نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان از خاکستر تا خورشید | نسترن جوانمرد کاربر انجمن یک رمان

Nastaranjavanmard

منتقد آزمایشی
سطح
8
 
ارسالی‌ها
151
پسندها
847
امتیازها
5,063
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #41
لحنش قاطع‌تر شده بود.
- تو دختری نیستی که آسون ساخته شده باشی. پس توقع نداشته باش به همین آسونیا از پا دربیای. اگر مهراد و فرید الان توی بازداشتن، به خاطر تصمیم و کار خودشونه. فوقش چند روز دیگه حلش می‌کنیم.
برای عوض کردن حال‌ خواهرش تک خنده‌ای ‌کرد و بادی به غب‌غب انداخت:
- ما بیدی نیستیم که با این بادا بلرزیم خانم‌خانما!
ماهور با ناامیدی گفت:
- آخه چطوری؟ فکر می‌کنین آصف آدمیه که به این راحتیا پا پس بکشه؟ حتماً تا حالا درخواست طلاق به دستش رسیده و وحشی‌ترش کرده.
بزرگمهر به آرامی لبخند زد. در نگاهش چیزی موج می‌زد که ماهور نمی‌توانست توصیفش کند؛ چیزی بین آرامش و تهدید.
- تو هنوز منو نشناختی، ماهور. من همین‌قدر که آروم و صبورم، می‌تونم از مردی که می‌گی، وحشی‌تر و عاصی‌تر باشم. اما الان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Nastaranjavanmard

Nastaranjavanmard

منتقد آزمایشی
سطح
8
 
ارسالی‌ها
151
پسندها
847
امتیازها
5,063
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #42
هوا سنگین بود و سکوت بینشان سنگین‌تر. فهیمه سرش را پایین انداخته و هق‌هق آرامش، خطوط لرزانی بر سکوت سالن می‌کشید. چشمانش سرخ و متورم‌، ساعت‌هاست از گریه باز نایستاده‌ بودند. ماهور خیره به زمین، با نگاهی خسته و شرمنده، انگار در عمق کف سالن چیزی جست‌وجو می‌کرد که یافتنی نبود. چشمانش نیمه‌بسته‌بودند و برقِ اشک روی مژه‌های بلندش بازی می‌کرد. بزرگمهر به دیوار تکیه داده، ابروهایش درهم گره خورده و نگاه نافذش به نقطه‌ای دور خیره مانده بود؛ نقطه‌ای که انگار در آن‌جا تمام پاسخ‌ها پنهان شده‌ بودند... .
صدای باز شدن در آهنی سکوت را شکست. مهراد و فرید، همراه با سرباز وارد شدند. فرید با چشمانی کمرنگ و بی‌جان، سرش را پایین انداخته و از گوشه چشم، اطراف را می‌پایید. قدم‌هایش سنگین‌ بود، انگار که باری...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Nastaranjavanmard

Nastaranjavanmard

منتقد آزمایشی
سطح
8
 
ارسالی‌ها
151
پسندها
847
امتیازها
5,063
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #43
بوی او را به‌درون کشید و به‌آرامی گفت:
- لعنتی! چرا باید اینجا ببینمت؟ چرا هیچوقت حرف گوش نمی‌دی؟!
مهراد، با همان نگاه خونسرد همیشگی، آرام زمزمه کرد:
- سرنوشته دیگه، همیشه دوست داره مارو غافلگیر کنه داداش.
بزرگمهر موهای او را نوازش کرد؛ همان موهایی که عاشق پیچ و تابشان بود، همان موهایی که سال‌ها هرصبح شانه می‌زد چون مهراد از پیچ و تابشان متنفر بود... سرش را کمی عقب کشید تا در چشمان او دقیق شود. چشمانش، پر از عشق برادرانه و اندوهی فروخورده‌ بودند:
- اذیت نشدین؟ ببین چند دست لباس تمیز و خوراکی برای جفتتون تحویل دادم، اگر غذاهای این جا به معدتون نمی‌ساخت... .
مهراد لبخندی از سر آرامش زد و میان حرف برادرش پرید.
- ما از چیزی اذیت نمی‌شیم داداش. غذاها و آدمای اینجا مثل توی فیلما بدجنس نیستن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Nastaranjavanmard

Nastaranjavanmard

منتقد آزمایشی
سطح
8
 
ارسالی‌ها
151
پسندها
847
امتیازها
5,063
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #44
- ماهور، بهت قول می‌دم زود میایم بیرون. فقط یه چیز رو ازت می‌خوام. خواهش می‌کنم... خودتو کوچیک نکن. واسه آزادی ما جلوی هیچ‌کس سر خم نکن. ما هیچیمون نمی‌شه، اما اگه بفهمم خودتو شکستی، دیگه نمیتونم آروم بمونم و به آتیش زدن سوله اکتفا کنم!
چشمان ماهور درخشش دیگری دارد، با تردید و احساس مسئولیت سرش را تکان داد:
- باشه... قول می‌دم.
وقتی سرباز نزدیک شد و اعلام پایان ملاقات را داد، نگاه‌ها به‌سختی از هم جدا شدند. فهیمه دوباره اشکش روان شد، در آغوش فرید فرو رفت.
- قول بده مواظب خودت باشی. به خدا نمی‌دونم بدون تو چیکار کنم... .
فرید سرش را روی سر او گذاست و به‌آرامی زمزمه کرد:
- فهیم جان، قول می‌دم. اصلاً... اصلاً الان که رفتی خونه کم کم وسایلتو جمع کن که وقتی آزاد شدیم با هم بریم شمال پیش مامان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Nastaranjavanmard

Nastaranjavanmard

منتقد آزمایشی
سطح
8
 
ارسالی‌ها
151
پسندها
847
امتیازها
5,063
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #45
***

فضای لابی هتل سرد و سنگین بود. شمع‌های کوچک روی میزهای چوبی، نوری لرزان به اطراف می‌پاشیدند، اما نمی‌توانستند از دل سنگین این فضا چیزی کم کنند. ماهور روی مبل چرمی قدیمی نشسته بود، شال زمستانی‌اش را محکم‌تر دور خود پیچیده و سرش پایین بود. انگار سرمای درونش با سرمای اطراف هم‌دست شده بود. صدای ثانیه‌شمار ساعت روی دیوار، مانند چکشی روی اعصابش می‌کوبید و اضطرابش را بیشتر می‌کرد.
صدای برخورد پوتین‌های چرمی روی زمین، سکوت لابی را شکست. ماهور سرش را بلند کرد. مردی بلند قامت، لباس های سرتاپا مشکی با همان نگاه ترسناک... آصف بود. او با همان هیبت مرموز و ترسناکش وارد شد. چهره‌ی استخوانی‌اش با سایه‌هایی که نور لرزان شمع‌ها ایجاد می‌کرد، هولناک‌تر به نظر می‌رسید. چشمان آبی یخ‌زده‌اش، همچو سرما به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Nastaranjavanmard

Nastaranjavanmard

منتقد آزمایشی
سطح
8
 
ارسالی‌ها
151
پسندها
847
امتیازها
5,063
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #46
آصف خنده‌ای عمیق‌تر کرد. پوزخندی زد که در نور کم لابی سایه‌ای شیطانی روی صورتش انداخت. با حالتی که تمسخر از آن می‌بارید گفت:
- کاوه؟ بچه‌ی من؟ تو داری درباره‌ی پسر من حرف می‌زنی؟ اون بچه، هر چی باشه، به تو مربوط نیست. رگ و ریشه‌ش منم! از گوشت و خون منه! من تعیین می‌کنم چی براش خوبه و چی بد. تو فقط می‌تونی نگاه کنی و هیچ غلطی هم نمی‌تونی بکنی. نه تنها خودت، بلکه اون خانواده‌ی تازه از راه رسیدتم هیچ گوهی نمی‌تونن بخورن. اینو آویزه‌ی گوشت کن!
ماهور به وضوح نفسش را حبس کرده بود، اما صدایش را بلند کرد:
- هر کاری می‌خوای با من بکن، ولی برادرم و فرید رو آزاد کن. اونا گناهی ندارن.
آصف کمی خم شد، آن‌قدر که چهره‌اش به نزدیکی صورت ماهور رسید. چشمان آبی‌اش حالا مثل دو تیغ بران در دل ماهور می‌دوید.
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Nastaranjavanmard

Nastaranjavanmard

منتقد آزمایشی
سطح
8
 
ارسالی‌ها
151
پسندها
847
امتیازها
5,063
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #47
- خوب گوش کن خانم کوچیک. نه خودت، نه برادرات، نه اون جوجه فوکولی وکیل! هیچ کدومتون نمی‌تونه جلوی منو بگیره. کاوه اولین چیزیه که ازت می‌گیرم. بعدش نوبت بقیه‌ ی چیزاست.
ماهور خواست چیزی بگوید، اما بزرگمهر دستش را بالا برد و آرام اما قاطع گفت:
- دست از تهدید کردن بردار آصف خان. چون این بار با کسی طرفی که برای دفاع از خانواده‌ش هیچ حد و مرزی نمی‌شناسه.
آصف لحظه‌ای مکث کرد. انگار که می‌خواست چیزی بگوید، اما سرانجام با قدم‌هایی آرام اما تهدیدآمیز به سمت در خروجی حرکت کرد. صدای پوتین‌هایش بار دیگر در لابی پیچید و قبل از اینکه برود، بدون اینکه برگردد گفت:
- فکر نکنید برنده شدید! این بازی تموم نمی‌شه، تا وقتی که من بخوام!
او رفت، و سکوتی سنگین بار دیگر لابی را فرا گرفت. ماهور شانه‌هایش را رها کرد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Nastaranjavanmard

Nastaranjavanmard

منتقد آزمایشی
سطح
8
 
ارسالی‌ها
151
پسندها
847
امتیازها
5,063
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #48
چای در لیوان بخار می‌کرد. حلقه‌های بخار در هوا می‌رقصیدند و عطر هل و گل‌محمدی را در فضا پخش می‌کردند. ماهور لبخند زد. این همان زندگی بود. پر از سربالایی‌هایی که نفست را می‌گرفت، اما وقتی از آن عبور می‌کردی، آسودگی مثل نسیمی خنک در جانت می‌پیچید.
او پیش‌تر فکر می‌کرد آسودگی فقط در مرگ است؛ یک خواب طولانی که دیگر بیداری ندارد. اما حالا فهمیده بود آسودگی معنای ساده‌تری هم دارد. بخار چای در دست، صدای خنده‌ی عزیزان، و گرمای جمعی که تو را احاطه کرده‌اند. زندگی همین بود؛ لحظات کوچک و محبت‌های ساده.
صدای قدم‌های محکم مهراد در گوشش پیچید. بوی تلخ و سرد عطرش، خاص خودش بود، مثل نشانی که همیشه به همراه داشت. هنوز چند قدمی از او فاصله داشت که صدای بم و آرامش در گوشش پیچید:
- چرا تنها وایسادی؟ نمی‌ری...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Nastaranjavanmard

Nastaranjavanmard

منتقد آزمایشی
سطح
8
 
ارسالی‌ها
151
پسندها
847
امتیازها
5,063
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #49
با صدایی آرام‌تر گفت:
- ولی کنار اومدم. با همه‌ش. حالا تنها نیستم. بزرگمهر هست، تو هستی، آذر هست... دوتا رفیق پیدا کردم که برای من، که حتی نمی‌شناختنم، تا مرز مرگ رفتن و برگشتن. من تازه دارم یاد می‌گیرم که زندگی کنم. تازه یه پسر کاکل‌زری هم دارم که باید برای بزرگ‌کردنش قوی بمونم!
مهراد نگاهش کرد. انگار این زن همان ماهی کوچکی نبود که روزی از میان دستانش سر خورده و رفته بود. خودش دریایی از درد بود؛ دریایی که هیچ ساحلی برایش نبود. اما باید سرپا می‌شد، باید برای خواهرش، برای دوردانه‌اش، جوانه می‌زد.
مهراد به آرامی گفت:
- از همون وقتی که بزرگمهر گفت برم بم، از همون وقتی که دیدمت... وسط اون همه دستگاه، نیمه‌جون... دو تا حس متناقض توی وجودم زنده شد. اولش از آینده می‌ترسیدم، اما...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Nastaranjavanmard

Nastaranjavanmard

منتقد آزمایشی
سطح
8
 
ارسالی‌ها
151
پسندها
847
امتیازها
5,063
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #50
خورشید تازه از پس کوه‌های سرسبز شمالی سر زده بود و مه نرمی که روی دشت نشسته بود، در آغوش باد محو می‌شد. بوی چوب سوخته‌ای که از خانه‌های روستا بلند می‌شد با عطر گیاهان وحشی آمیخته بود. مرغ و خروس‌ها در حیاط خانه پدری فرید پرسه می‌زدند و گهگاهی صدای گوسفندان و مرغابی‌های رها در جاده از دور به گوش می‌رسید.
ماهور میان رختخوابش غلت زد و صدای گریه‌ی ریز کاوه، مثل زمزمه‌ای آرام، او را از خواب بیدار کرد. چشم‌هایش را که باز کرد، از پنجره کوچک اتاق، آسمان آبی و پرنده‌هایی که بالای شاخه‌های درخت خرمالو پرواز می‌کردند، به او خوش‌آمد گفتند. برای لحظه‌ای چشم‌هایش را بست و به صدای طبیعت گوش داد. قلبش از آرامش این لحظه پر شد.
با لبخندی، سراغ کاوه رفت که دست‌های کوچکش را به سمت مادرش دراز کرده بود. او را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Nastaranjavanmard

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 1, مهمان: 0)

عقب
بالا