- تاریخ ثبتنام
- 8/11/24
- ارسالیها
- 30
- پسندها
- 250
- امتیازها
- 990
- مدالها
- 2
سطح
2
- نویسنده موضوع
- #21
خیس بودن لباسام به خاطر عرق حس چندشی و بهم دست داده بود و از همه بدتر بی حس شدن دست و پام بود، به قدری بی حس بودن که نمیتونستم سر پا بشم ولی یک چیز دیگه هم بود که برام مهم تر از این چیزا بود و اونم چیزی جفت اون چشم ها نبود. تو اون شرایط فقط میدونستم که اگر یک بار دیگه ببینمش سکته رو رد میکنم. با هزار بد بختی که بود بلند شدم و سریع از اون ویلا زدم بیرون. کولم و برداشتم و با دو به سمت خونهی مانی رفتم، به خاطر ضربه هایه بابا که به پهلوم زده بود دویدن برام سخت شده بود ولی ترسی که تو وجودم داشتم همه این دردا رو برام بی اهمیت میکرد. با رسیدنم به خونهی مانی بی وقفه دستم و رو زنگ گذاشتم و با نفس نفس به عقب نگاه میکردم تا مبادا پشت سرم اومده باشه، در با شدت باز شد و صدای عصبی مانی تو گوشم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش