چطور ممکنه را چند باری ریز ریز بیرون ریخت. فراز خود را به میز نزدیک‌تر کرد، جز شوهر سابق انگار هضم زد و خورد دخترک برای او راحت‌تر بود.
- می‌تونیم ببینمش!
- فعلاً تا بررسی کامل امکان پذیر نیست... بیرون منتظر باشین تا شاکیشون برای تشکیل پرونده بیان.
قلپی چای در دهانش ریخت و قند نیمه آب شده را در دهان چرخاند.
...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : masihe.ch

masihe.ch

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
436
پسندها
6,032
امتیازها
21,413
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #60
- شهروز جان آقای احتشام پسر عمو و نامزد خانوم احتشام!
شهروز دستش را من‌الباب آشنایت دراز کرد و فراز نیز گرم دست گوشتی مرد را فشرد. هرچند شهروز از قرار گیری دستان یخ‌زده استخوانی مرد جوان روبه‌رویش جا خورد و ابروان باریکش بالا پرید.
- خوشبختم...شهروز صولتم!
دستان‌شان که از هم جدا شد، ئاوان از انتهای راهرو پیچید، با دستبندی که به دستش زده بودند و زنی چادری که بازوی نحیفش را دنبال خود می‌کشید. اولین کسی که متوجه ئاوان شد سعید بود و خود به سمت ئاوان خیز برداشت و بهاری که با دیدن صورت رنگ پریده و شانه‌های خمیده ئاوان بر روی صندلی آوار شد.
- چی شده؟
ئاوان نگاهش را از سنگ‌های کدر کف به سعیدی داد که روبه رویش قرار داشت و با تعجب نگاهش می‌کرد. با کمی توجه نگاهش در میان شلوغی راهرو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : masihe.ch

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا