متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.

روی سایت دلنوشته برای دایه باژیلان | ش.م.ی.م فرهادی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع ش.م.ی.م فرهادی
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 40
  • بازدیدها 2,081
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

ش.م.ی.م فرهادی

نویسنده ادبیات
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,691
پسندها
18,252
امتیازها
44,573
مدال‌ها
23
  • نویسنده موضوع
  • #11
و حالا برایم آشکار شد درد دل تنگی تمام شود
چه صفایی دارد...
آنعطر گیسوانت را... آغوشت را و تمام وجودت را
به مشام می‌کشیدم و صفایی داشت
که گل محمدی در برابرش باید
زانو می‌زد...
و من حالا گویا در دریای عشق
شناور بودم و غلت می‌زدم...!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ش.م.ی.م فرهادی

ش.م.ی.م فرهادی

نویسنده ادبیات
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,691
پسندها
18,252
امتیازها
44,573
مدال‌ها
23
  • نویسنده موضوع
  • #12
دایه جان بمیرم برایت!
تمام پاهایت درد می‌کرد که گویا تیشه بر من می‌زدند...
دست‌هایت زخم بود و بر جانم زخم می‌زدند و
سرت درد می‌کرد و جان و جهان من هم درد شد...
وقتی برایت با آب گرم پاهایت را شستم و نوازش کردم...
وقتی دست‌هایت را بوسیدم و سرت را در آغوش کشیدم...
وقتی خندیدی و گفتی:
-گشت دردیلم و قربان تو...
( تمام درهایم به فدایت)
من سراپا نور شدم و روناک باز... خندید...!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ش.م.ی.م فرهادی

ش.م.ی.م فرهادی

نویسنده ادبیات
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,691
پسندها
18,252
امتیازها
44,573
مدال‌ها
23
  • نویسنده موضوع
  • #13
دایه باژیلان عزیز!
ممنونم که سرون را دوباره دوختی و شیر گاوها را خودت دوشیدی!
به خدا خسته شدم...!
راستی دایه دیدی چکام چه با شور و شوق می‌خواند؟
همه از آمدن توست...
آه که دل در دلم نیست که امروز باز با هم کوچه‌ها را طی می‌کنیم و به چشمه می‌رویم...
در صف می‌ایستیم و گفت و گو می‌کنیم...
آه چه هوس انگیز...!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ش.م.ی.م فرهادی

ش.م.ی.م فرهادی

نویسنده ادبیات
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,691
پسندها
18,252
امتیازها
44,573
مدال‌ها
23
  • نویسنده موضوع
  • #14
دایه گیان!
دیدی چه شور داشت چشمه؟! برای تو آنچنان می‌خروشد...
دایه جان دیدی که من خانم شدم؟! عاقل شدم؟!
راستی دیدی خودم تا تو آب کشیدی از چشمه
چقدر تنهایی شیر فروختم؟!
نان هم خودم می‌خرم!
تو فقط باش که مبادا شیشه‌ی نازک و زیبای دلت
ترکی بردارد...!
مبادا... وای نه!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ش.م.ی.م فرهادی

ش.م.ی.م فرهادی

نویسنده ادبیات
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,691
پسندها
18,252
امتیازها
44,573
مدال‌ها
23
  • نویسنده موضوع
  • #15
غروب بود و من و شما در راه...
ستاره‌ها تازه تازه می‌آمدند و سلام می‌دادند به سیه آسمان شب...
پاهای هردویمان از صبح خسته شده بود اما نه من نه تو هیچ کدام، حس نمی‌کردیم!
از هر دری سخنی گفتیم و از هر روزی خاطره‌ای...
و من آنقدر خندان و خرم بودم که دامن لباس محلی‌ام را تکان می‌دادم ‌و می‌چرخیدم در کوچه...!
و ابدا نفهمیدم کی به خانه کوچکمان رسیدیم و کی تو باز شام درست کردی...
همه‌ی این‌ها را از قه قه خنده‌های آجرها و چکام فهمیدم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ش.م.ی.م فرهادی

ش.م.ی.م فرهادی

نویسنده ادبیات
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,691
پسندها
18,252
امتیازها
44,573
مدال‌ها
23
  • نویسنده موضوع
  • #16
دایه باژیلان من...!
نمی‌دانی چه حال بی‌هوایی دارد
رقص انگشتان پرمهرت لابه لای تار تار گیسوانم برای
خواب آرام شبانه...
و نمی‌دانی صدای لالایی‌ات نه تنها در گوش...
در تمام روح و جان می‌پیچد چون تاک...
و تمامم را در آغوش می‌کشد...
و چه خوابیدن از این شیرین‌تر...؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ش.م.ی.م فرهادی

ش.م.ی.م فرهادی

نویسنده ادبیات
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,691
پسندها
18,252
امتیازها
44,573
مدال‌ها
23
  • نویسنده موضوع
  • #17
دایه باژیلان گیان!
امروز روز دوشیدن شیر گاوهاست و روزی پر از کار سخت!
هنوز دم دمان صبح است و چکاو هم بیدار نشده...
و زمان برای من ایستاده تا فقط در خواب ناز صبحگاه
تماشایت کنم...
 
امضا : ش.م.ی.م فرهادی

ش.م.ی.م فرهادی

نویسنده ادبیات
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,691
پسندها
18,252
امتیازها
44,573
مدال‌ها
23
  • نویسنده موضوع
  • #18
می‌دانی دایه گیان؟!
راستش را بخواهی امروز بعد از دوشیدن شیر... در دم دمان عصر بس دلگیر بودم و از همه دردناک‌تر که نمی‌دانم چرا...
یا جمعه بود و دلم گیر غروب بود و یا دلگیر بودم که غروب جمعه بیشتر برایم می‌درخشید...!
ولی می‌دانی؟ با اینکه تمام روح و جان و جهانم از توست و تمام قلبم منزلگاه وجود تو... اما امروز بدجوری دلم هوای مادرم را کرده بود! مادر خود خودم!
مادری که برای هیچ‌کس نیست جز من...
من که ندیدمش اما می‌گویند زیبا بود! ساده و مهربان...
با این انگشتانت ماوایشان گیسوان من است اما
به نظر تو دایه جان... انگشتان مادرم چه حسی داشت؟چه حسی...؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ش.م.ی.م فرهادی

ش.م.ی.م فرهادی

نویسنده ادبیات
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,691
پسندها
18,252
امتیازها
44,573
مدال‌ها
23
  • نویسنده موضوع
  • #19
دایه باژیلان من!
امشب باز در پنجره اتاقمان ستارگان دایره‌وار می‌چرخند و به نوبت چشمک می‌زنند!
تو نوازشم می‌کنی و چشمانم کم کمک خواب را در آغوش می‌کشد!
یادت هست گفتی هرکس ستاره‌ای دارد؟!
دایه گیان آن‌جا را ببین... یعنی آن ستاره که نگاهم می‌کند مادرم نیست...؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ش.م.ی.م فرهادی

ش.م.ی.م فرهادی

نویسنده ادبیات
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,691
پسندها
18,252
امتیازها
44,573
مدال‌ها
23
  • نویسنده موضوع
  • #20
دایه جان می‌دانی؟!
این شب‌ها و روزها که پشت سر هم و با تمام سرعت می‌گذرند و در صفحه زندگی به دور من می‌گردند...
هیچ حسی ندارند! دایه جان نمی‌دانی این روز چقدر هوای بی‌هوایی در سر دارم و چقدر دلم آغوش مادرم را می‌خواهد...!
نمی‌دانم این حس گنگ از کجای جان و جهانم سرچشمه می‌گیرد اما چند صباحی‌ست دلم را آتش و ذهنم را گرفتار کرده است...
آخر چرا نمی‌گذاری مزار معطرشان را ببینم و کمی اشک را میهمان خانه‌شان کنم...؟ چرا؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ش.م.ی.م فرهادی
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

عقب
بالا