• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان وهمِ ماهوا | سارا بهار کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع GHOGHA
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 66
  • بازدیدها 1,977
  • کاربران تگ شده هیچ

GHOGHA

مدیر تالار کتاب
پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
تاریخ ثبت‌نام
28/7/23
ارسالی‌ها
933
پسندها
6,198
امتیازها
22,873
مدال‌ها
21
سن
24
سطح
15
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #41
مازیار مثل تمام امشب، با لحن آرام گفت:
- امشب… خوب بود. نه به خاطر فیلم. نه به خاطر غذا. به خاطر اینکه کنارت حس نکردم باید ماسک بزنم.
نمی‌دانم چرا، اما قلبم آن لحظه یک ضربان اشتباهی زد.
نه از عشق، از آشنایی. او هم هم‌چون من بود. لبخندم پررنگ شد و گفتم:
- منم… مدت‌ها بود با کسی بیرون نرفتم. فکر می‌کردم بلد نیستم دیگه…. کنار کسی بودن رو.
لبخند گوشه لبش نشست. از همان لبخندهایی که صدا ندارند؛ ولی می‌شود گرمایش را حس کرد.
- تو بلد بودی… فقط کسی نبود که بلد باشه باهات رفتار کنه.
حرفش مثل یک حقیقتِ ساده؛ اما مهم، روی دلم نشست. دست‌هایم توی جیبم لرزید.
او نگاه کرد؛ اما تلاشی برای گرفتن دستم نکرد.
شاید فهمیده بود هنوز زود است. چند ثانیه سکوت بود.
سکوتی که نه سنگین بود، نه عذاب‌آور.
از آن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : GHOGHA

GHOGHA

مدیر تالار کتاب
پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
تاریخ ثبت‌نام
28/7/23
ارسالی‌ها
933
پسندها
6,198
امتیازها
22,873
مدال‌ها
21
سن
24
سطح
15
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #42
سرم را بین دستانم می‌گیرم و کلافه نفسم را بیرون می‌دهم که یک آن با برخورد جسمِ چوبی و سنگینی به بدنم، پرت می‌شوم روی لبه‌ی تخت.
وحشت زده سرم را بلند می‌کنم که چشمم می‌افتد به درب بازِ کمد. آن همه کشیدمش و کلید را چرخاندم باز نشد الآن چطور باز شد؟ ترس به جانم افتاده بود. می‌ترسیدم باز کابوس‌هایم تکرار شوند. آهی می‌کشم و سریع لباس‌های بیرونم را با لباس‌های خانه عوض می‌کنم و موهایم را همان‌طور خسته و بهم ریخته ول می‌کنم و از اتاق خارج می‌شوم و می‌روم به آشپزخانه.
سعی می‌کنم مثبت بنگرم و آرام باشم. به سمت چای‌ساز می‌روم. چای‌ساز عزیزم بعد از آماده شدن چای به صورت خودکار خاموش شده است. لبخند می‌زنم و یک فنجان از کابینت بیرون می‌کشم و برای خودم چای می‌ریزم. فنجان را کنار بسته‌ای کارامل خوشمزه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : GHOGHA

GHOGHA

مدیر تالار کتاب
پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
تاریخ ثبت‌نام
28/7/23
ارسالی‌ها
933
پسندها
6,198
امتیازها
22,873
مدال‌ها
21
سن
24
سطح
15
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #43
اوه! این چای چرا ان‌قدر سرد شده است؟ من که همین چند لحظه‌ی پیش ریختم در فنجان. چطور ان‌قدر زود می‌تواند سرد شده باشد؟ کلافه نفسم را بیرون می‌دهم و خسته بلند می‌شوم و می‌روم در آشپزخانه و برای خودم یک چای داغ دیگر می‌ریزم. برمی‌گردم سرجایم می‌نشینم و چای به دست زُل می‌زنم به ادامه‌ی بازی.
در همین حین داور سوت پایان را به صدا در می‌آورد و بازیکن‌ها شادی‌کنان می‌ریزند در زمین. تعجب و حیرت سرتاسر وجودم را می‌گیرد. چطور ممکن است؟
پیش از این‌که من بروم در اتاق و دوش را ببندم، دقیقه هفتاد بازی بود و الآن نود دقیقه تمام شده و پنج دقیقه وقت اضافه هم گذشته و سوت پایان؟
رفت و برگشتم به اتاق، بیست‌وپنج دقیقه طول کشیده است؟ برای همین چای سرد شده بود؟ نه! باز هم توهم زده‌ام. واقعاً من از افتادن این...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : GHOGHA

GHOGHA

مدیر تالار کتاب
پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
تاریخ ثبت‌نام
28/7/23
ارسالی‌ها
933
پسندها
6,198
امتیازها
22,873
مدال‌ها
21
سن
24
سطح
15
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #44
***
روز بعد تا بیدار شدم اولین کاری که انجام دادم به دنبال موبایلم گشتم و به او پیام دادم و صبح به‌خیر گفتم. خیلی سریع پاسخ داد: « صبح توام به‌خیر. کتابخونه‌ام. اگه راهت افتاد سمتش، من طبقه‌ی دومم.» پیام خشک نبود. صمیمی هم نبود. یک‌جور «حق انتخاب» در خودش داشت، همان چیزی که مرا آرام می‌کرد. نمی‌دانم چرا؛ اما خیلی زود رفتم و خود را به کتابخانه رساندم. نه برای او… برای حس خوبی که کنار او پیدا کرده بودم. طبقه‌ی دوم، پشت یکی از قفسه‌ها ایستاده بود. چشم‌هایش وقتی مرا دید کمی گرم‌تر شد؛ اما نه آن‌قدر که دل بزند. نه آن‌قدر که احساس کنم «منتظر بوده». درست، اندازه، کافی.
جلوتر رفتم و آرام لب زدم:
- سلام مازیار.
لبخندش عمق گرفت و گفت:
- سلام به روی ماهت، ماه خانم.
سپس کتابی برداشت و دستش را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : GHOGHA

GHOGHA

مدیر تالار کتاب
پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
تاریخ ثبت‌نام
28/7/23
ارسالی‌ها
933
پسندها
6,198
امتیازها
22,873
مدال‌ها
21
سن
24
سطح
15
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #45
بی‌فکر گفتم:
- مازیار... من انگار دو تا زندگی دارم، یعنی نمی‌دونم چطور بگم من... .
پیش از آن‌که حرفم را تکمیل کنم او گفت:
- آدم‌هایی که گذشته‌شون زخم‌آلوده، همیشه دو تا زندگی دارن. یکی که گذشت، یکی که دارن می‌سازن.
ادامه ندادم؛ ولی حرفش تماماً مختص من بود.
در سکوت نگاهش کردم. چطور ممکن بود حرفی، ان‌قدر دقیق روی زخم آدم بنشیند؟
سپس آرام‌تر گفت:
- منم دو تا زندگی دارم ماهوا. اونی که پشت سرم جا گذاشتم… و اونی که دارم تقلا می‌کنم بهترش کنم.
حرفش صادق بود. نه از آن اعتراف‌هایی که آدم برای جلب ترحم می‌گوید. از آن‌هایی که وقتی می‌شنوی،
حس می‌کنی این آدم هم اندازه تو خسته است؛ اما هنوز زنده. کتاب را روی میز رها کرد. و بعد آهسته پرسید:
- تو از چی می‌ترسی؟
برای چند لحظه هوای دورم سنگین شد. از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : GHOGHA

GHOGHA

مدیر تالار کتاب
پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
تاریخ ثبت‌نام
28/7/23
ارسالی‌ها
933
پسندها
6,198
امتیازها
22,873
مدال‌ها
21
سن
24
سطح
15
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #46
مازیار همیشه آن‌طور راه می‌رفت که گویا در فکر و اندیشه‌اش غرق است. قدم‌هایش حساب‌ شده نبودند؛ ولی چشم‌هایش یک جایی دور را می‌دیدند که من نمی‌توانستم ببینم. آدمی متفاوت بود، از تمامیِ آدم‌هایی که دیده و شناخته بودم متفاوت‌تر. یک نوع تفاوت دل‌نشین و عمیق. او می‌گفت فلسفه می‌خواند؛ ولی من فکر می‌کردم فلسفه، او را می‌خواند.
بعد از خروج از کتابخانه به کافه‌‌ای که همان نزدیکی بود رفتیم. درحالی‌که از پنجره‌ی سمت راست میز کوچکمان به خیابان‌ها نگاه می‌کرد گفت:
- خیابون‌ها همیشه چیزی شبیه فیلم نشون میدن. یکی عجله داره، یکی توی فکره… آدم‌ها بی‌خبر نقش خودشون رو بازی می‌کنن.
سرم را تکان دادم و گفتم:
- بعضیا هم خوب نقششون رو بازی می‌کنن. ان‌قدر که حتی اگه از درون مُرده باشن بازم نقش زنده‌ها رو در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : GHOGHA

GHOGHA

مدیر تالار کتاب
پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
تاریخ ثبت‌نام
28/7/23
ارسالی‌ها
933
پسندها
6,198
امتیازها
22,873
مدال‌ها
21
سن
24
سطح
15
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #47
حرف‌هایش کاملاً درست و منطقی بودند. گمان نمی‌کردم کسی پیدا شود که مغزش تا این حد دقیق به همه چیز بپردازد. لحظه‌ای چیزی به ذهنم رسید و به زبان آوردمش:
- مازیار آشنایمون خیلی عجیب بود مگه نه؟
می‌خواستم از زاویه دید او به آشنایی عجیبمان برسم.
نفس عمیقی کشید و گفت:
- آره خیلی، این‌که هم رو می‌شناختیم با این‌که نمی‌شناختیم عجیب‌ترش کرده بود.
لب زدم:
- هر چی درباره‌ش فکر می‌کنم به نتیجه نمی‌رسم.
عمیق نگاهم کرد و گفت:
-منم همین‌طور و این اولین باره که از به نتیجه نرسیدن، خوشحالم.
بی مکث پرسیدم:
- چرا؟
او هم بی هیچ مکثی پاسخ داد:
- چون می‌ترسم نتیجه‌اش، چیزی نباشه که می‌خواهیم.
لحظه‌ای احساس ترس، غم و سرمای سخت تنهایی و بی‌کسی درون قلبم خودنمایی کرد. وقتی دید چیزی نمی‌گویم گفت:
- ماهوا…...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : GHOGHA

GHOGHA

مدیر تالار کتاب
پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
تاریخ ثبت‌نام
28/7/23
ارسالی‌ها
933
پسندها
6,198
امتیازها
22,873
مدال‌ها
21
سن
24
سطح
15
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #48
آرام با خجالت لب می‌زنم:
- سکوت من یه چیز ساده‌س. یه طوری حرف نزن که انگار خیلی خاصه.
لبخندش پررنگ می‌شود و خیره به بخاری که از فنجان چای روی میز کناری که خیلی به ما نزدیک است و زن و مرد مسنی آن‌جا نشسته اند، بلند می‌شود می‌گوید:
- چیزهای ساده همیشه بیشتر از چیزهای مهم به چشم میان. بخار همین چای، بیشتر از هزار تا خاطره می‌تونه آدم رو تکون بده.
در همین حین صدای زنگ موبایلم بلند شد و از کیف کوچکِ رنگ و رو رفته‌ی کرمی‌ام که وقتی در این زندگی جدید وارد شده‌ام از زندگی قبلی همراهم بود، بیرون می‌کشم و به صفحه‌ی موبایل نگاه می‌کنم. دلوین است. خطاب به مازیار می‌گویم:
- باید جواب بدم. ببخشید.
لب می‌زند:
- راحت باش عزیزم.
با لبخند تماس را متصل می‌کنم و صدای دلوین در گوشم می‌پیچد:
- ماهی آب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : GHOGHA

GHOGHA

مدیر تالار کتاب
پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
تاریخ ثبت‌نام
28/7/23
ارسالی‌ها
933
پسندها
6,198
امتیازها
22,873
مدال‌ها
21
سن
24
سطح
15
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #49
سرش را به معنی فهمیدن تکان می‌دهد و می‌گوید:
- این‌که به کار بقیه کاری نداری و به علایق دیگران احترام می‌ذاری قابل تحسینه.
از پنجره‌ی کافه به بیرون نگاه می‌کنم و درحالی‌که با چشم ماشین‌ها و عابرانی که درحال تردد و رفت و آمد هستند را از نظر می‌گذرانم می‌گویم:
- واقعاً دلیلی نداره توی کار بقیه دخالت کنم. من از آرایش بدم میاد و یه بار که به ناخن‌هام لاک ناخن زدم و به انگشت‌هام نگاه کردم، نمی‌تونم توصیف کنم که چقدر اون لحظه حس کردم انگشتام زشت شدن.
سؤالی نگاهم کرد و پرسید:
- می‌دونی چرا این حس بد بهت دست داد؟
سرم را به نشانه منفی تکان دادم که گفت:
- چون تو زیبایی... و این زیبایی رو باور داری. من نمی‌گم اشخاصی که مُدام در حد این‌که با آرایش روی صورتشون ماسک طراحی می‌کنن زشتن نه، اصلاً...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : GHOGHA

GHOGHA

مدیر تالار کتاب
پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
تاریخ ثبت‌نام
28/7/23
ارسالی‌ها
933
پسندها
6,198
امتیازها
22,873
مدال‌ها
21
سن
24
سطح
15
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #50
چشمانم در آنی اشک‌آلود می‌شوند و قطرات از چشمانم روی گونه‌هایم سرازیر می‌شوند. من همیشه آن آدمی بوده‌ام که به هرچی خواسته‌ام نرسیده‌ام. همیشه آن آدمی بوده‌ام که از همه‌ی دنیا جا مانده است. درحقیقت هیچ‌گاه خوشبختی را حق طبیعی خود نمی‌دانستم. بسیاری مواقع به‌قول کافکا «از درون پوسیده‌ام؛ اما لبخند می‌زنم تا مردم نترسند...» این منِ واقعی بودم، یک مومیاییِ از درون متلاشی شده. نمی‌دانم چرا و چطور؛ ولی او هم‌چون یک آرزو برایم به نظر می‌رسد. یک آرزوی دست نیافتنی. آرام با بغض و اشک لب می‌زنم:
- من کلی آرزو دارم مازیار؛ ولی حس نمی‌کنم بتونم بهشون برسم.
عمیق نگاهم می‌کند و می‌پرسد:
- دوست نداری بری دنبال آرزوهات؟
با اطمینان می‌گویم:
- نه من حس میکنم از زندگی جا موندم، دیگه بهش نمی‌رسم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : GHOGHA

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 8)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا