• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

برگزیده رمان از خاکستر تا خورشید | نسترن جوانمرد کاربر انجمن یک رمان

Nastaranjavanmard

مدیر آزمایشی نقد
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی نقد
تاریخ ثبت‌نام
7/10/24
ارسالی‌ها
153
پسندها
1,603
امتیازها
11,713
مدال‌ها
12
سن
19
سطح
10
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #41
قبل از اینکه ماهور فرصت کند چیزی بگوید، نور چراغ‌های یک ماشین در جاده‌ی تاریک لرزید. ماهور حس کرد که فرید نفسش را در سینه حبس کرد. انگار که چیزی را منتظر باشد، چیزی که امید و اضطراب را با هم در دلش شعله‌ور کند. چند ثانیه‌ی بعد، ماشین بدون اینکه کم کند، از کنارشان گذشت.
فرید همان لحظه، نفسی عمیق کشید، آن‌قدر عمیق که انگار باری نامرئی از روی سینه‌اش برداشته شد. ماهور حس کرد که هوای اطراف تغییر کرد. انگار که چیزی از دل شب بیرون آمده باشد، سنگین، نامرئی، اما محسوس.
بعد، صدای قدم‌هایی آمد. آهسته. محکم. سنگین.
ماهور بی‌اختیار بدنش را سفت کرد. این صدا... چیزی درونش را تکان داد، بی‌آنکه بداند چرا. نگاهش را به جلو دوخت. سایه‌ای در میان تاریکی پدیدار شد.
مردی که آهسته قدم برمی‌داشت،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Nastaranjavanmard

Nastaranjavanmard

مدیر آزمایشی نقد
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی نقد
تاریخ ثبت‌نام
7/10/24
ارسالی‌ها
153
پسندها
1,603
امتیازها
11,713
مدال‌ها
12
سن
19
سطح
10
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #42
پلک‌هایش را روی هم گذاشت، انگار که می‌خواست آن صداهایی که بیست‌ودوسال در گوش‌هایش زنگ می‌زدند را خاموش کند. اما صداها، درست مثل خاک، همیشه راهی برای نفوذ پیدا می‌کردند.
ماهور، کمی خودش را جلو کشید. صدایش آرام، اما کنجکاو بود.
- منم یه سوال بپرسم؟
مهراد، کمی سرش را به سمت او متمایل کرد و سکوت کرد. انتظارش را می‌کشید.
- چرا از بیمارستان با منید؟ چرا این‌قدر تلاش می‌کنید که من و بچه‌مو نجات بدید؟ حتی با وجود اینکه من باعث شدم بهتون حمله بشه؟
مهراد، لبش را به دندان گرفت. چند لحظه، انگار خودش هم نمی‌دانست باید چه جوابی بدهد. بعد، ناگهان، صدایش به زمزمه‌ای خفه تبدیل شد:
- داستان دوست داری؟
ماهور، ابروهایش را در هم کشید.
- چی؟ چه ربطی به سوالم داشت؟
مهراد، عمیق نفس کشید. چیزی در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Nastaranjavanmard

Nastaranjavanmard

مدیر آزمایشی نقد
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی نقد
تاریخ ثبت‌نام
7/10/24
ارسالی‌ها
153
پسندها
1,603
امتیازها
11,713
مدال‌ها
12
سن
19
سطح
10
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #43
با قدم‌های بلند به سمت ماشین دوید. ماهور، میان نفس‌های نامنظم، با دست به داخل ماشین اشاره کرد.
- دوستتون... دوستتون نفس نمی‌کشه!
فرید، با یک حرکت درِ ماشین را باز کرد و بدون معطلی، بازوی مهراد را چنگ زد. تنش سرد شده بود، اما عضلاتش چنان منقبض بودند که انگار در جنگی درونی، میان بیداری و سقوط، اسیر شده باشد.
- مهراد؟! داداش؟ می‌شنوی منو؟
پاسخ، چیزی نبود جز نفس‌هایی کوتاه و گسسته که مثل تکه‌های شکسته‌ی شیشه در هوا پخش می‌شدند. انگار هر دم، فروپاشی نزدیک‌تر می‌شد.
فرید دندان‌هایش را محکم روی هم فشرد و بی‌اعتنا به ضعفِ رو به زوال برادرش، او را از ماشین بیرون کشید. مهراد را روی زمین نشاند، بعد، بدون لحظه‌ای درنگ، با دو دستش یقه‌ی تیشرت مشکی او را گرفت و با خشونتی ناشی از ترس و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Nastaranjavanmard

Nastaranjavanmard

مدیر آزمایشی نقد
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی نقد
تاریخ ثبت‌نام
7/10/24
ارسالی‌ها
153
پسندها
1,603
امتیازها
11,713
مدال‌ها
12
سن
19
سطح
10
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #44
ماهور سرش را کمی کج کرد. گوش می‌داد، اما نمی‌دانست باید چه پاسخی بدهد. در همین لحظه، ناله‌ی ضعیفی از صندلی عقب شنیده شد. هر دو به سمت آینه‌ی وسط نگاه کردند. مهراد، زیر نور کمرنگ داشبورد، رنگ‌پریده و بی‌جان به نظر می‌رسید. نفسش سنگین شد، انگار که چیزی در خواب ذهنش را به هم ریخته باشد. فرید، ابرو درهم کشید اما چیزی نگفت. دوباره به جاده خیره شد، دست‌هایش کمی محکم‌تر روی فرمان نشستند.
- یه برادر وقتی زخمی بشه، اون‌قدر که توی نفس‌هاش هم دردش حس بشه، بازم خودشو جمع و جور می‌کنه، لبخند می‌زنه، راه می‌ره... اما وقتی زخمش از نبودن یکی باشه، از گم شدنش، از ندونستنِ اینکه کجاست... اون زخم دیگه نمی‌ذاره همون آدم بمونه.
ماهور نفسش را حبس کرد. پلک‌هایش کمی لرزیدند. چیزی درونش، مثل صدایی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Nastaranjavanmard

Nastaranjavanmard

مدیر آزمایشی نقد
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی نقد
تاریخ ثبت‌نام
7/10/24
ارسالی‌ها
153
پسندها
1,603
امتیازها
11,713
مدال‌ها
12
سن
19
سطح
10
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #45
چشم‌های ماهور، در آن نور خاکستری غروب، چیزی را منعکس کردند که خودش هم هنوز نمی‌دانست چیست. شاید چیزی بین ترس و امید، شاید چیزی که سال‌ها در خواب‌هایش پنهان شده بود.
فرید چیزی نگفت. فقط در را باز کرد، از ماشین پیاده شد و چند قدم دورتر، روی نیمکتی کنار جاده نشست. باد، موهایش را به‌هم ریخت، اما خودش هنوز همانطور نشسته بود، انگار که منتظر چیزی بود... یا شاید منتظر هیچ‌چیز. ماهور، بی‌حرکت، در صندلی ماشین مانده بود. دستش روی بازوی کاوه بود، اما ذهنش، هزاران کیلومتر دورتر، در میان صداهایی که نمی‌توانست نامشان را بداند، درگیر بود.
حرف‌های فرید در ذهنش می‌چرخیدند، اما انگار هیچ‌کدام کامل نبودند. مثل کلمات شکسته‌ی یک نامه‌ی قدیمی که نیمی از آن را آب برده باشد.
(گم شدن یعنی یه جایی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Nastaranjavanmard

Nastaranjavanmard

مدیر آزمایشی نقد
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی نقد
تاریخ ثبت‌نام
7/10/24
ارسالی‌ها
153
پسندها
1,603
امتیازها
11,713
مدال‌ها
12
سن
19
سطح
10
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #46
(فقط باشی...) چشمانش را بست. نفس کشید. اما هنوز هم چیزی در سینه‌اش سنگین بود.
- فقط درو باز کن. فقط بگو که هستی.
صدای بزرگمهر آرام بود. چیزی در آن بود که نمی‌شد رد کرد. ماهور دستش را روی زمین گذاشت و کمی جابه‌جا شد. نگاهی به نوزادش انداخت. پتو کمی کنار رفته بود. بلند شد، قدم‌های آهسته‌ای برداشت، پتو را دوباره روی او کشید. انگشتان کوچکش را میان انگشتان خودش گرفت. بزرگمهر هنوز آن‌سوی در بود. سنگینی دستش را روی چوب سفید حس می‌کرد. به سکوت گوش سپرد. به آن صدای خفیف. به چیزی که شاید، فقط شاید، شبیه به پاسخ بود.
فرید، که هنوز روی مبل نشسته بود، دست‌هایش را روی صورتش کشید. بعد از چند لحظه، با لحنی که انگار از میان سال‌ها تجربه‌ی تلخ بیرون می‌آمد، گفت:
- بزرگ، یه وقتایی باید عقب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Nastaranjavanmard

Nastaranjavanmard

مدیر آزمایشی نقد
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی نقد
تاریخ ثبت‌نام
7/10/24
ارسالی‌ها
153
پسندها
1,603
امتیازها
11,713
مدال‌ها
12
سن
19
سطح
10
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #47
روی یکی از صندلی‌های آشپزخانه نشسته بود، شانه‌هایش خمیده، دستانش میان موهایش فرو رفته. تی‌شرت سفیدش در تضاد با تاریکی اطراف، واضح‌تر به نظر می‌رسید، اما آنچه در نگاهش بود، خاموشی‌ای داشت که از خستگی عادی فراتر می‌رفت. مهراد بی‌اختیار یک قدم جلو گذاشت.
- بزرگمهر!
هر سه سرشان را بلند کردند. سفیدی چشمان برادرش، با قرمزی خستگی و شب‌بیداری، تضاد داشت. آن قهوه‌ای دلنشین، لرزان بود. فهیمه یک لحظه به او خیره ماند. فرید نفسش را سنگین بیرون داد. اما فقط نگاه بزرگمهر بود که در او نشست. مهراد پلک زد. دور و برش را نگاه کرد.
- ماهور کجاست؟
بزرگمهر دست‌هایش را از موهایش بیرون کشید و کف آن‌ها را به هم فشرد.
- فقط... فهیم‌جان تونست یه چیزی بهش بده. یه کم غذا، لباس تمیز... صدایش آرام و گرفته...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Nastaranjavanmard

Nastaranjavanmard

مدیر آزمایشی نقد
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی نقد
تاریخ ثبت‌نام
7/10/24
ارسالی‌ها
153
پسندها
1,603
امتیازها
11,713
مدال‌ها
12
سن
19
سطح
10
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #48
خانه در سکوتی غریب غرق بود. نور صبحگاهی از پشت پرده‌های حریر سفید و دستک های خاکستریِ پنجره‌ی سراسریِ سالن عبور می‌کرد و روی فرش دستبافت کرم و نقره‌ای، طرح‌های محوی از روشنایی می‌انداخت. دیوارهای طوسی ملایم، در ترکیب با جزئیات طلایی قاب‌ها و چراغ‌های آویز، گرمایی دلپذیر به فضا داده بود. سالن بزرگ بود، اما آن‌قدر نبود که آدم در آن گم شود. مبل‌های راحتی خاکستری، با کوسن‌هایی به رنگ‌های ملایم، دور میز چوبی گردی چیده شده بودند که رویش یک آلبوم چرمی کوچک، خاطراتی از گذشته را در دل خود نگه داشته بود. ماهور روی یکی از مبل‌ها نشسته بود، پاهایش را روی مبل جمع کرده و دستانش را دور زانوهایش حلقه زده بود. هنوز احساس غریبی می‌کرد. هنوز نمی‌دانست در این خانه جایی دارد یا نه. نگاهش به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Nastaranjavanmard

Nastaranjavanmard

مدیر آزمایشی نقد
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی نقد
تاریخ ثبت‌نام
7/10/24
ارسالی‌ها
153
پسندها
1,603
امتیازها
11,713
مدال‌ها
12
سن
19
سطح
10
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #49
ماهور لبش را گزید. حس سنگینی در گلویش نشسته بود. آلبوم بسته شد، اما احساساتش همچنان باز مانده بود. گذشته‌ای که در این صفحات جا مانده بود، حالا مثل سایه‌ای بر روحش افتاده بود. چقدر می‌توانست این حجم از حقیقت را در خودش جا بدهد؟
سکوت، مثل یک پرده‌ی ضخیم میانشان افتاده بود. تنها صدای نفس‌های آرام و گاه‌به‌گاه لرزان بزرگمهر در فضا طنین داشت. ماهور هنوز به صفحه‌ی بسته‌شده‌ی آلبوم خیره مانده بود، انگار آن عکس‌ها هنوز از میان چرم کهنه‌ی جلدش به او نگاه می‌کردند.
بزرگمهر روبه‌روی او، روی زمین نشسته بود. آرنج‌هایش را روی زانو گذاشته، دست‌هایش را درهم قفل کرده بود. به زمین خیره شده بود، اما در واقع به هیچ‌جا نگاه نمی‌کرد. نگاهش مثل نگاه کسی بود که درون یک چاه تاریک افتاده باشد، در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Nastaranjavanmard

Nastaranjavanmard

مدیر آزمایشی نقد
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی نقد
تاریخ ثبت‌نام
7/10/24
ارسالی‌ها
153
پسندها
1,603
امتیازها
11,713
مدال‌ها
12
سن
19
سطح
10
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #50
ماهور پلک زد. انتظار نداشت. نمی‌دانست چه حسی باید داشته باشد. همسرش؟ آذر؟ کسی که هیچ‌وقت ندیده بود؟ پایش کمی به زمین چسبید. میان رفتن و نرفتن مردد ماند. هنوز از تنهایی می‌ترسید. هنوز یادش نرفته بود آن روزهایی که هیچ خانه‌ای برای بازگشت نداشت. هنوز تصویر در بسته‌ای که پشت آن صدای سنگین قدم‌های آصف را می‌شنید، در ذهنش زنده بود.
اما اینجا امن بود. این خانه، با همه‌ی جدید بودنش، امن بود. بزرگمهر جلوتر آمد، انگار که مردد بودن او را حس کرده باشد. نگاهش هنوز همان‌قدر مطمئن بود، همان‌قدر پر از اطمینان.
- من منتظرت می‌مونم.
همین کافی بود. ماهور نفسش را آهسته بیرون داد و پذیرفت. قرار نبود امشب، فقط به استقبال کسی بروند. امشب، شاید او هم قدمی به سمت زندگی جدیدش برمی‌داشت... .
فرودگاه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Nastaranjavanmard

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا