روی سایت دلنوشته برای دایه باژیلان | ش.م.ی.م فرهادی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع ش.م.ی.م فرهادی
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 40
  • بازدیدها 1,804
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

ش.م.ی.م فرهادی

نویسنده ادبیات + شاعر انجمن
نویسنده ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
9/9/18
ارسالی‌ها
1,694
پسندها
18,245
امتیازها
44,573
مدال‌ها
23
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • #31
رویم را برگرداندم سوی پدر...
سوی صاحب قدرتمندترین دستان دنیا که من ندیدمشان:
-سلام پدرجانم! خوبی؟ من را می‌بینی، روناکت را؟
می‌دانم که می‌بینی...
پدر جان من هم... درست مانند دیگر دختران روستا دلم پدر می‌خواهد! تورا!
اگر می‌بودی من و دایه به چشمه نمی‌رفتیم و تو بودی...
اگر بودی در نبود دایه، من با آشفتگی درها را قفل نم‌یزدم و اگر بودی... من هم می‌توانستم دخترانه‌تر رفتار کنم و شیشه‌ی نازک و تنهای دلم پنهانی نباشد و تمام ده بدانند که من هم دخترم...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ش.م.ی.م فرهادی

ش.م.ی.م فرهادی

نویسنده ادبیات + شاعر انجمن
نویسنده ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
9/9/18
ارسالی‌ها
1,694
پسندها
18,245
امتیازها
44,573
مدال‌ها
23
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • #32
پدرجان بیا و ببین! تمام ده می‌گویند که صدایم زیباست اما...
اگر تو می‌گفتی حال دیگری داشت...
پدرجانم اگر بودی می‌دیدی که من و چکام چگونه هم خوانی می‌کنیم و دایه می‌خندد...
اگر بودی من...
آه نمی‌دانم، شاید جهانم کاملا زیر و رو می‌شد!
هر چه باشد آرزوی من بودن شما دونفر است... آرزویی که برای کسی آرزو نیست و از داشته‌هایشان است!
آه پدرجانم اگر بودی...
اصلا بگذار دلت را نشکنم، به مادر هم گفتم که من خوبم... اشک‌هایم را نبین، از شوق دیدار شماست...
پدر جانم خسته شدی اما بدان باز هم می‌آیم، شاید هرروز و شاید هر‌ هفته اما...
ثانیه ثانیه‌ی ذهنم تکراروار در یاد آرزوی شماست!
حق نگهدار وجود بی‌نظیرت باشد پدر...!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ش.م.ی.م فرهادی

ش.م.ی.م فرهادی

نویسنده ادبیات + شاعر انجمن
نویسنده ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
9/9/18
ارسالی‌ها
1,694
پسندها
18,245
امتیازها
44,573
مدال‌ها
23
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • #33
اشک‌های بی‌اجازه و روانم را پاک کردم و هردو صورت سنگیشان را بوسیدم و به سوی دایه رفتم...
ای من به قربان دو چشمانش که حال دلم ابری شده!
محکم در آغوشم کشید و من باز فهمیدم
که دایه برای من دایه نیست... دنیاست!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ش.م.ی.م فرهادی

ش.م.ی.م فرهادی

نویسنده ادبیات + شاعر انجمن
نویسنده ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
9/9/18
ارسالی‌ها
1,694
پسندها
18,245
امتیازها
44,573
مدال‌ها
23
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • #34
”برای دایه باژیلان“
دایه باژیلان من ببخش! ببخش که چند برگی از دفترکم را بی‌نام تو آغاز کردم !
دایه گیان امروز تو بزرگ‌ترینِ آرزوهایم را به پرده‌ی استجابت کشاندی!
و من قاصر از تشکر بی‌کران از تو...
امروز در راه برگشت به خانه‌ی کوچک و باصفایمان
گیسوانم بدجور انگشتانت را تمنا می‌کرد!
آخر می‌دانی که، از غروب گذشته و شب شده بود!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ش.م.ی.م فرهادی

ش.م.ی.م فرهادی

نویسنده ادبیات + شاعر انجمن
نویسنده ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
9/9/18
ارسالی‌ها
1,694
پسندها
18,245
امتیازها
44,573
مدال‌ها
23
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • #35
دایه جانم امروز، گویا روز دیگری است!
نه آنقدر دلتنگم که ببارم و نه حال بدی وجودم را لمس می‌کند!
پنجره‌ها را که باز کردم، چکام لب پنجره نشسته بود و با شوق می‌خواند...
گاو و گوسفندان همهمه نمی‌کردند و پرندگان عاشقانه گرد هم می‌چرخیدند...
اصلا دایه می‌دانی؟! خورشید هم گویا جور دیگری می‌تابید و تو زیباتر می‌خندیدی!
شاید نیمه‌ی دوم زندگی‌ام شاعرانه‌تر و کم کمکی با صفاتر باشد...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ش.م.ی.م فرهادی

ش.م.ی.م فرهادی

نویسنده ادبیات + شاعر انجمن
نویسنده ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
9/9/18
ارسالی‌ها
1,694
پسندها
18,245
امتیازها
44,573
مدال‌ها
23
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • #36
دایه گیانم امروز بیا به کنار شیرین و فرهاد برویم...بیا باز قدم بزنیم تا آن‌جا و حرف بزنیم... دایه اصلا بیا و امروز کمی هم بژی درست من!
زیراندازی کنار کوه فرهاد می‌گذاریم و می‌نشینیم و بژی می‌خوریم و چکام...
با سبک خودش آواز می‌خواند و من
شاعر می‌شوم و تو با لبخندت رنگ عشق را به جهان می‌پاشی...!

(بژی یا برساق نوعی شیرینی مخصوص کرمانشاه است.)
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ش.م.ی.م فرهادی

ش.م.ی.م فرهادی

نویسنده ادبیات + شاعر انجمن
نویسنده ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
9/9/18
ارسالی‌ها
1,694
پسندها
18,245
امتیازها
44,573
مدال‌ها
23
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • #37
و دایه‌ی من نمی‌دانی... نمی‌دانی که کنارت بنشینم در حیاط...
و تو با عشق خمیر را هم زنی
و من منتظرانه نگاهم به بژی‌های سرخ شده و لذیذمان دوخته شود
و تو با لهجه‌ی شیرین کُرد
برایم آوازی سر دهی...
آه که چه حالی دارد...!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ش.م.ی.م فرهادی

ش.م.ی.م فرهادی

نویسنده ادبیات + شاعر انجمن
نویسنده ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
9/9/18
ارسالی‌ها
1,694
پسندها
18,245
امتیازها
44,573
مدال‌ها
23
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • #38
دایه باژیلان من... عطر هوا را ببین چه دلرباست
عصر دل انگیز پنجشنبه و حضور ما در کوه فرهاد با چکام،
روحمان را جلا می‌دهد...
می‌بینی دایه؟ دلمان به چه چیزهای کوچکی ناگهان خوش می‌شود؟!
تک به تک خطوط کوه عشق را جار می‌زند...
من از لحظه‌های نبودتان و اشتباه‌هایم در پختن غذا می‌گویم و شما می‌خندید و بژی چاشنی حال و دهان ما می‌شود...
چکام دور شیرین و فرهاد می‌گردد و می‌خواند...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ش.م.ی.م فرهادی

ش.م.ی.م فرهادی

نویسنده ادبیات + شاعر انجمن
نویسنده ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
9/9/18
ارسالی‌ها
1,694
پسندها
18,245
امتیازها
44,573
مدال‌ها
23
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • #39
دایه باژیلان من... دم دمان غروب است و ما و شما باز باید راهی کوچه‌های ده بشویم... بارمان را روی دوش بیندازیم قدم بزنیم از کوه فرهاد تا خانه‌مان...
می‌دانی یکی از بی‌نظیرترین و شور و شوق‌دارترین ثانیه‌هاست از برای من... حال و هوایی دارد که نه هیچ حس دگر و نه هیچ شخصی به جایش نمی‌توان گذاشت... و من و ماه و شما... در شب‌ها که قدم می‌زنیم، تمام کوچه‌های ده را پر از شعر می‌کنیم... فقط من‌ و چکام و ماه و شما...
و من و چکام و...!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ش.م.ی.م فرهادی

ش.م.ی.م فرهادی

نویسنده ادبیات + شاعر انجمن
نویسنده ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
9/9/18
ارسالی‌ها
1,694
پسندها
18,245
امتیازها
44,573
مدال‌ها
23
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • #40
دایه باژیلان من...!
در تمام این ده،
یا نه اصلا در تمام دنیا
من شما را دارم...!
شما هم دنیایید و هم ده... هم جان و هم جانان و جهان!
دایه امروز خیالت راحت
که روناکت آرام، در همین خانه‌ی شاد و کوچک
چون دو چشمان شما آرام است...
و بدانید مادر! که شما دایه و دنیای منید...
با این که گهگاهکی تنهایم در این ویرانه خانه اما
می‌دانم که می‌آیید و آغوشتان عشق می‌شود... انگشتانت امواج و
دلک کوچک من تمنای بوییدنت...
گرچه دانم فردا باز برای تکه‌ای نان
به شهر خواهید رفت اما...
دایه باور کن این بار غم‌بار و دیوانه نیستم...
ولی باز برایت می‌نویسم... شاعر می‌شوم و باز شیرها را خودم می‌دوشم
مبادا نگرانی لحظه‌ای درگیرت کند...
دایه جان آب می‌پاشم پشت سرت که با نور راهی بشوی...
خداوند تبارک به همراه تو...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ش.م.ی.م فرهادی
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

عقب
بالا