• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان تابوت زمان: در آرواره‌ی حنانه | رأیا کاربر انجمن یک رمان

Raiya

رو به پیشرفت
سطح
4
 
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
161
پسندها
358
امتیازها
1,963
مدال‌ها
4
  • نویسنده موضوع
  • #31
باز زیر گریه می‌زنم. عصبی می‌شوم. ناخن‌هایم را در مچ دستم فرو می‌کنم. درد می‌گیرد، انگار درد دست چپم کفاره‌ام باشد، سبک‌تر می‌شوم. حداقل دوست دارم این‌گونه خودم را قانع کنم.
-‌ اگه این دست نبود، اگه فقط می‌مردم، اگه فقط قبول می‌کردم بدون درد بکشتم...
صدای شایگان، کمی بلندتر از من بلند می‌شود:
-‌ اگه فقط آدم بود، اگه فقط مرتکب جرم نمی‌شد، اگه فقط از اولش نمی‌خواست تو رو بکشه... نیکداد! هر اتفاقی افتاده، یه جانبه نیست.
صدای بلند و قاطعش باعث می‌شود جا بخورم. سرم را که بالا می‌آورم، آرام‌تر ادامه می‌دهد:
-‌ می‌فهمم! چیزی تقصیر تو نیست... تو نخواستی و ترسناک هم نیستی که بخوام فرار کنم؛ تو همون هم‌کار بی‌عرضه‌می که هیچ کاری از دستت برنمیاد!
چشم‌هایش، دروغ می‌گوید که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Raiya

رو به پیشرفت
سطح
4
 
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
161
پسندها
358
امتیازها
1,963
مدال‌ها
4
  • نویسنده موضوع
  • #32
سعی می‌کنم هر جور شده خودم را جمع کنم، حالم بدتر از شایگان که نیست! در حال بلند شدن، می‌گویم:
-‌ ممنون، خودم می‌تونم بلند بشم.
بی‌حرف دستش را پس می‌کشد.
-‌ ولی چه سر و سامانی باید بدیم؟! فقط باید تماس بگیرم، شما همین جا باشید تا من...
-‌ دیوونه‌ای؟!
با سوال بی‌مقدمه‌ی شایگان حرف در دهانم می‌ماند؛ برای یک لحظه انگار شخصیت همیشه روی اعصابش را یادم رفته بود. جوری نگاهم می‌کند که گویی مجنونی را می‌بیند؛ تک ابروی باریکش را بالا انداخته و با چشم‌های ریز شده، شبیه آدمی مشکوک کنکاشم می‌کند. در حالی که جلو می‌آید تا به گمانم دقیق‌تر بررسی‌ام کند، ادامه می‌دهد:
-‌ نیکداد، نکنه از شدت شوک بالاخونه‌ت رو اجاره دادی؟! گیریم با پاسگاه تماس گرفتی، بعدش می‌خوای این وضع آشفته رو چه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Raiya

رو به پیشرفت
سطح
4
 
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
161
پسندها
358
امتیازها
1,963
مدال‌ها
4
  • نویسنده موضوع
  • #33
به ورودی آشپزخانه می‌رسیم. بی‌مقدمه می‌ایستد که کم می‌ماند در سینه‌اش فرو روم! با این حال خودم را به موقع متوقف می‌کنم، هر چند او برمی‌گردد، روی صورتم خم می‌شود و کاملا جدی، شاید هم ملتمسانه به چشم‌هایم خیره می‌شود؛ کارش معذبم می‌کند اما نگاهم جوری بند نگاهش می‌شود که نتوانم پس بکشم.
-‌ حقیقت امشب بی‌گناهی توئه، حقیقت امشب یه اتفاق عجیبه و ...
با ابرو به سرم اشاره می‌کند.
-‌ بالا خونه‌ای که اجاره داده نشده! ولی گفتن هر چی که اتفاق افتاد، این حقیقت‌ها رو پوشش نمی‌ده. شده التماست می‌کنم نیکداد، یه امشب رو باهام راه بیا!
نمی‌توانم در لحظه جوابش را بدهم؛ التماسی که گفت، پایم سنگین افتاده است. حرف‌هایش منطقی هستند اما هنوز هم... دوست ندارم دروغ بگویم. با این حال، من تنها...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Raiya

