• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان محکوم به حبس ابد | علیرضا شاه محمدی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع alirezaa_shah
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 185
  • بازدیدها 6,306
  • کاربران تگ شده هیچ

alirezaa_shah

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/4/19
ارسالی‌ها
196
پسندها
4,255
امتیازها
16,333
مدال‌ها
8
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #11
من و نازنين تا مي‌تونستيم از اين نعمت بزرگ استفاده مي‌كرديم. نعمتي كه هر لحظه ممكن بود ازمون گرفته بشه. نعمتي كه به هر انساني داده مي‌شه و خيلي‌ها بدون توجه بهشون، از کنارش رد می شن.
***
- نازنين...نازنين...بدو ديگه دختر دير مي‌شه‌ها!
نازنين همون‌جوري كه داشت مقنعه رو روي سرش تنظيم مي‌كرد از اتاق بیرون اومد. سرش رو با غِيض برگردوند سمت من و گفت:
- اي بابا، داداش توام...!
بقيه حرفش رو خورد و با چشم‌هاش سرتاپاي من رو برانداز کرد. ابروي راستش رو بالا داد و با يه لبخند شيطون گفت:
- داداش پس قصد داري همه دخترهاي مدرسه رو امروز راهي تيمارستان كني. آره؟
كمي اخم روي صورتم جا خشك كرد و با يه حالت گيج گفتم:
- خوب معلومه كه نه! يعني چي؟ متوجه نمي‌شم!
لبخندش پهن تر شد و بازم سرتا پام رو زيره ذربينِ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

alirezaa_shah

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/4/19
ارسالی‌ها
196
پسندها
4,255
امتیازها
16,333
مدال‌ها
8
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #12
منتظر جواب نازنين نموندم. در اتاق رو باز كردم و رفتم پيش مامانم نشستم.
چشم‌هاش رو باز كرد و با لبخند پرسيد:
-نرفتيد هنوز؟
منم مثل خودش لبخند زدم و موهاي سفيدش رو از روي پيشونيش كنار زدم و گفتم:
- نه. اين دخترت مگه می‌ذاره؟خيلي شيطونه.
مامانم لبخندش پهن‌تر شد:
- عيبي نداره پسرم، مگه يادت نيست دكترش چي گفت؟ بذار شيطوني كنه، بذار بخنده، بذار شاد باشه. هر چقدر اون بخنده مريضيش ازش دورتر مي شه. باشه؟
دستم رو گذاشتم روي چشمم و گفتم:
- به روي چشم، كاري با من نداري مامان جونم؟چيزي نمي‌خواي برات بخرم؟
- نه مادر، مواظب خودت و نازنين باش. خدا به همراهتون!
خم شدم و بوسه‌اي بر دست مهربان‌ترين مخلوق دنيا زدم و بعد از خداحافظي اتاق رو ترك كردم.
نازنين دست به سينه تكيه زده بود به ديوار و تا منو ديد گفت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

alirezaa_shah

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/4/19
ارسالی‌ها
196
پسندها
4,255
امتیازها
16,333
مدال‌ها
8
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #13
با تكون نازنين به خودم اومدم و گفتم:
- عجب حياط قشنگي دارين، كنار اين درخت‌ها و باغچه‌ها درس خوندن چه لذتي داره خواهري! به به!
نازنین هم با حرف من نگاهی سرسری به حیاط و باغچه‌ها انداخت و گفت:
- اين ها رو ول كن، بيا بريم كه خانم قيدي منتظرته!
صورتم رو برگردوندم به سمتي كه نازنين نشونم داد و باهم به سمت خانم قيدي راه افتاديم. با هر قدمي كه بر مي‌داشتم بيشتر صورتش مشخص مي‌شد.
نگاهي به نازنين كردم و گفتم:
- اين خانوم قيدي معاون مدرستونه؟
سرش رو تکون داد و گفت:
- اوهوم، خیليم خشنِ!
تک خنده‌ی آرومی کردم:
- اوه اوه پس خدا بخير كنه.
رسيديم جلوي خانم قيدي. زني حدودا ٥٠ساله؛ چشماني قهوه‌اي با رنگ پوست تيره؛ عينكي تقريبا ته استكاني و خال گوشتي كنار دماغ كه به صورتش خشونت خاصي مي‌داد.
صدام رو صاف...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

alirezaa_shah

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/4/19
ارسالی‌ها
196
پسندها
4,255
امتیازها
16,333
مدال‌ها
8
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #14
- ببينيد جناب روشن؛ راه دادن يه پسر جوون توي یه مدرسه‌ي دخترونه اصلا جنبه‌ي خوبي نداره، حتي امكانش هست بخاطر اين كار ما رو بازخواست كنند! ولي چون ما شرايط شما و حال مادرتون رو درك مي‌كنيم، اجازه ورود به شما داديم. توي اين مدرسه دختراي زيادي هستند، پس ازتون خواهش ميكُنم...
خوب حرفاش رو متوجه مي شدم، سرم رو پايين انداختم و وسط حرفش پريدم.
- بله كاملا متوجه‌ام چي مي گيد، من جوري تربيت نشدم كه به دختري با چشم بد نگاه كنم. حواسم كاملا هست. ممنون از اخطار تون!
لبخند كمرنگي زد و گفت:
- خواهش مي‌كنم.
برگشت و به راهش ادامه داد.
نگاهم رو سُر دادم سمت نازنيني كه داشت با لبخند و ابروهايي كه از خوشحالي بالا رفته بود نگاهم مي‌كرد. لبخندي زدم، دستش رو كه دوره بازوم حلقه شده بود رو باز كردم و گفتم:
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

alirezaa_shah

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/4/19
ارسالی‌ها
196
پسندها
4,255
امتیازها
16,333
مدال‌ها
8
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #15
خانوم قيدي دست به سينه جلوي در دفتر ايستاده بود و با جديت كامل نگاهش روي ما بود. از دور نگاهی به تابلوی نسبتا کوچک بالای در کردم:
«مدیریت خانم کمالی»
وقتي رسيديم جلوي دفتر، خانوم قیدی با اشاره‌ي دست فهموند كه «چند لحظه صبر كنيد»
و بعد تقه اي به در زد و با «بفرماييد» خانم کمالی در رو نصفه باز كرد، رفت داخل دفتر و گفت:
- جناب اقاي روشن اومدن، مي‌گن با شما كار مهم دارن!
- نگفتن چه كاري دارن؟
- نه؛ فقط گفتن مي‌خوان باهاتون حرف بزنن!
- باشه؛ پس به داخل راهنماييشون كنيد.
خانم قيدي از دفتر بيرون اومد و گفت:
- بفرماييد داخل!
زير لب «ممنوني» گفتم و با نازنين وارد اتاق شديم.
نگاهی به اتاق انداختم، ترکیب رنگ های شکلاتی و قهوه‌ای زیبایی خاصی به اتاق می داد. چشمم به نقاشی‌های روی دیوار افتاد، خشکم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

alirezaa_shah

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/4/19
ارسالی‌ها
196
پسندها
4,255
امتیازها
16,333
مدال‌ها
8
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #16
«مليكا»

از روي صندلي بلند شد و چند قدم نزديكم اومد. داشتم نگاهش روتوی ذهنم هك مي‌كردم. دقيقا روبروم ايستادو زير لب گفت:
- خوبي؟
سرم رو تكون دادم:
- اوهوم تو خوبي؟
لبخندي زيبا تحويلم داد:
- آره خوبم
ولي از چشم‌هاي خمارش مي‌شد فهميد كه شب ناآرومي رو داشته.
نگاهم رو روي اجزاي صورتش چرخوندم. چشماي درشت و مشکی با مژه هاي بلند؛ دماغ قلمي؛ موهاي پُرپُشت و خرمايي رنگ؛ قد بلند و چهارشونه.
شاید بقیه که آرشا رو خوب نمی شناختن،
فقط جذب چهره جذاب و چشم‌های مشکی رنگش و پوست روشنش، یا شایدم صدای آرومش که واقعا دلنشین بود می‌شدن، اما من شیفته‌ی اخلاقش که با گذشت زمان و به وجود اومدن مشکلات جدید خودش رو نشون می داد، شدم.
آرشا چشم از من برنمي‌داشت!
نمي‌دونم چرا ولي خجالت كشيدم، با زحمت چشم‌هام رو از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

alirezaa_shah

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/4/19
ارسالی‌ها
196
پسندها
4,255
امتیازها
16,333
مدال‌ها
8
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #17
من و آرشا از بچگی با هم بزرگ شديم، آرشا نه تنها پسرعموم؛ بلكه مثل يه داداش هميشه و همه جا حواسش بهم بود، مثل يه برادر واقعي!
تو زندگي خيلي سختي كشيده، تو سن ١٩سالگي عموم فوت مي‌كنه و آرشا رو با يه دنيا مشكل تنها می‌ذاره. هيچ‌كس نبود همراهش باشه، حتي دايي و خاله‌هاشم تو شب‌هاي سختش همراهش نبودن و فقط و فقط اذيتش مي‌كردن. آرشا تنهايي همه‌ي مشكلات رو تحمل مي‌كرد...تنهايي!
تو فكر بودم كه متوجه يه صداي تقريبا بلند شدم:
- مليكا روشـــــــن!
با صداي بلند خانم كمالي سريع برگشتم سمتش. چهره‌اي خشن با ابروهاي گره خورده:
- بَ...بَ...بله!
ابروهاش بيشتر توي هم گره خورد:
- مي‌شه بگيد پيدا كردن ليست حضور غياب چرا اين‌قدر بايد طول بكشه؟
نگاهي به آرشا كردم كه با چشماني نگران و ابروهاي بالا رفته داشت نگاهم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

alirezaa_shah

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/4/19
ارسالی‌ها
196
پسندها
4,255
امتیازها
16,333
مدال‌ها
8
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #18
از فكر و خيال خودم رو بيرون كشيدم و متوجه آرشايي شدم كه در رو باز كرده و با دستش اشاره مي‌كنه.
-خانوم ها مقدمترند!
لبخندي به چشماش زدم و با گفتن «مرسي» جلوتر، از اتاق بيرون اومدم و آرشا هم بعد از من اتاق رو ترك كرد.
به سمت سالن حركت كرديم؛ بدون حرف؛ شونه‌ به شونه؛ كنار هم. توی راه متوجه چند تا دختر شدم که توی راهرو ایستادن بودن و با لبخند نقاشی‌ها رو زیر و رو می‌کردن. نگاهي به صورت آرشا انداختم. سرش كاملا پايين بود و هيچ توجه يا نگاهي به دخترا نمي‌كرد.
پس پدر و مادرم حق داشتن اين‌همه از پاكي و نجابت آرشا تعريف كنن.
سرعتم رو یکم کم‌تر کردم و گفتم:
- آرشا؟
سرش رو بلند کرد و نگاهی کوتاه به چشمام کرد:
- جانم؟
چشم هام رو تنگ كردم و با لبخندی مرموزانه گفتم:
- راستش رو بگو، مدير ما رو چيكار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

alirezaa_shah

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/4/19
ارسالی‌ها
196
پسندها
4,255
امتیازها
16,333
مدال‌ها
8
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #19
با لبخندی ساختگي ولي پر از اميد گفتم:
- پس خداروشكر چيزي نيست. با شيطنت‌هاي نازنين حالش بهتر و بهتر مي‌شه، نگران هيچي نباش»
با لحن مهربون و مردونش ازم تشکر کرد و بعد از خداحافظي وارد سالن شد، منم برگشتم و راهيِ كلاس شدم. چند قدم از سالن دور نشده بودم كه تازه ياده خانوم زماني و ليست حضور غياب افتادم.
چشمام گرد شد "
«واي کلاً يادم رفت» با سرعت از پله‌ها بالا رفتم و جلوي كلاس ايستادم. خیلی آروم تقه‌اي به در زدم و بعد از «بفرماييد» خانوم زماني سر به زير وارد كلاس شدم.
كلاس غرق در سكوت بود:
- خانوم روشن!
با صداي خانوم زماني سرم رو بالا آوردم که خانوم زمانی ادامه داد:
آوُردن يه برگه حضور غياب چرا اين‌قدر بايد طول بكشه؟
دوباره سرم رو پايين انداختم و گفتم:
راستش كمد خانوم كمالي خيلي شلوغ و بهم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

alirezaa_shah

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/4/19
ارسالی‌ها
196
پسندها
4,255
امتیازها
16,333
مدال‌ها
8
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #20
تو طول کلاس، تمام حواسم پیش آرشا بود. وقتی با دقت به چشم‌هاش نگاه می‌کردم، انگار یه حرف‌هایی داشت که نمی‌تونست به کسی بگه. انگار غرورش داشت خورد می‌شد؛ انگار کم آورده بود. نمی‌دونم، واقعا نمی‌دونم. فقط می‌دونم خسته‌س.
با صدای زنگ مدرسه، از فکر آرشا بیرون اومدم. همه‌ی بچه‌ها دور خانم زمانی رو گرفته بودن و درباره‌ی نمایشگاه سوال می‌کردن. همهمه خیلی زیاد بود، که با صدای بلند خانم زمانی، کلاس در سکوت فرو رفت:
- ساکت
چند ثانیه که گذشت، از روی صندلی بلند شد و چند قدم راه رفت، نفسی عمیق کشید و رو به بچه‌های کلاس که منتظر جواب بودند گفت:
- ببینید بچه‌ها، نمایشگاه روز یک شنبه‌ی هفته‌ی بعد انجام می‌شه و همون‌جور که با هم توافق کردیم، ملیکا مجریشه.
نگاهی به من کرد و ادامه داد:
- همگی سعی کنید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا