متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان پرینستون | زری کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع itszari
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 38
  • بازدیدها 429
  • کاربران تگ شده هیچ

itszari

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
420
پسندها
1,122
امتیازها
7,283
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
پرینستون «شاهزاده»
نام نویسنده:
زری
ژانر رمان:
#اساطیری #فانتزی #ترسناک
کد رمان: 5630
ناظر: خانوم سین❀ Hope


خلاصه: در سیاهی و ظلمت‌ شب، که از گوشه به گوشه‌ی آسمانش الماس می‌بارد در جست‌وجوی آن آلماسی است که آغشته به خون است. با وجود فروپاشی تمام دنیا، نبرد سه‌تیز را پشت سر می‌گذارد تا بتواند آن الماسی که در هفت آسمان دنبالش می‌گردد را پیدا کند. اما آن الماس در چشمان زیبای او نهفته است. الماسی که به کاسه‌ی خونی در چشمانش بدل شده است. زمانی که تاریخ را باری دیگر مرور می‌کنند داستان تاریخی‌ و خاندان کریستین بایتگ‌ها، جنجگوهای دلیر و روح آن‌ها را در زندگیشان زنده و تسخیر می‌کند!
پی‌نوشت: معنی لغوی عنوان رمان «پرینستون» یعنی «شاهزاده» ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

YEGANEH SALIMI

پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
سطح
19
 
ارسالی‌ها
2,797
پسندها
9,378
امتیازها
33,973
مدال‌ها
30
  • مدیرکل
  • #2
795136_60e37fa2aa8f2b5b6992be8bb9684e4c.jpg

«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : YEGANEH SALIMI

itszari

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
420
پسندها
1,122
امتیازها
7,283
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #3
مقدمه:
در سیاره‌‌ای که از آسمانش الماس می‌بارد.
در جست‌وجوی قطره بارانی است تا نگین انگشترش باشد‌؛ با وجود فروپاشی تمام دنیا زمانی را پیدا می‌کنند که شجاعتشان را به رخ همگان بکشند و نامشان را بر روی تکه سنگی حکاکی کنند. آن الماس خونی باعث می‌شود تا قرن‌ها نام‌شان در صفحه‌ی اول تاریخ باقی بماند. اراده‌ی آن‌ها، وصال پروانه‌ای است که با روشنایی شمع، جان می‌گیرد و با خاموش شدن آن می‌میرد!
 

itszari

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
420
پسندها
1,122
امتیازها
7,283
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #4
فصل اول «فرار از ملبورن»
در کشوری به نام استرالیا قصری همانند الماسی درخشان می‌درخشید وقتی اشعه‌های ریز و درشت خورشید بر روی قصر می‌تابید دل هر رهگذری را می‌برد. درختان تنومند و گل‌های زیبا و خوشبو همانند مار به دور قصر چنبره زده بودند. صخره‌هایی که ارتفاع آن‌ها بلند بود دور قصر را احاطه کرده بودند. گاه سنگ‌ها و شن‌های ریز به داخل صخره فرود می‌آمد. در قسمتی از درختان تنومند، پسری که نام او پرینستون بود بر زیر سایه‌ی درخت بلوط نشسته بود و در حالی که کمان پدر خود، آلب کریستین بایتگ را در دست گرفته بود و آن را آنالیز و نوازش می‌کرد به تماشای دریا پرداخته بود. کمان را بر روی زمین رها کرد و به دریا نزدیک شد. دریا طوفانی بود و زمانی نبود که پرینستون بر کشتی‌اش سوار شود و کشتی‌رانی کند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

itszari

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
420
پسندها
1,122
امتیازها
7,283
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #5
با شتاب دوید. هر چه سعی می‌کرد افسار رخش را در دستانش بگیرد نمی‌توانست. زیرا رخش سرعتش بسیار بود و بند افسار را با خود می‌کشید و می‌برد. عرق سرد، از سر و پیشانی لئو می‌چکید و چند قطره عرق دیگر، در پیراهنش او را قلقلک می‌داد. تا زانوهایش در آب فرو رفته بود و همچنان سعی می‌کرد خود را به رخش برساند؛ گمان می‌کرد که اگر سوت بزند رخش می‌ایستد. می‌خواست این‌طور شانسش را محک بزند. دستانش را میان زبانش قرار داد و با تمام توان سوتی بلند زد. وقتی پلک‌های آغشته به اشکش را باز کرد باورش نمی‌شد. زیر لب زمزمه کرد:
- چه‌طور ممکنه؟ رخش هیچ‌گاه با سوت من نمی‌ایستاد و فقط با سوت برادرم می‌ایستاد حالا چی‌شده؟
وقتی سرش را برگرداند با دیدن پرینستون که سوت میزد مات و مبهوت به او خیره شد و از شدت تعجب، چشمانش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

itszari

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
420
پسندها
1,122
امتیازها
7,283
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #6
در همین فکرها پرسه میزد که پرینستون محکم ضربه‌‌ی شافعی به شانه‌‌ی بی‌پوشش لئو زد و از لای دندان‌هایی که بر روی هم فشار می‌داد. غرید:
- شنیدی چی گفتم ابله؟
لئو که افکار ذهنش پاره شده بود. گفت:
- باشه برادر!
در حالی که کفش‌هایش را می‌پوشید نگاهی در چشمان عسلی رنگ لئو انداخت و گفت:
- برادر نه، پرینستون!
صورت پرینستون را خشم فرا گرفته بود اما در چشمان عسلی‌ رنگ لئو، از اشک هویدا بود. پرینستون نگاهی به چشمان پر از اشک لئو انداخت و نیشخندی مزین لبانش شد. کمانش را از روی زمین برداشت و با چند خیز، از ستورگاه خارج شد. لئو در حالی که شانه را بر روی تن نرم و لطیف بوسفال می‌کشید. دستانش مُشت شد و با چشمانش، رفتن برادرش را تماشا کرد. بر روی تکه سنگ نشست و قطره‌ای اشک، از چشمانش فرو چکید و راه انتهایی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

