- تاریخ ثبتنام
- 28/8/18
- ارسالیها
- 10,101
- پسندها
- 42,094
- امتیازها
- 96,873
- مدالها
- 43
سطح
41
- نویسنده موضوع
- مدیر
- #41
حرف هایی در عمق وجودم سکوت کرده اند، که فریاد کردنشان حنجره ام را پاره میکند و ماندنشان قلبم را.
سریع دستهایش را بالا برد و همانطور که مبل کناریام را تصرف میکرد، گفت:
- هیچی بابا. چته؟
چیزی نگفتم و او رو به من نشست. انگشتان دستش را دور بازویم پیچید که نگاهش کردم. نگاهم را که دید، گفت:
- بچرخ ببینمت. میخوام حرف بزنم.
بیاختیار ابروهایم بالا پریدند و لبخندم شکلی تمسخرآمیز به خود گرفت. کشیده و پرتمسخر به حرف آمدم.
- هوم، حرف! درسته!
- همراز!
محکم و پرحرص گفت؛ دقیقا عین گذشته. خودم را جمع و جور کردم که لبخند احمقانهای روی لیم جا خوش نکند. این مرد، نزده میرقصید، چه رسد به وقتی که روی خوشی از من نیز ببیند...
سریع دستهایش را بالا برد و همانطور که مبل کناریام را تصرف میکرد، گفت:
- هیچی بابا. چته؟
چیزی نگفتم و او رو به من نشست. انگشتان دستش را دور بازویم پیچید که نگاهش کردم. نگاهم را که دید، گفت:
- بچرخ ببینمت. میخوام حرف بزنم.
بیاختیار ابروهایم بالا پریدند و لبخندم شکلی تمسخرآمیز به خود گرفت. کشیده و پرتمسخر به حرف آمدم.
- هوم، حرف! درسته!
- همراز!
محکم و پرحرص گفت؛ دقیقا عین گذشته. خودم را جمع و جور کردم که لبخند احمقانهای روی لیم جا خوش نکند. این مرد، نزده میرقصید، چه رسد به وقتی که روی خوشی از من نیز ببیند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش