- ارسالیها
- 9,506
- پسندها
- 40,723
- امتیازها
- 96,873
- مدالها
- 41
- نویسنده موضوع
- مدیر
- #41
حرف هایی در عمق وجودم سکوت کرده اند، که فریاد کردنشان حنجره ام را پاره میکند و ماندنشان قلبم را.
بدی ماجرا این بود که نمیتوانستم لبخند مزاحم نشسته روی لبم را از بین ببرم. نگاهم از در سفیدرنگ بالکن گرفته شد و روی چهرههای تکتکشان افتاد. لبخند بدجنسی روی لبشان بود.
حضور آفتاب را کنارم حس کردم. شالش را از سر کنده بود و با شلوار مام سیاهرنگ و تیشرت مشکیاش روبهرویم بود. دستی روی شانهام کشید.
- نفهمیدی. نه؟
تمامم وجودم سؤال شد. چه چیزی را باید میفهمیدم؟ صدای قهقههی شیوا در اتاق پیچید. همانطور که از اتاق خارج میشد، بلند گفت:
- بهخدا اگه فهمیده باشه. شوتتر از این حرفاست!
گنگ و پرسوال خیرهی آفتاب شدم. خندید...
بدی ماجرا این بود که نمیتوانستم لبخند مزاحم نشسته روی لبم را از بین ببرم. نگاهم از در سفیدرنگ بالکن گرفته شد و روی چهرههای تکتکشان افتاد. لبخند بدجنسی روی لبشان بود.
حضور آفتاب را کنارم حس کردم. شالش را از سر کنده بود و با شلوار مام سیاهرنگ و تیشرت مشکیاش روبهرویم بود. دستی روی شانهام کشید.
- نفهمیدی. نه؟
تمامم وجودم سؤال شد. چه چیزی را باید میفهمیدم؟ صدای قهقههی شیوا در اتاق پیچید. همانطور که از اتاق خارج میشد، بلند گفت:
- بهخدا اگه فهمیده باشه. شوتتر از این حرفاست!
گنگ و پرسوال خیرهی آفتاب شدم. خندید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش