نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

داستان کوتاه در حال تایپ داستان کوتاه هفت هزار و ششصد | دیاناس کاربر انجمن یک رمان

Kalŏn

پرسنل مدیریت
مدیر تالار شعرکده
سطح
41
 
ارسالی‌ها
9,753
پسندها
41,098
امتیازها
96,873
مدال‌ها
42
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #41
حرف هایی در عمق وجودم سکوت کرده اند، که فریاد کردنشان حنجره ام را پاره میکند و ماندنشان قلبم را.



بدی ماجرا این بود که نمی‌توانستم لبخند مزاحم نشسته روی لبم را از بین ببرم. نگاهم از در سفیدرنگ بالکن گرفته شد و روی چهره‌های تک‌تکشان افتاد. لبخند بدجنسی روی لبشان بود.
حضور آفتاب را کنارم حس کردم. شالش را از سر کنده بود و با شلوار مام سیاه‌رنگ و تیشرت مشکی‌اش روبه‌رویم بود. دستی روی شانه‌ام کشید.
- نفهمیدی. نه؟
تمامم وجودم سؤال شد. چه چیزی را باید می‌فهمیدم؟ صدای قهقهه‌ی شیوا در اتاق پیچید. همان‌طور که از اتاق خارج می‌شد، بلند گفت:
- به‌خدا اگه فهمیده باشه. شوت‌تر از این حرفاست!
گنگ و پرسوال خیره‌ی آفتاب شدم. خندید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Kalŏn

Kalŏn

پرسنل مدیریت
مدیر تالار شعرکده
سطح
41
 
ارسالی‌ها
9,753
پسندها
41,098
امتیازها
96,873
مدال‌ها
42
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #42
همه‌چیز در آخرین آدمی خلاصه می‌شود که در تنگنای شب به یاد می‌آورید؛ قلب شما آن‌جاست.



ابرویی بالا انداختم و همان‌طور که روی صندلی میزآرایش سفیدرنگ گوشه‌‌ی اتاق، می‌نشستم، با اعتماد به نفس گفتم:
- چرا باید استرس داشته باشم؟ می‌خوام برم تمومش کنم.
و حقیقت این بود که خودم هم به جمله‌ای که گفته بودم اعتقاد چندانی نداشتم. نمی‌دانم چه بود. من توانایی نه گفتن را به طور رک و صریحی داشتم؛ اما این مرد مرا در تصمیمم به شک و تنش انداخته بود. کف دستم که نم عرق را به خود گرفته بود، به شلوارم کشیدم. استرس هم داشتم. تمام آرایشم ریمل مشکی‌رنگ و رژ صورتیِ تیره‌ام شد. اهمیتی به سرمای هوا ندادم و تیشرت آبی‌رنگی پوشیدم. بارانی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Kalŏn

Kalŏn

پرسنل مدیریت
مدیر تالار شعرکده
سطح
41
 
ارسالی‌ها
9,753
پسندها
41,098
امتیازها
96,873
مدال‌ها
42
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #43
امروز داشتم یادداشت هایم را می‌خواندم، نوشته بودم که اگر «تو بدترین آدم جهان هم بشوی بازهم دوستت دارم.»



کنارش که جاگیر شدم، صدایش را شنیدم.
- سلام.
و دستش را مقابلم گرفت. آب دهانم را قورت داد و زیرچشمی نیم‌نگاهی به سویش پرتاب کردم.
- سلام.
و دیدم که ابروهایش از سردی دست‌هایم بالا جهید. لبخند روی لبش گویی همیشگی بود. لبخندش را دوست داشتم. زیبا می‌خندید! دستی به صورتم کشیدم و سعی کردم به افکار مزاحمم جولان ندهم. مثلا آمده بودم اتمامِ این رابطه‌ی شروع نشده را اعلام کنم.
- سردته؟
و هم‌زمان بخاری را به سمتم تنظیم کرد. پلک زدم. استرس تمامم را می‌بلعید. دکمه‌ی پاور گوشی را روشن کردم و با دیدن ساعت، خاموشش کردم‌...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Kalŏn

Kalŏn

پرسنل مدیریت
مدیر تالار شعرکده
سطح
41
 
ارسالی‌ها
9,753
پسندها
41,098
امتیازها
96,873
مدال‌ها
42
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #44
آنقدر همه‌ی قلبم را صرف دوست داشتن تو کرده بودم که حالا برای بیرون آمدن از تنهایی‌ام هیچکس را نمی‌توانم دوست داشته باشم.



نفس کوتاهی کشیدم و خیره به خیابان نیمه‌خلوت پاسخ دادم:
- بریم.
صحبت خاصی بینمان رد و بدل نشد جز صحبت درباره‌ی دوستان دختری که داشت. انگار که این عادی بودن دوست‌های دخترش را به صورتم می‌کوبید. انگار که می‌گفت حدم را رعایت کنم، که دوست‌هایش جای محکمی در زندگی‌اش دارند و در تمام مدت، با لبخندی تصنعی حرف‌هایش را شنیدم و تاییدش کردم. جایی کنار جاده‌ی پرپیچ و خم و شلوغ بام ایستاد و به سمتم چرخید.
- راستی، تو دوستِ پسر نداری؟
پوزخندی زدم و نگریستمش:
- نه.
و نخواستم که این بحث ادامه‌دار باشد. به قدر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Kalŏn

Kalŏn

پرسنل مدیریت
مدیر تالار شعرکده
سطح
41
 
ارسالی‌ها
9,753
پسندها
41,098
امتیازها
96,873
مدال‌ها
42
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #45
داشتم به این فکر می‌کردم که زنده کردن و دوباره روح بخشیدن به قلبی که هزار تیکه شده کاری سخت که نه محال است.



سری تکان داد و «باشه»اس زیر لب گفت. دقایقی نگذشته بود که بی‌مقدمه پرسید:
- نظرت راجع‌به ازدواج چیه؟
یکه خورده، به حرفش فکر کردم. پاسخی نداشتم. در این زمان چه حرفی بود؟ چیزی نگفتم و او ادامه داد:
- به نظر من خیلی مزخرفه!
لبخند منفور تصنعی، زودتر از چیزی که انتظارش را داشتم پیچک لب‌هایم شد. سرم را به نشان تایید بالا و پایین کردم.
- موافقم. کسی الان ازدواج نمی‌کنه که. آدم باید به فکر موفقيت خودش باشه!
و به غرورم برخورده بود؛ زیاد از حد برخورده بود. من کسی نبودم که به او پیشنهاد این رابطه را داده‌بود. من کسی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Kalŏn

Kalŏn

پرسنل مدیریت
مدیر تالار شعرکده
سطح
41
 
ارسالی‌ها
9,753
پسندها
41,098
امتیازها
96,873
مدال‌ها
42
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #46
ما شب‌ها در فکر کسانی بیداریم که بی یاد ما آسوده خوابیده‌اند.



گوشه‌ی تختم نشسته بودم و به رفتار سرد و بوران‌زده‌ی مهرزاد فکر می‌کردم. منطقی نبود این رابطه را ادامه دادن؛ اما چیزی درونش، مرا به سوی خود می‌کشید. شاید توقع داشتم حرف‌هایی که شنیده‌بودم را نشنوم. جالب نبود‌. حس مزاحمت، حس کم بودن، حس بی‌ارزش بودن تک‌به‌تک ذرات بدنم را میان پنجه‌هایش می‌فشرد. قرار بود امشب برود. بلیط داشت و می‌خواست قبل از این رفتن، چند دقیقه‌ای را با من بگذراند. از تختم پایین رفتم. پرده‌ی بالکن را کنار زدم و درش را باز کردم. سردی هوا گونه‌هایم را سوزاند. نفس عمیقی کشیدم و قدمی جلو گذاشتم. کف پایم نیز یخ زد! و فکر کردم. به خودم، به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Kalŏn

Kalŏn

پرسنل مدیریت
مدیر تالار شعرکده
سطح
41
 
ارسالی‌ها
9,753
پسندها
41,098
امتیازها
96,873
مدال‌ها
42
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #47
گفت: من روزهای سختی را گذراندم که بیش از حدِ توانم بود، و حالا هیچ‌چیز نمی‌تواند برای همیشه مرا زمین بزند.

