نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.

روی سایت دلنوشته برای دایه باژیلان | ش.م.ی.م فرهادی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع ش.م.ی.م فرهادی
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 40
  • بازدیدها 2,114
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

ش.م.ی.م فرهادی

نویسنده ادبیات
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,691
پسندها
18,253
امتیازها
44,573
مدال‌ها
23
  • نویسنده موضوع
  • #21
دایه گیانم ببخش! این روزها بدجور پیله کرده‌ام به رفتن و دیدن دو ستاره‌ی چشمک زن!
می‌دانم ذهنت را درگیر کرده‌ام... قلبت را آشفته و جانت را آشوب از نگرانی برای غمگین نشدنم اما...
من هم دلی دارم
کمی کوچک است اما...
باز هم تنگ می‌شود...!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ش.م.ی.م فرهادی

ش.م.ی.م فرهادی

نویسنده ادبیات
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,691
پسندها
18,253
امتیازها
44,573
مدال‌ها
23
  • نویسنده موضوع
  • #22
دایه‌ی من می‌دانی؟!
این که تو هستی یعنی...
من به معنای تمام دلشادم و لیک...
دلم آکنده ز هر دلتنگی...
صورت همچون جهان مادرم...
دست‌های پر ز عشق و دلربای پدرم...
و دو آغوش پر از شور امید...
از برای همه‌اش دلتنگم...!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ش.م.ی.م فرهادی

ش.م.ی.م فرهادی

نویسنده ادبیات
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,691
پسندها
18,253
امتیازها
44,573
مدال‌ها
23
  • نویسنده موضوع
  • #23
به خدا غمگینم...!
دایه گیان می‌گفتی
از برای سخن کذب مبادا
قسمی بر زبانت رانی
اما به خداوندی او...
به دو چشمان شما
و به دلتنگی مادرم قسم...!
که غمگین‌ترین حال جهان را دارم...
ناگهان و بی‌هوا بود به یاد آوردن آن دوستاره‌ی بهشت!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ش.م.ی.م فرهادی

ش.م.ی.م فرهادی

نویسنده ادبیات
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,691
پسندها
18,253
امتیازها
44,573
مدال‌ها
23
  • نویسنده موضوع
  • #24
دایه جان چند روزیست حال دلت را هم بد کرده‌ام و اخم را میهمان چشمان بی‌همتایت...
و نمی‌دانی که امروز وقتی صدایم کردی
روی پاهایت نشاندی و شانه را گرفتی و گیسوان درهم پیچیده‌ام را نرم و آرام شانه کردی
چه دلم آشوب بود!
و نمی‌دانم شاید با سخنت بزرگ‌ترین آرزو... بزرگ‌ترین غصه‌ی مانده به دل... و یا بزرگ‌ترین گره افکارم را گشودی...!
و فکر این که فردا غروب صورت خاک گرفته‌ی سنگیشان را زیارت می‌کنم،
آشوبم کرده است... آشوب!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ش.م.ی.م فرهادی

ش.م.ی.م فرهادی

نویسنده ادبیات
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,691
پسندها
18,253
امتیازها
44,573
مدال‌ها
23
  • نویسنده موضوع
  • #25
همهمه فکر و تصور غروب تمامم را در بر گرفته
چه می‌شود راستی؟! چه به آن‌ها بگویم؟! بگویم دلتنگم؟!
آه... نه این خیلی ساده‌ست!
آهان بگویم:
-چقدر دوستتان دارم با آنکه تنهایم گذاشتید!
نه نه... این هم زیادی بچگانه‌ست‌، دلشان می‌شکند!
از دایه بگویم که از مادر هم مادرتر است؟
نمی‌دانم شاید...!
ذهنم توان تفکر را ندارد!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ش.م.ی.م فرهادی

ش.م.ی.م فرهادی

نویسنده ادبیات
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,691
پسندها
18,253
امتیازها
44,573
مدال‌ها
23
  • نویسنده موضوع
  • #26
پس از خوردن یک لیوان شیر عصرانه‌ی گرم...
دایه گفت بروم و آماده شوم... ولی من پاهایم لرزان و قاصر از حرکت...!
چند بار صدایم کرد و من بالاخره بلند شدم...
مهم‌ترین اتفاق زندگی من که زندگی‌ام را به دونیمه تقسیم می‌کند!
و این صفحه نوشت من آخرین نوشته‌ی نیمه‌ی اول زندگی بیتاب من...!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ش.م.ی.م فرهادی

ش.م.ی.م فرهادی

نویسنده ادبیات
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,691
پسندها
18,253
امتیازها
44,573
مدال‌ها
23
  • نویسنده موضوع
  • #27
دایه گیان اگر اجازه بدهی برای آن‌ها بنویسم!
با هر قدم نزدیک شدنم به آن دوسنگ شیشه‌ای...
تمام توانم تحلیل می‌رفت! به آن‌ها رسیدم!
جایی کمی دورتر از روستا و بین باقی روستایبان وداع گفته با دنیا.
میانشان نشستم. دایه اشک ریخت و دورتر ایستاد و سرش را گرم کرد به خواندن الباقی سنگ‌ها و من و مادرجان و پدر تنها شدیم پس از سال‌های سال!
و می‌خواهم این بار از تمام وجودم ابری شوم بر این دو سنگ...
و از تمام توان زبانم استفاده کنم برای بیان حالم...
و از تمام قلبم برای ایستادن و تاب آوردن این حال نامعلوم و گنگ که سنگینی‌اش سینه‌ام را می‌فشرد...!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ش.م.ی.م فرهادی

ش.م.ی.م فرهادی

نویسنده ادبیات
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,691
پسندها
18,253
امتیازها
44,573
مدال‌ها
23
  • نویسنده موضوع
  • #28
سل... سلام!
ما... در جان...!
ببخش! تا به حال با تو سخنی نگفته‌ام!
آه [جانم در رفت تا همین دوجمله را بر زبان سرکش و نافرمانم روان کردم!]
سخت است با بزرگ‌ترین شخص زندگی حرف زدن!
مادرم... جان و تنم...! از کجا شروع کنم؟
دایه باژیلان را که می‌شناسی؟ خودت مرا به او سپردی!
مادرم همه‌ی وجودم شده است... تمام زندگی‌اش را به پایم ریخته و من قدردان لحظه لحظه‌ی بودنش...! اما در میان صفحه‌ی کوچک قلب من باز و باز جای خالی شما بدجور خودنمایی می‌کند!
مادرم با دایه خوشم! فقط او را دارم در روستا و اصلا در جهان. نگران نباش که من کمبودی ندارم؛ اما...
مادرم نیستی و هر روز دایه موهایم را به جایت شانه می‌کند... دایه هم نباشد چکام! و نمی‌دانی چه دردی دارد نبودنت...
می‌دانی؟ چند شب پیش از دایه پرسیدم چه حسی دارد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ش.م.ی.م فرهادی

ش.م.ی.م فرهادی

نویسنده ادبیات
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,691
پسندها
18,253
امتیازها
44,573
مدال‌ها
23
  • نویسنده موضوع
  • #29
مادرم نیستی و روناکت روزگارش شده دلتنگی مادر و پدر...
نیستی که ببینی که چه حالی دارد وقتی با دایه دم صبح... شیر گاوها را می‌دوشیم و در کوچه‌های باریک دِه قدم می‌زنیم تا خود چشمه برای فروش آن...
مادرم نیستی و نمی‌دانی ایستادن در صف نان و
گفت‌وگو با دایه چه صفایی دارد!
مادرم نیستی که ببینی وقتی دایه باژیلان برای کار به شهر می‌رود من چقدر تنهایم!
نمیترسم هان... روناکت شجاع است اما... دلکم می‌گیرد به اندازه‌ی شب!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ش.م.ی.م فرهادی

ش.م.ی.م فرهادی

نویسنده ادبیات
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,691
پسندها
18,253
امتیازها
44,573
مدال‌ها
23
  • نویسنده موضوع
  • #30
مادرم نیستی که چکام از ته دل برایت بخواند...!
که ببینی خانه‌ی کوچک ‌و اتاق کوچک‌تر اما با صفای ما را...
که باشی و دم غروب با هم چایی بنوشیم با دایه...
اما همه این‌ها را که حال دخترک کوچک و بی‌نوایت را بد کرده ول کن...!
و اشک‌هایم را ببین که جای باران سنگ قبرت را می‌شوید...
مادرم تمام قلبم فریادت می‌زند... و من همچنان دلتنگ توام...
هوای بابا را هم داشته باش که من با عشق برای ”دایه“ می‌نویسم...
برای تو ”اشک“ می‌ریزم و برای ” پدر“ رویا بافی می‌کنم...
مادرم دلت قرص باشد من خوب بوده‌ام و حال که دیدمت بهترین حال جهان را دارم...
و خدایت نگهدار باشد! نه نگهدار حضورت... نگهدار یاد و عشق او در سلول به سلول تنم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ش.م.ی.م فرهادی
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Kallinu
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

عقب
بالا