رو به پیشرفت
سطح
4
 
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
161
پسندها
358
امتیازها
1,963
مدال‌ها
4
  • نویسنده موضوع
  • #34
- احتمالاً طول بکشه، چرا نمی‌شینی؟
با گوشه‌ی چشم به میز ناهارخوری اشاره می‌کند. فکر کنم این کار برای خودش بهتر باشد!
- خودتون هم...
- راحت باش، من به هر حال نمی‌تونم تکیه بدم!
- اوه!
پاک این جنبه‌ی زخم‌های پشتش را از یاد برده بودم. چه قدر بی‌ملاحظه‌ام! جلو می‌روم و سمت دیگر سینک می‌ایستم. درست نمی‌بینم وقتی او ایستاده، بخواهم بنشینم، شاید هم بتوانم کمکش کنم.
شایگان در حالی که حواسش به مرغ است، با جدیت می‌گوید:
- پس خوب حواست رو جمع کن نیکداد! داستان امشب باید از این قرار باشه... تا وقتی هم حرفم تموم نشده، چون و چرا نمیاری!
تأکید شایگان باعث تعجبم می‌شود. سرم را به نشانه‌ی تأیید تکان می‌دهم. شایگان یک کارد ساده از جایش برمی‌دارد تا پلاستیک مرغ را پاره کند.
-‌...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Raiya

رو به پیشرفت
سطح
4
 
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
161
پسندها
358
امتیازها
1,963
مدال‌ها
4
  • نویسنده موضوع
  • #35
با اعتماد به نفس لبخند دندان‌نمایی می‌زند؛ لال می‌شوم! به نظر می‌رسد کارش با مرغ تمام شده. شیر آب را می‌بندد و مرغ را به فریزر برمی‌گرداند. با نگاهم دنبالش می‌کنم. صدایم بیرون نمی‌آید، هر چند دوست دارم بپرسم چرا تا این حد پیش می‌رود؟ فقط باید رهایم می‌کرد.
برمی‌گردد و آب درون قابلمه را خالی می‌کند. یک سینی بزرگ از درون آب‌کش برمی‌دارد. بال و آشغال مرغ را درون سینی می‌گذارد.
- هنوز خونریزیت ادامه داره؟
- نه.
- دستت رو بده.
از روی نگاهش حدس می‌زنم منظورش دست چپم است. کف دستم را رو به او می‌گیرم. موشکافانه نگاهش می‌کند. مدتی هست که خونریزی‌ام متوقف شده اما هنوز خشک نشده!
شایگان دستی زیرچانه‌اش می‌زند و با لبخند ملیحی می‌گوید:
- باید کافی باشه.
ساطور را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Raiya

رو به پیشرفت
سطح
4
 
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
161
پسندها
358
امتیازها
1,963
مدال‌ها
4
  • نویسنده موضوع
  • #36
- ‌ نمی‌دونم چه جوری توی همین فرصت بابت تموم کارایی که کردین، ازتون تشکر کنم. اگه نبودین، یعنی اگه نمی‌اومدین شاید بهتر بود، منظورم اینه آسیبی نمی‌دیدین، نمی‌دونین وقتی داشتم خفه می‌شدم و هر چی نگاه می‌کردم، بی‌حرکت بودین، چه جوری ترسیدم! بابت دخالت بی‌جام عذ...
-‌ منظورت چیه بی‌حرکت بودم؟!
با تعجب سرم را بالا می‌آورم. ابروهای شایگان هم بالا پریده‌اند، گویا اصلا حرفم را نفهمیده! نکند حرف بدی زده‌ام؟! با تردید توضیح می‌دهم:
-‌ وقتی داشتم خفه می‌شدم، نگاهتون کردم؛ نگران بودم... تا لحظه‌ی آخر شما تکونی نمی‌خوردید، نمی‌دونم بعدش چه جوری به اون سرعت سمتمون اومدین که بلافاصله شما رو جلوی خودم دیدم اما به هر حال، من فقط خواستم بگم خوش‌حالم که اتفاق بدتری نیفتاد! برای اونچه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Raiya

رو به پیشرفت
سطح
4
 
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
161
پسندها
358
امتیازها
1,963
مدال‌ها
4
  • نویسنده موضوع
  • #37
-‌ صحیح... پس می‌تونم بپرسم آقای شایگان چرا و چه‌طور از ماجرا خبر داشتن که خودشون رو رسوندن؟
با سوال سرگرد، ابروهایم بالا می‌پرند. به نحو مسخره و درمانده‌ای از دست خودم خنده‌ام می‌گیرد! عجب حواس‌پرتی هستم... با وجود اتفاقاتی که پس از ظاهر شدن شایگان افتاد، این سوال به کل از ذهنم پاک شده بود! برای خودم هم جای تعجب دارد. نگاهم را به دست‌هایم می‌دهم. کمی معذب هستم! به علاوه نمی‌دانم چه جوابی باید بدهم.
جلوی سرگرد که بزرگ‌تر است، پاهایم روی تخت بیمارستان دراز شده‌اند؛ البته به لطف بالا آوردن قسمت بالای تخت، سر جایم نشسته‌ام. هر دو دستم باندپیچی شده‌اند؛ باز هم جای شکرش باقی است که دست راستم نشکسته بود، به نظر می‌رسد تنها به شدت ضرب دیده و کبود شده است.
مشکل داخلی‌ای هم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Raiya