درود. امیدوارم که حالتون خوب باشه. من دوباره اومدم^^ و تایم امتحاناتم تموم شده. طبق روال قبل هر روز ۱ الی ۲ پست رو می‌ذارم از داستان♡ شایدم بیشتر^_-





لحن بامزه‌اش باعث شد باصدا بخندم. هرچند دوست داشتم آغوشش را تجربه کنم؛ اما زود بود. خصوصا پس از حرف‌هایی که شنیده بودم. سرم را ملایم، به طرفین تکان دادم و آرام زمزمه کردم:
- نه!
کمی سرش را نزدیک‌تر آورد و با همان لبخند روی لبش به حرف آمد.
- مطمئنی؟ این بغل نصیب هر کسی نمی‌شه ها.
لبخندم به خواب فرو رفت! یسنا نامی از ته ذهن به حالم پوزخند می‌زد. همانی که یک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Kalŏn

Kalŏn

پرسنل مدیریت
مدیر تالار شعرکده
سطح
41
 
ارسالی‌ها
9,753
پسندها
41,098
امتیازها
96,873
مدال‌ها
42
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #48
آن روز برای خوب شدن حالم تو را می‌خواستم چون هنوز متوجهه بلایی که سر باورم و قلبم آمده بود نشده بودم. اما حال، برای خوب شدن حالم دست به هر کاری می‌زنم جز آمدن سمت تو!



نگاهم به پیامی بود که مخاطبش من بودم، «سعی کن به هیچ‌کسی وابسته نشی»! غیرمستقیم از من چه چیزی می‌خواست؟ می‌خواست که به این رابطه دل نبندم؟ داشت تمام زورش را می‌زد که پایان این رابطه را از حالا مشخص کند. پوزخندی زدم و نوشتم:
- داری میگی بهت وابسته نشم. نه؟
و منتظر ماندم که صفحه‌ی عذاب‌آور پیام‌رسان، پیام دیگری از او را برایم نمایش دهد.
- نه. در کل گفتم.
«باشه‌»ای گفتم و زودتر از چیزی که باید، صحبتمان را قطع کردم. سرجایم غلت زدم و پتو را روی سرم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Kalŏn

Kalŏn

پرسنل مدیریت
مدیر تالار شعرکده
سطح
41
 
ارسالی‌ها
9,753
پسندها
41,098
امتیازها
96,873
مدال‌ها
42
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #49
زندگی هرچه را می‌خواستم به من داد و بعد به من فهماند که آن چیز اهمیتی نداشت!
- ژان پل سارتر




پرحرص، مقنعه‌ی مشکی‌رنگ را از سرش کشید و گوشه‌ای پرتاب کرد‌. روی تختم، سیخ نشستم و نگران، خیره‌اش شدم.
- دیگه حق نداری اسم این پسره رو بیاری‌. فهمیدی؟
ماتم برد. چیزی میان قلبم تکان خورد‌. چه شده بود؟ با قلبی که دیوانه شده، خود دا به دیوارهای زندانش می‌کوبید، خیره‌اش بودم و حتی نمی‌توانستم کلامی به زبان بیاورم.
- مبین میگه با یکی دیگه داره حرف میزنه. از اون خوشش اومده. منه خرو بگو فکر می‌کردم این فرق داره.
ذهنم سفید شد. چه می‌گفت؟ به این مرد نمی‌خورد تا این حد سطح پایین شده باشد.
- با توام! شنیدی؟ دیگه اسمشو نمیاری...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Kalŏn

Kalŏn

پرسنل مدیریت
مدیر تالار شعرکده
سطح
41
 
ارسالی‌ها
9,753
پسندها
41,098
امتیازها
96,873
مدال‌ها
42
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #50
دلم از کسانی گرفته که نمی‌دانم درد دلم از آن هارا پیش چه کسی ببرم.



روی صندلی فست فود جابه‌جا شدم و نگاهم را از دیوار‌های نارنجی‌رنگش گرفتم. خیره‌ی پیام مبین شدم.
- چرا تموم کردی با مهرزاد؟
اخم کوچکی روی صورتم نقش بست. من مقصر شده بودم؟ آب دهانم را قورت دادم و برایش نوشتم:
- من چیزی رو تموم نکردم. اونی که شروع نشده، همه چی رو تموم کرد من نبودم!
- تموم نکردی؟
سؤال پرسید و شکلک پوکر را انتهای جمله‌اش چسباند. چشم‌هایم را با خستگی به هم فشردم و پس از چند ثانیه انگشتانم را وادار به حرکت کردم.
- نکردم‌!
- بهش پیام بده پس. اون فکر می‌کنه همه چی رو تموم کردی.
گله‌مند و دردناک نوشتم:
- برم چی بگم؟ بگم ببخشید؟ بگم ببخشید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Kalŏn

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 4)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا