- تاریخ ثبتنام
- 25/1/22
- ارسالیها
- 279
- پسندها
- 1,701
- امتیازها
- 10,013
- مدالها
- 10
سطح
9
- نویسنده موضوع
- #61
کسی همانند شیطان، با لحن منظور داری در سرم نجوا میدهد:«این چشمها همان چشمهایی هستند که به مرگ دعوتت کردند».
دستم را از موهایم جدا کرده محکم روی ران پاهای توپرم میکوبم. خشم حالا جزوی از وجودم است. پر از نفرین به آن صدا میگویم:
- بس کن! خفه شو...چرا همه سعی دارین یادم بیارین؟...اون نیست...بخدا که این اون نیست.
متنفرم از لکنتی که هنگام استرس سراغم میاید.
با دستانی یخ زده موبایل ناهید را از زیر بالشت در میآورم و عجول میروم در لیست مخاطبهایش تا ببینم هلیا را ذخیره دارد، باید با کسی حرف میزدم و اِلا حُناق میگرفتم.
روی دو زانو وسط تخت مینشینم. همان لحظه موبایل با صدای دینگی میلرزد و یک پیامک روی صفحه نقش میبندد. دیدگانم میان روشنی صفحه نام« مادام جان»را دنبال میکند. لعنتی...
دستم را از موهایم جدا کرده محکم روی ران پاهای توپرم میکوبم. خشم حالا جزوی از وجودم است. پر از نفرین به آن صدا میگویم:
- بس کن! خفه شو...چرا همه سعی دارین یادم بیارین؟...اون نیست...بخدا که این اون نیست.
متنفرم از لکنتی که هنگام استرس سراغم میاید.
با دستانی یخ زده موبایل ناهید را از زیر بالشت در میآورم و عجول میروم در لیست مخاطبهایش تا ببینم هلیا را ذخیره دارد، باید با کسی حرف میزدم و اِلا حُناق میگرفتم.
روی دو زانو وسط تخت مینشینم. همان لحظه موبایل با صدای دینگی میلرزد و یک پیامک روی صفحه نقش میبندد. دیدگانم میان روشنی صفحه نام« مادام جان»را دنبال میکند. لعنتی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش