- تاریخ ثبتنام
- 28/7/23
- ارسالیها
- 933
- پسندها
- 6,198
- امتیازها
- 22,873
- مدالها
- 21
- سن
- 24
سطح
15
- نویسنده موضوع
- مدیر
- #41
مازیار مثل تمام امشب، با لحن آرام گفت:
- امشب… خوب بود. نه به خاطر فیلم. نه به خاطر غذا. به خاطر اینکه کنارت حس نکردم باید ماسک بزنم.
نمیدانم چرا، اما قلبم آن لحظه یک ضربان اشتباهی زد.
نه از عشق، از آشنایی. او هم همچون من بود. لبخندم پررنگ شد و گفتم:
- منم… مدتها بود با کسی بیرون نرفتم. فکر میکردم بلد نیستم دیگه…. کنار کسی بودن رو.
لبخند گوشه لبش نشست. از همان لبخندهایی که صدا ندارند؛ ولی میشود گرمایش را حس کرد.
- تو بلد بودی… فقط کسی نبود که بلد باشه باهات رفتار کنه.
حرفش مثل یک حقیقتِ ساده؛ اما مهم، روی دلم نشست. دستهایم توی جیبم لرزید.
او نگاه کرد؛ اما تلاشی برای گرفتن دستم نکرد.
شاید فهمیده بود هنوز زود است. چند ثانیه سکوت بود.
سکوتی که نه سنگین بود، نه عذابآور.
از آن...
- امشب… خوب بود. نه به خاطر فیلم. نه به خاطر غذا. به خاطر اینکه کنارت حس نکردم باید ماسک بزنم.
نمیدانم چرا، اما قلبم آن لحظه یک ضربان اشتباهی زد.
نه از عشق، از آشنایی. او هم همچون من بود. لبخندم پررنگ شد و گفتم:
- منم… مدتها بود با کسی بیرون نرفتم. فکر میکردم بلد نیستم دیگه…. کنار کسی بودن رو.
لبخند گوشه لبش نشست. از همان لبخندهایی که صدا ندارند؛ ولی میشود گرمایش را حس کرد.
- تو بلد بودی… فقط کسی نبود که بلد باشه باهات رفتار کنه.
حرفش مثل یک حقیقتِ ساده؛ اما مهم، روی دلم نشست. دستهایم توی جیبم لرزید.
او نگاه کرد؛ اما تلاشی برای گرفتن دستم نکرد.
شاید فهمیده بود هنوز زود است. چند ثانیه سکوت بود.
سکوتی که نه سنگین بود، نه عذابآور.
از آن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.