رو به پیشرفت
سطح
4
 
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
161
پسندها
358
امتیازها
1,963
مدال‌ها
4
  • نویسنده موضوع
  • #38
وضعیتم بیش از یک به یاد آوردن ساده است؛ انگار در حال تجربه‌ی دوباره باشم، منتها این بار به جای ترس و استرس خودم، تمام حواسم روی مهران قفل شده‌اند. نفس‌های داغی که می‌کشد را باز هم با پوستم احساس می‌کنم، چشم‌هایم رگ‌های برجسته‌اش را می‌بینند، ابروهای درهم کشیده‌اش را می‌بینند، این بار حتی شانه‌های حتی شاید کمی خمیده‌اش را می‌بینند، گوش‌هایم از بین عصبانیتش، این بار عجز و درماندگی صدایش را بیرون می‌کشند.
سقوط می‌کنم. من احمق چگونه همان لحظه متوجه نشده بودم؟ مهران از مرگ خواهرزاده‌اش دیوانه شده بود. همان اگری که در ذهن مهران چرخ می‌خورد، به ذهنم می‌آید و... نابودم می‌کند. اگر دل به دل مهران داده بودم، اگر از مدارک و شاهدین جعلی که آماده کرده بود، استفاده می‌کردم، ممکن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Raiya

رو به پیشرفت
سطح
4
 
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
161
پسندها
358
امتیازها
1,963
مدال‌ها
4
  • نویسنده موضوع
  • #39

-‌ من هم نباید همین سوال رو ازت بپرسم؟ باید استراحت می‌کردی!
سوالم را نادیده می‌گیرد. شبیه کودکی، پاهای آویزان از تختش را تاب می‌دهد.
-‌ اتفاقی فهمیدم این‌جایی... داستانت رو از زبون هم‌کارهام شنیدم؛ متأسفم! نباید تنهات می‌ذاشتم.
با لبخند ملیحی سرم را به نشانه‌ی منفی تکان می‌دهم.
-‌ تقصیر تو نیست؛ بهتر بود که نباشی، نمی‌خواستم آسیبی ببینی.
شاید شب گذشته کمی احساسم فرق می‌کرد؛ حضور کسی را می‌خواستم، بابا، ایلیاد، مامان یا... اما با اتفاقی که برای شایگان افتاد، ورق برگشت! الان خدا را شکر می‌کنم که کسی نبود تا آسیب ببیند. این گونه هم نیست که در این حالت هم جریان بدون آسیبی تمام شده باشد؛ من، شایگان، مهران و کودکی که خیلی قبل‌تر از دست رفته بود... قلبم می‌گیرد!
دست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Raiya

رو به پیشرفت
سطح
4
 
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
161
پسندها
358
امتیازها
1,963
مدال‌ها
4
  • نویسنده موضوع
  • #40
فصل سوم:
"مهرگذاری مجدد"
«یه روزی از بودن من ترسیدن، هنوز هم می‌ترسن؛ غافل از این که من، توام و تو، منی! نه دو روح در یک بدن، نه یک روح در دو بدن... تو وجود منی! شاید تنها مالی که دارم، هیچ کس تنها داراییش رو نمی‌بازه!»



-‌ ایرن؟!
با صدای نگران مامان که به دنبال صدای در می‌آید، حنا دستم را رها می‌کند. خودم هول شده سرم را از آغوش حنا بیرون می‌کشم و با حداکثر سرعت، چشم‌های خیسم را در پناه حنا خشک می‌کنم. حنا هم که متوجه‌ی حالتم می‌شود، عقب می‌کشد و به سمت مامان برمی‌گردد.
مامان هنوز کمی هاج و واج نگاهم می‌کند؛ چشم‌های سبزش دو دو می‌زنند. لبخند درمانده‌ای روی لب‌هایم می‌نشیند. واقعا که نگرانی‌های مامان تمامی ندارند! من و مامان شباهت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
عقب
بالا