• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان پسری محکوم به مرگ | محمد کاربر انجمن یک رمان

hshbsbs

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
8/11/24
ارسالی‌ها
28
پسندها
200
امتیازها
990
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #21
خیس بودن لباسام به خاطر عرق حس چندشی و بهم دست داده بود و از همه بدتر
بی حس شدن دست و پام بود ،به قدری بی حس بودن که نمیتونستم سر پا بشم ولی یک چیز دیگه هم بود که برام مهم تر از این چیزا بود و اونم چیزی جفت اون چشم ها نبود.
تو اون شرایط فقط میدونستم که اگر یک بار دیگه ببینمش سکته رو رد میکنم با هزار بد بختی که بود بلند شدم و سریع از اون ویلا زدم بیرون.
کولم و برداشتم با دو به سمت خونه ی مانی رفتم،به خاطر ضربه هایه بابا که به پهلوم زده بود دویدن برام سخت شده بود ولی ترسی که تو وجودم داشتم همه این دردا رو برام بی اهمیت میگرد.
با رسیدنم به خونه ی مانی بی وقفه دستم و رو زنگ گذاشتم و با نفس نفس به عقب نگاه میکردم تا مبادا پشت سرم اومده باشه، در با شدت باز شد و صدای عصبی مانی تو گوشم پیچید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

hshbsbs

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
8/11/24
ارسالی‌ها
28
پسندها
200
امتیازها
990
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #22
قهقه ای سر دادم که بی حوصله سرش و به تاج مبل تکیه زد و چشماش و بست منم بعد اینکه سیگارم و تو جا سیگاری خاموش کردم گفتم

من: میگم مانی

مانی:چته؟

من :شام چی داریم؟

بعد حرفم چنان چشماش و باز کرد و بد نگام کرد که لحظه ای فک کردم شاید خودم غدام خبر ندارم. ولی نه خداروشکر دهنش و باز کرد و من و از این فکر کشوند بیرون

مانی :شده یک بار که میای اینجا به جای غذا چی داریم بگی مانی جان حالت چطوره؟

نگاه متفکری بهش انداختم و گفتم

من: نه راستیش!

مانی: پس چی هر وقت میای دنبال غذایی؟

من: اخه میدونی چیه؟ مال مفت خوردن تا به حال نگفته بودم نه؟

چشم غره ای رفت و گفت

مانی:شکم نیست که،هرچیم بریزی پر نمیشه

خنده ای کردم و گفتم

من: اونقدرام که میگی جا دار نیست بنده خدا، کمتر قضاوتش کن اون دنیا لنگت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

hshbsbs

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
8/11/24
ارسالی‌ها
28
پسندها
200
امتیازها
990
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #23
انتظار این حرف و نداشتم،خدایی فکر میکردم الان میگه توهم زدی یا اینکه میخنده و میگه ایسگا بسه ولی نه اینطور نگفت

من: فکر نمیکنم

حسام :خوب تو اونجا چه غلطی میخوردی؟ نمیگی میزدنت نفله میکردنت؟

من :بابا فکرشم نمیکردم همچین اتفاقی برام بیوفته بعدشم گفتم که یکی صدام زد

مانی: کی میخواسته تو رو صدا بزنه؟

حسام: چهرش و دیدی؟

من: نوچ فقط دوتا چشم اتشی رنگ دیدم ... اصلا اون لحظه به قدری ترسیدم که نتونستم به جای دیگه ای توجه کنم

متفکر به جلوشون خیره شدن و سکوت همه جارو فرا گرفت،حسام که انگاری به چیزی رسیده بود گفت

حسام: هرکی بوده بد تنش میخواریده

مانی: ینی میگی طرف ادم بوده؟

حسام: اره تو اینجور جاها افراد بیخانمان زیادی زندگی میکنن و یک جورایی برای اینکه کس دیگه ای واردش نشن افرادی که واردش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

hshbsbs

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
8/11/24
ارسالی‌ها
28
پسندها
200
امتیازها
990
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #24
و خواست ادامه بده که با چشای گشاد شده ای پریدم وسط حرفش و گفتم

من:ترمز مادر من ترمز.....بزن بغل باهم بریم،چی میگی کله صبحی واسه خودت؟


مامان:من نگرانتم بعد تو میگی ترمز بزن از بغل بریم؟

خنده ای کردم،آخ که چقدر وقتی حرفای من و تکرار میکرد لحنش بامزه میشد

من:مادر من نگرانیت بیخوده اخه

مامان:گمشو من مادرم تو اینارو نمیفهمی

دوباره خنده ای کردم و گفتم

من:باشه باشه هرچی شما بگی چه خبرا؟!.

و یکم دیگه هم با هم صحبت کردیم که مادر گل اجازه مرخصی دادن و گذاشتن گورمون و گم کنیم،بعد اینکه گوشی و قطع کردم سرم و گذاشتم رو بالشت و چشمام و بستم.
مگه بعد این همه نصیحت و رفع دلتنگی میشد خوابید؟ لعنتی،اَه خوابم پریده بود.
کلافه از سرجام بلند شدم و به سمت اشپزخونه رفتم تا کتری و روشن کنم بعد اینکه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

hshbsbs

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
8/11/24
ارسالی‌ها
28
پسندها
200
امتیازها
990
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #25
با اضافه شدن صدای گریه یک دختر بچه وخنده های شیطانی یک پسر تو سرم با تعجب و درد سرم و بالا بردم و به دور و اطرافم نگاهی انداختم، دانشجو ها بی تفاوت در حال قدم زدن بودن و با هم صحبت میکردن نه دردی تو چهره هاشون بود و نه حالت غیر عادی، انگار اصلاً صدایی وجود نداشت و فقط من میشنیدمش.
به مانی و حسام نگاه کردم، حتی اون دوتاهم خیلی عادی در حال قدم زدن بودن و جلوتر از من داشتن باهم صحبت میکردن.
با اوج گرفتن صداهای تو سرم دیگه نتونستم مقاومت کنم و با ضعف شدیدی دوزانو رو زمین نشستم.
درد ،تیر کشیدن سر،نبض زدن رگ شقیقه همه و همه رو داشتم هم زمان باهم تجربه میکردم.
با درد گوشام و گرفته بودم و سرم پایین بود،بالاخره اون دوتا متوجم شدن و با بیشتر دانشجوها به سمتم اومدن.
هر کدوم یک چیزی میگفتن، صداها...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

hshbsbs

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
8/11/24
ارسالی‌ها
28
پسندها
200
امتیازها
990
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #26
به وضوح لرزش دستاش رو میدیدم،خشم درونم شعله ور تر از قبل شد.
چرا فکر میکرد اینقدر احمقم که نمایششو باور میکنم؟
با سست شدن پاش،بی حال روی زمین افتاد که عربده دوستاش رفت هوا و نگران بالاسرش رفتن.
تنش به لرزه افتاده بود و مثل بید میلرزید.
صدای عربده دوستاش و پچ پچ های دخترا رو اعصابم خط مینداخت.
متعجب بهش چشم دوخته بودیم،با چشمای ترسونش بهم خیره شده بود و تنها یک جمله گفت

مهراب:تروخدا بس کن

متعجب ابرویی بالا انداختم که به پهلو خم شد و شروع به خون بالا آوردن کرد،کلاس رسما داشت غرق خون میشد.
کلا هنگ کرده بودم،چرا مهراب باید با زل زدن به چشمام حالش اینجوری بشه چرا باید بگه بس کنم؟...اصلا اینجا چه خبره؟
با کشیده شدن دستم توسط مانی از مهراب چشم گرفتم و بهش نگاه کردم.
اون سوالی و من گیج!.
قدمی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

hshbsbs

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
8/11/24
ارسالی‌ها
28
پسندها
200
امتیازها
990
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #27
درسته قصد داشت من و بکشه و دلیلش تنها چیزی بود که میخواستم بدونم.
به دستاش چنگ زدم و پاهام و تکون دادم دیگه واقعا نفس نمیتونستم بکشم،حالم بد بود چشمام سیاهی میرفت و انرژیم تحلیل شده بود ولی اون قصد ول کردنم و نداشت
بی حرکت شدم و دست از تلاش برداشتم چشمای سیاه و تاریکش پر خشم و نفرت انگیز بود.
چی باعث شده که اینقدر عصبی بهم نگاه کنه و اصلا مرگ من چه سودی براش میتونست داشته باشه؟
با زیاد شدن فشار دستش با درد چشمام و بستم و دستام و از رو دستاش برداشتم،یعنی واقعا قراره بمیرم؟
تو این فکر بودم که حصار دستاش دور گردنم شل شد و دوزانو رو زمین فرود اومدم.
جای دستاش دور گردنم میسوخت و به سرفه افتاده بودم،من مرگ و نمیخواستم من هنوز سنی نداشتم که بمیرم واسه خودم هدف داشتم ارزو داشتم من محال بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] mohaamad

hshbsbs

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
8/11/24
ارسالی‌ها
28
پسندها
200
امتیازها
990
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #28
با صدای مانی نگاهم و به سمتش چرخوندم،
واقعا کی این کارو باهام کرده بود؟
چرا جیزی یادم نبود؟

من:نمیدونم،هیچی....هیچی یادم نمیاد

مانی:یعنی چی؟...چرا یادت نمیاد؟

من:نمیدونم

مانی:شاید به خاطر ضربه ای هست که به سرت خورده،اخرین چیزی که یادته چیه؟

سرم و انداختم پایین و رفتم تو فکر اخرین چیزی که یادمه،امم خوب......آخرین بار یادمه با حال خرابی از دانشگاه زدم بیرون و به سمت یک پارک رفتم بعدم که هیچ


من:اخرین بار یادمه با حال خرابی از دانشگاه زدم بیرون ولی دلیلش و یادم نمیاد،چه اتفاقی افتاده؟


بابا:با حال خرابی؟.برای چی؟

سرم و انداختم پایین،برای چی بود؟

من:یادم نمیاد

مانی هوف کلافه ای کشید و در سکوت به روبه روش خیره شد باباهم بعد یکم نگاه کردن به قیافه من بدبخت گفت

بابا:بعد ترخیصت میریم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] mohaamad

hshbsbs

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
8/11/24
ارسالی‌ها
28
پسندها
200
امتیازها
990
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #29
من:چرا اون روز از دانشگاه زدم بیرون؟..هرچی فکر کردم یادم نیومد حتی یادمه که مهراب رو زمین افتاد ولی دلیلش و یادم نیست

مانی:تو کلا اون روز و یادت رفته؟

من:نه،خوب اره!
یعنی..یک چیزایی یادمه

مانی سرش و به پشتی مبل تکیه زد و گفت

مانی:چیز خاصی نبود یک بحث بینتون شکل گرفت فقط

من:که اینطور...

و سیگارم و از روی میز عسلی جلوم برداشتم و یک نخ روشن کردم.
سیگار دستم و به لبام نزدیک کردم تا ازش کام بگیرم که دودش وارد بینیم شد و بعد به سرفه افتادم.
قفسه سینم از درد تیر میکشید و سرفه هام شدت گرفته بود.
با درد دستم و روی قفسه سینم گذاشته بودم و سرفه میکردم که مانی نگران برام یک لیوان اب ریخت و همشو تو حلقم خالی کرد که بالاخره جون تازه ای گرفتم و تونستم نفس راحتی بکشم.
وا شده به مبل تکیه زدم که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] mohaamad

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 4)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا