متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

داستان کوتاه در حال تایپ داستان کوتاه هومرگ | دیاناس کاربر انجمن یک رمان

Kalŏn

پرسنل مدیریت
مدیر تالار شعرکده
سطح
41
 
ارسالی‌ها
9,417
پسندها
40,325
امتیازها
96,873
مدال‌ها
41
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #1
کد داستان: 595
ناظر: Seta~ -Ennui

هوالحق
نام داستان کوتاه: هومرگ
نویسنده: دیاناس(ماهی‌قرمز)
ژانر: رئال جادویی، اجتماعی، عاشقانه


1000009328.jpg

خلاصه:
ذهنی آغشته به اتفاقات سبک و سنگین روزانه، توهمات خونینی در ذهن می‌پروراند و گرفتار خواب‌هایی نامعلوم می‌شود. سرانجام مرز حقیقت و رویا را گم می‌کند، تسلیم سرنوشت شده و مقابل ظلمت شب، سر فرود می‌آورد.


هومرگ یا آتانازی در لغت به ترکیبِ «مرگ خوب» معنا می‌شود. شرایطی که بنا به تشخیص پزشک و تأیید بیمار، به مرگ بیمار کمک می‌شود.
 
آخرین ویرایش
امضا : Kalŏn

Mers~

پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
سطح
35
 
ارسالی‌ها
2,692
پسندها
34,732
امتیازها
66,873
مدال‌ها
37
سن
18
  • مدیر
  • #2
"والقلم و مایسطرون"
992202_224e8f314cb4445b28c7cb338a41c745.jpg
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن داستان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین **♡ تاپیک جامع مسائل مربوط به داستان‌کوتاه ♡**

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با داستان به لینک زیر مراجعه فرمایید!
♧♡ تاپیک جامع...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Mers~

Kalŏn

پرسنل مدیریت
مدیر تالار شعرکده
سطح
41
 
ارسالی‌ها
9,417
پسندها
40,325
امتیازها
96,873
مدال‌ها
41
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #3
مقدمه:
چشم‌هایم را شوربختی به انحطاط می‌اندازد و خون‌های متراکم و مستتر، میانه‌ی رگ و پی مغزم را راکد می‌کند. حوالی مرا دود سرد و سمیِ پژمردگی به تملک درآورده. چندی‌ست که بیمارم. بیمار سکوت!
 
امضا : Kalŏn

Kalŏn

پرسنل مدیریت
مدیر تالار شعرکده
سطح
41
 
ارسالی‌ها
9,417
پسندها
40,325
امتیازها
96,873
مدال‌ها
41
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #4
نور سفید و مشعشع خورشید پلک‌های دردناکم را از به قصد زوال می‌سوزاند. چشم‌هایم بره‌ای بازیگوش و حیران، به این‌طرف و آن‌طرف می‌پرید. چیزی در ذهنم نمی‌غلتید، فقط می‌دانستم رها شده بودم، جایی میان خیابان، لابه‌لای بناهای کشیده و رسای شهر رها شده بودم. آسمانِ عصر، نیمه ابری و خاکستری بود.
سرجایم نشستم. باد سردی وزید و تنم میان دست‌هایم به آغوش کشیده شد. نگاهم بی‌اختیار به لباس‌هایم افتاد. لباس خواب‌های اهدایی مادر را وسط شهر پوشیده بودم؟ نگاهم به سازه‌های بلند و تنومند اطرافم افتاد. باز بودن بعضی از پنجره‌هایشان و ظلماتی که درون خانه‌ها را در مشت خود می‌فشرد، تهی بودن این منطقه را از انسان فریاد می‌زد. ماشین‌های رها شده با شیشه‌های پایین‌شان به صورتم مشت می‌کوبیدند و ترسی که به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Kalŏn

Kalŏn

پرسنل مدیریت
مدیر تالار شعرکده
سطح
41
 
ارسالی‌ها
9,417
پسندها
40,325
امتیازها
96,873
مدال‌ها
41
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #5
تق‌، تق، تق، تق!
صدای پاشه‌ی کفش‌های سرخ‌رنگی که مقابلم به سرامیک‌های سفیدرنگِ سرد و سخت برخورد می‌کرد، پلک‌هایم را مرتباً به آغوش یک‌دیگر می‌فرستاد. این‌جا چه می‌کردم را دقیق نمی‌دانستم؛ اما می‌دانستم جبر مادر را نمی‌توانستم ندید بگیرم. انگشتان کشیده‌ام را به هم قلاب کردم. آخرین باری که رنگ لاک را به خود دیده بودند، چند هفته‌ی پیش بود و حال، از آن رنگ مشکی، تکه‌هایی بدریخت و کج و معوج باقی مانده بود.
باد سردی که می‌وزید را به تن، لمس می‌کردم. منشیِ دیوانه‌ی خانم دکتر در هوای سرد زمستان، پنجره‌ی مطب را باز گذاشته بود.
دست‌هایم را داخل جیب نسبتاً بزرگ پالتوی قهوه‌ایم پنهان کردم. گرما را دوست نداشتم؛ اما برای انجام کارهایم، دستانِ سر شده‌ام یاری نمی‌کردند.
- خانوم سمیع...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Kalŏn

Kalŏn

پرسنل مدیریت
مدیر تالار شعرکده
سطح
41
 
ارسالی‌ها
9,417
پسندها
40,325
امتیازها
96,873
مدال‌ها
41
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #6
سردیِ دست‌گیره‌ی در انگار کمی ذهن مشوشم را به خود آورد. دست چپم را روی شلوار آبیِ پررنگ جینم کشیدم و با نگاهی سرسری به نیم‌بوت‌های قهوه‌ایم در را باز کردم و داخل شدم.
بوی مطبوع قهوه، اولین چیزی بود که به بینی‌ام خورد. انتظار تغییری آنچنانی در اتاق خانم دکتر را نداشتم. همان اتاق سه در چهار بود با کاغذدیواری‌های آبی و گل‌های زردرنگ ریز‌نقشش که تناسب خاصی با پارکت‌های کرمی‌رنگ نداشتند. همان پنجره‌ی بلندی که به یمن حضور پرده‌های حریر لیمویی، کمی از اشعه‌های خورشید را غلاف می‌کردند و آخرسر هم میز مستطیلی‌اش که با میز منشی چندان تفاوتی نداشت. تنها تفاوتش دو قاب عکسی بود که روی آن قرار داشت.
حالا درختچه‌های گلدان‌های بزرگی که گوشه‌های اتاق را چیره کرده بودند، در نظرم بزرگ‌تر از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Kalŏn

Kalŏn

پرسنل مدیریت
مدیر تالار شعرکده
سطح
41
 
ارسالی‌ها
9,417
پسندها
40,325
امتیازها
96,873
مدال‌ها
41
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #7
نگاهم را از ابروهای کمانی و زیبایش گرفتم و با انداختن سرم به پایین، «نه»ی کم‌رنگی زمزمه کردم. دست‌هایم بر حسب عادت، قلاب شده و پاهایم چفت هم بودند. گویی پادگان نظامی بود که آنقدر منقبض و سخت، تنم را گرفته بودم.
- هیچی؟ حتی یه کم؟
لب‌هایم را به هم فشردم. صدایش را نمی‌خواستم. این حجم از صداها، سؤال‌ها، صحبت‌های بیهوده برایم آزاردهنده بود.
- هیچی.
پلک زدم. نگاهش نمی‌کردم. ظرف مملو از شکلاتِ روی میز شیشه‌ای به چشمانم نشست. پوست‌های بنفش و زردشان ترکیب بامزه‌ای را نشانم می‌داد.
- پاشو یلداجان!
صدایش، سرم را وادار به بلند شدن کرد. نگریستمش. نمی‌توانستم فکِ وامانده‌ام را تکان داده و بگویم، «پس مامان چه؟» تنها نگاهش کردم. خط نگاهم را خواند و پلکِ مطمئنی زد:
- من با مامان صحبت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Kalŏn

Kalŏn

پرسنل مدیریت
مدیر تالار شعرکده
سطح
41
 
ارسالی‌ها
9,417
پسندها
40,325
امتیازها
96,873
مدال‌ها
41
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #8
با حس ایستادن آسانسور و باز شدن در، نگاه از رنگِ پریده و گودیِ زیر چشم‌هایم گرفتم و به سمت بیرون قدم برداشتم. از زمین پوشیده‌ با سرامیک‌های کرم‌رنگ گذشتم، پله‌های مرمر مشکی‌رنگ را رد کردم و جایی کنار خیابان ایستادم. مادر را دیدم که آن‌طرف خیابان شلوغ، سوار بر ماشین ۲۰۶ سفیدرنگش ایستاده و منتظر من بود.
خیرگی نگاهش را به تن فرسوده‌ام می‌دیدم و پرسش نگاهش از همان دور به چشم می‌خورد. نگاهی به اطراف انداختم و با اطمینان از دور بودن ماشین‌ها، خیابان را طی کردم.
در ماشین را باز کرده و روی صندلی گرم و نرم فرود آمدم.
- چرا زود اومدی یلدا؟
پلک زدم و نگاه خسته‌ام را از روبه‌رو، به چشمان میشی‌اش دوختم. دوست نداشتم دهانم را به صحبت باز کنم؛ اما چاره‌ای هم نبود.
- خانوم دکتر گفت. گفت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Kalŏn

Kalŏn

پرسنل مدیریت
مدیر تالار شعرکده
سطح
41
 
ارسالی‌ها
9,417
پسندها
40,325
امتیازها
96,873
مدال‌ها
41
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #9
چیزی نگفتم؛ اما رنگِ پاستلیِ بنفشش به چشمم خوش نشست. دیگر صحبتی نکردم، تنها تکیه به شیشه‌ی سرد و بخار گرفته‌ی ماشین، در فکر خواب دیشبم فرو رفتم. مردی که برایم آشنا بود و هیچ شناختی از او نداشتم. تنها ته ذهنم آشنایی‌ای چند ساله با او حس می‌کردم. از میان پلک‌های بسته‌ام کورسوی نوری به چشم‌های سردم می‌وزید؛ اما آن‌قدر قوی نبود که بتواند خیالِ سایه‌ی مشکی مرد را از سرم بزداید. انگار در میان آن همه بی‌کسی و تنهایی قرار بود مأمن ترس‌هایم شود. شاید هم چون او را تنها انسانی دیدم که میان خواب دلهره‌آورم سر رسید، در کنارش حس امنیت می‌کردم. نمی‌دانم!
متوجه می‌شوم که مسیر، مسیرِ خانه نیست. نفس پرحرصی کشیدم و سکوت کردم. حوصله‌ای برای بحث با مادر را نداشتم. می‌دانستم اگر یک جمله بپرسم،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Kalŏn

Kalŏn

پرسنل مدیریت
مدیر تالار شعرکده
سطح
41
 
ارسالی‌ها
9,417
پسندها
40,325
امتیازها
96,873
مدال‌ها
41
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #10
پلکی زدم و چیزی نگفتم. اصرار، فقط نصیحت‌های مادر را بیشتر می‌کرد. دوباره پلک‌هایم را روی هم قرار دادم و سر به شیشه‌ی ماشین تکیه دادم؛ اما ناگهان با به یاد آوردن گوشی‌ام، به سمتش چرخیدم.
- گوشیم!
ماشین پشت چراغ قرمز ایستاد. همان‌طور که حواسش به خیابان و چراغ قرمز بود، اشاره‌ای به صندلی عقب کرد.
- تو کیفمه.
سری تکان دادم و تن کوچکم را به سوی عقب کشیدم. کیف چرم مشکی‌اش که شکل مستطیلی بزرگ بود، روی روکش‌های مشکیِ ماشین به خوبی مشخص بود. کیف را برداشتم و به حالت اولیه‌ام بازگشتم. دست بردم داخلش و گوشی‌ام را جست و جو کردم؛ اما خبری از شارژر نبود.
- شارژر رو نیاووردی؟
بی‌تفاوت، نیم نگاهی حواله‌ام کرد و با همان میمیک جدیِ صورت، به حرف آمد:
- پیش خاله‌ت هست.
چیزی نگفتم. شاید اگر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Kalŏn

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 10)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا