- ارسالیها
- 455
- پسندها
- 2,467
- امتیازها
- 12,383
- مدالها
- 10
- نویسنده موضوع
- #81
لباس مخمل مشکی رنگی پوشیده و شکم برآمدهاش را محو کرده بود. گردنبند طلای پروانهای شکل در گردنش میدرخشید. آذین گردنبند را بالاگرفت و با خوشحالی گفت:
- قشنگه!
آذر لبخند کوتاهی به خوشحالی آذین زد. آذین پرسید:
- تو توی انتخاب آرمین کمکش کردی؟
جواب داد:
- نه.
- مطمئنی؟
آذین به طرح پروانه گردنبند مشکوک شده بود. ظاهرا هنوز از وجود شهاب خبردار نشده بود. آذر صادقانه جواب داد:
- چرا باید همچین کاری کنم؟
آذین بیپرده جواب داد:
- به خاطر عذاب وجدانت. من می دونم شهاب اون سالها برام گردنبند خریده بود و تو نذاشتی بهم بده. اینو برا جبران خریدی؟!
آذر ابرو بالا داد. پس آذین از آن گردنبند کذایی خبر داشت! شهاب شاید از قصد آرمین را مجبور کرده این گردنبند را بگیرد. باز هم همه چیز قرار بود سر او شکسته شود...
- قشنگه!
آذر لبخند کوتاهی به خوشحالی آذین زد. آذین پرسید:
- تو توی انتخاب آرمین کمکش کردی؟
جواب داد:
- نه.
- مطمئنی؟
آذین به طرح پروانه گردنبند مشکوک شده بود. ظاهرا هنوز از وجود شهاب خبردار نشده بود. آذر صادقانه جواب داد:
- چرا باید همچین کاری کنم؟
آذین بیپرده جواب داد:
- به خاطر عذاب وجدانت. من می دونم شهاب اون سالها برام گردنبند خریده بود و تو نذاشتی بهم بده. اینو برا جبران خریدی؟!
آذر ابرو بالا داد. پس آذین از آن گردنبند کذایی خبر داشت! شهاب شاید از قصد آرمین را مجبور کرده این گردنبند را بگیرد. باز هم همه چیز قرار بود سر او شکسته شود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.