itszari

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
420
پسندها
1,122
امتیازها
7,283
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #7
بندِ دوربینِ شکارچی‌اش را به دورِ گردنش آویز کرد و با یکی از دستانش دوربین را بالا آورد و دور دست‌ها و اطرافش را نگاه کرد، اما چیزی را ندید. ولی هر بار که پارو می‌زد صدا به او نزدیک‌تر و نزدیک‌تر می‌شد.
در حالی که دوربینِ شکارچی را رها می‌کرد با سرعت بیشتری نسبت به قبل پارو زد، نگاهی به پشتِ سرش انداخت انگار خیلی از معبد و قصر دور مانده بود، نگاهش را از پشتِ سرش دزدید و به جلو رویش خیره ماند، هوا آن‌قدر سرد شده بود و باد می‌وزید که مو به تنِ پرینستون سیخ شده بود، باد گوشه‌ی لباسِ او را به بازی گرفته بود و هر لحظه بیشتر تکانش می‌داد.
تور ماهی را از گوشه‌ی کشتی برداشت و در آب دریا انداخت، در حالی که قلاب را می‌چرخاند تور را کشید وقتی چند ماهی که در توری و قلاب جان می‌دادند، را دید لبخندی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

itszari

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
420
پسندها
1,122
امتیازها
7,283
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #8
لئو چند گام برداشت و چند کوزه‌ای که در آن آب گرم بود را در دست گرفت و گفت:
- پس من کمکت می‌کنم تا تنت رو بشوری. چطوره؟
پرینستون آن‌قدر حالش گرفته شده بود و ترس کل تنش را در بر گرفته بود که جان نداشت مقابل برادرش به نزاع بپردازد یا با او بدخلقی کند. در حالی که بر روی کرسی چوبی که لئو درست کرده بود می‌نشست، گفت:
- فکر خوبیه!
در حالی که کوزه‌ها را در کنار پاهای پرینستون می‌گذاشت به او کمک کرد تا لباس‌هایش را از تنش جدا کند.
در حالی که لباس او را از تنش بیرون می‌آورد، گفت:
- برادر، میشه بپرسم چرا با من بدخلقی می‌کنی؟ من مرتکب گناه یا اشتباهی شدم که تو داری من رو تنبیه می‌کنی؟
پرینستون در حالی که دستی بر روی تنش می‌کشید و در افکار خود پرسه می‌زد نگاهی به صورت لئو انداخت و گفت:
- میشه آب رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

itszari

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
420
پسندها
1,122
امتیازها
7,283
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #9
لئو در حالی که ماهی را بر روی آتش قرار می‌داد تکه سنگ مرمر را از کنار درخت تنومند بلوط برداشت و بر کنار آتش گذاشت و در حالی که دستان آغشته به خاکش را می‌تکاند، گفت:
- همیشه اولین تجربه تلخه، ولی مطمئنم که از ماهی پخته خوشت میاد!
پرینستون بر روی پارکت‌های قهوه‌ای رنگ قدم برداشت و تکه سنگ مرمر را از زیر درخت بلوط برداشت و گفت:
- تا ببینیم!
لئو در حالی که چند ماهی را بر روی آتش می‌گذاشت بر روی سنگ مرمر نشست و گفت:
- چی‌شد که سر از این‌جا در آوردی؟
پرینستون با ملحفه موهایش را خشک کرد و نگاهی به ماهی‌ها انداخت و گفت:
- وقتی کشتی‌رانی می‌کردم از دور دست‌ها قصر و معبد رو دیدم، به شدت ازش خوشم اومد. دوست داشتم از نزدیک ببینمش وقتی وارد معبد و قصر شدم دیگه نتونستم ازش دل بکنم و این شد که همین‌جا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

itszari

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
420
پسندها
1,122
امتیازها
7,283
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #10
پرینستون که زیاد به غذاهای پخته و سرخ شده علاقه‌ و وابستگی نداشت از روی تکه سنگ مرمر بلند شد و گفت:
- بابت غذای امشب ممنون، بیشتر از این میلم‌ نمی‌کشه.
پرینستون در حالی که به سمت معبد پا تند می‌کرد لئو گفت:
- کاری نکردم برادر.
پرینستون هر قدمی که برمی‌داشت ترسش چندین برابر میشد، برای این‌که آن صدای هولناک را در دریا شنیده بود به شدت می‌ترسید و موی تنش سیخ شده بود، در حالی که دستانش را بر روی صورتش می‌کشید اطرافش را نگاهی انداخت، اما ساعت از نیمه شب هم گذشته بود و در این تاریکی چیزی پیدا نبود. ملحفه را در دست گرفت و به طرف جایی که هر شب می‌خوابید گام نهاد، ملحفه را بر روی زمین معبد انداخت و دراز کشید. چشمانش جز سیاهی مطلق چیزی را نمی‌دید. سعی می‌کرد مغز پوشالی خود را از تمام فکرها دور نگه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Hope

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا