• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان محکوم به حبس ابد | علیرضا شاه محمدی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع alirezaa_shah
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 185
  • بازدیدها 6,252
  • کاربران تگ شده هیچ

alirezaa_shah

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/4/19
ارسالی‌ها
196
پسندها
4,255
امتیازها
16,333
مدال‌ها
8
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #21
با تعجب ابروهام رو بالا بردم و گفتم:
- بچه‌ها، شماها چرا این‌قدر زود خودتون رو می‌بازید؟
سرم رو به سمت سمیرایی کج کردم که هنوز با چشمانی بسته، در حال مالیدن شقیقش بود:
- تو چرا این‌قدر انرژی منفی به این‌ها میدی؟ سه روز تا جمعه مونده، وقت کمی نیست. ما می‌تونیم، شک نکن.
برگشتم سمت بچه‌های کلاس که استرس توی چشم‌هاشون برق میزد:
- گوش کنید بچه‌ها. من می‌دونم که زمانمون کمه و کارمونم خیلی سخته. ولی یادتون نره، ما قرار بهترین نقاش‌های این کشور باشیم. پس برای بهترین شدن باید طعم سختی رو بچشیم. این همون سختی‌ای هستش که می‌تونه ما رو بهترین کنه. نگران هیچی نباشید. من هستم. تو رنگ‌آمیزی کمکتون می‌کنم. فقط تا جمعه طرحاتون رو برسونید دستم. قبوله؟
دوباره کلاس ساکت شد. با لبخندی عمیق و پرانرژی به همشون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

alirezaa_shah

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/4/19
ارسالی‌ها
196
پسندها
4,255
امتیازها
16,333
مدال‌ها
8
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #22
نفسم رو صدا دار بیرون دادم و وارد راهروی اصلی شدم. نگاهم به سمت دیوار راهرو کشیده شد؛ پر بود از نقاشی‌هایی که یا مال من بود یا رنگ‌آمیزیش رو من انجام داده بودم.
حتما آرشا این‌ها رو دیده. مطمئن بودم خوشش اومده. سلیقه‌ش رو می‌دونم، عاشق طبیعت، عاشق گل، عاشق درخت، عاشق حیوانات، عاشق دریا. از نظر آرشا هر چیزی که خدا آفریده، ارزش داره.
لبخندی رو لب‌هام نقش بست و روبه‌روی یکی از نقاشی‌‌ها که کار خودم بود ایستادم و با دقت نگاهش کردم. عکس گرگ زخم خورده‌ای رو کشیده بودم که بالای یه تخته سنگ ایستاده بود و زوزه می‌کشید و در حالی که ماه داشت پایین می‌رفت، چندتا موجود سیاه از دوردست نزدیکش می‌شدن. از خودم تعریف نمی‌کنم ولی واقعا کارم خوب بود، خیلی نزدیک به واقعیت بود؛ خیلی.
توی نقاشیم غرق شده بودم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

alirezaa_shah

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/4/19
ارسالی‌ها
196
پسندها
4,255
امتیازها
16,333
مدال‌ها
8
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #23
چند ثانیه گذشت و من همچنان سرم پایین بود. صدای آرشا از بس قشنگ بود، متوجه هیچ‌کدوم از حرفاش نشدم. فقط دلم می‌خواست به صداش گوش بدم. دلم می‌خواست چشم‌هام رو ببندم و آرشا تا صبح برام حرف بزنه... صدای آرشا فقط یه صدا نبود!
- ملیکا!
با صدای آرشا سرم رو بالا آوردم و گفتم:
- چی گفتی؟
با تعجب و ابروهای بالا پریده گفت:
- یعنی الان من داشتم با دیوار حرف می‌زدم؟
از ته دل شروع کردم به خندیدن. آرشا هم لبخندی بلند و زیبا روی لب‌هاش بود.
نگاهی به چشم‌هاش کردم و گفتم:
- خب ببخشید آقای خشن! حواسم نبود؛ الان بگو!
تک خنده‌ای کرد:
- هیچی فقط می‌خواستم بگم از قصد نترسوندمت. دیدیم محو نقاشی دیدنی، می‌خواستیم آروم از کنارت رد بشیم که ترسیدی، ببخشید.
این‌دفعه کاملا حواسم رو به حرفاش جمع کردم تا مثل دفعه‌ی قبل...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

alirezaa_shah

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/4/19
ارسالی‌ها
196
پسندها
4,255
امتیازها
16,333
مدال‌ها
8
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #24
برگشتم سمت آرشایی که با دقت داشت نگاهم می کرد:
- دیدی؟ هر کدوممون نظر و برداشت مختلفی داشتیم. جالب نیست به نظرت؟
لبخندی از روی رضایت زد و گفت:
- آره خیلی جالبه، نقاشیات معرکه‌ست، آفرین!
و با همون لبخند چشم‌های مشکیش رو از چشم‌هام برداشت و به گرگ زخم‌ خورده نگاه کرد. مطمئن بودم داشت به برداشت من فکر می‌کرد. منم برگشتم سمت نقاشی، ولی از گوشه‌ی چشمم در حال زیر و رو کردن چهره‌ی آرشا بودم.
چند ثانیه که گذشت. صدای قدم‌های تند یه نفر، باعث شد چشم از آرشا بردارم و هردومون برگردیم سمت صدا. نازنین نفس‌نفس زنان و در حالی که با قاشق، محتوای لیوان رو بهم می‌زد نزدیک شد و همون‌جور که لیوان‌ رو به سمتم می‌گرفت، با مهربونی گفت:
- بهتری ملیکا؟ بیا این آب قند رو بخور، حالت بهتر می‌شه!
لبخندی قدرشناسانه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

alirezaa_shah

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/4/19
ارسالی‌ها
196
پسندها
4,255
امتیازها
16,333
مدال‌ها
8
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #25
من بی‌صبرانه منتظر جواب بودم. اون نگاه طولانی نشونه‌‌ی چی بود؟ چی آرشا‌ رو از خود بی‌خود کرد؟ یعنی ممکنه عشقی وجود داشته باشه؟
با فکر کردن به آرشا و علاقه‌ای که شاید وجود داشته باشه، دلم بی‌تاب شد! دلشوره عجیبی گرفتم. لبخند روی لب‌هام نقش بست و با نگاهی که منتظر جواب بود به آرشا خیره بودم. نازنین هم متعجب نگاهش می‌کرد. آرشا خودش متوجه‌ی گافی که داده بود شد. تک سرفه‌ای کرد و همون‌جور که به ساعتش نیم‌نگاهی انداخت، رو به سمت نازنین گفت:
- نازنین جان، امروز رفتی خونه یادت نره قرص‌های مامان رو...
صدای زنگ مدرسه باعث شد آرشا حرفش‌ رو قطع کنه و کم‌کم لبخندی روی لب‌هاش شکل بگیره:
- خب دیگه برید سر درس و مشقتون. منم باید برم سرکار، داره دیرم می‌شه!
کاملا مشخص بود داشت از زیر بار جواب دادن در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

alirezaa_shah

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/4/19
ارسالی‌ها
196
پسندها
4,255
امتیازها
16,333
مدال‌ها
8
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #26
آرشا و نازنین بی حد و اندازه همدیگه رو دوست داشتن. طوری که اگه نازنین یک شب آرشا رو نمی‌دید تا خود صبح پلک روی هم نمی‌ذاشت. آرشا هم همه‌کار می‌کرد تا نازنین شاد باشه و بخنده، تا با خندیدنش غم مرگ پدرش برای نازنین فراموش بشه، ولی نمی‌شد!
فکر کردن به اون زمان و سختی‌هایی که این خانواده کشیدن، حالم رو بد می‌کرد. نازنین بعد از مرگ پدرش نابود شد. یعنی همشون داغون شدند. وقتی آرشا به نازنین گفت که "بابا مرده" شوک شدیدی بهش وارد شد. هیچ گریه‌ای نکرد، فقط زل زد به دیوار و نگاه کرد. هیچ‌کس نمی‌تونست درک کنه نازنین چی‌ها کشید. نازنینی که جونش به پدرش وصل بود.
تا یک ماه با هیچ‌کسی حرف نمی‌زد؛ حتی آرشا! ولی وقتی بردنش پیش دکتر بخشی با اطمینان گفت:
- نازنین‌ خوب میشه، قول می‌دم!
با حرفش امید‌ی به دل...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

alirezaa_shah

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/4/19
ارسالی‌ها
196
پسندها
4,255
امتیازها
16,333
مدال‌ها
8
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #27
لبخندش رو غلیظ‌تر کرد و گفت:
- پس می‌بینمت. فعلا خداحافظ.
دلم می‌خواست بهش بگم مواظب خودت باش، ولی نمی‌تونستم، یعنی تواناییش‌ رو نداشتم. فقط تونستم مثل خودش لبخند بزنم و بگم: - خداحافظ!
نازنین رفت کنار آرشا و باهم به سمت در انتهایی راهرو می‌رفتن. مدرسه‌ی ما دو تا در خروجی داشت. یکی اول راهرو که به حیاط مدرسه می‌خورد و یکی هم انتهای راهرو که به خیابان پشتی مدرسه راه داشت.
جلوی در، روبه‌روی هم ایستادن. طوری که نیم‌‌رخشون به سمت من بود. فاصلشون زیاد بود و من حرفاشون ‌رو متوجه نمی‌شدم. ولی یک لحظه‌ام چشمام‌ رو نمی‌تونستم از روی آرشا بردارم. با اون پالتوی مشکی رنگ و شال ساده‌ی سفیدش خیلی خوشتیپ شده بود. کم کم همهمه توی راهرو زیاد شده بود و صدای پر شور و نشاط سمیرا رو می‌شد به راحتی شنید.
دلم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

alirezaa_shah

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/4/19
ارسالی‌ها
196
پسندها
4,255
امتیازها
16,333
مدال‌ها
8
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #28
با تمسخر تک خنده‌ای کرد و گفت:
- آره، این پسره! فامیلتونه؟
اعصابم رو داشت خراب می‌کرد. اصلا انگار این دختر تبحر خاصی تو به هم ریختنم داشت. همون‌جور که دندون‌هام رو محکم به هم می‌سابیدم با صدایی پر از خشونت گفتم:
- به تو هیچ ربطی نداره! فهمیدی؟
با صدایی بلند خندید، طوری که تمام بچه‌هایی که توی راهرو بودن متوجه ما شدن. نازنین که تازه به جمع دونفره‌ی ما ملحق شده بود لبخندی مصنوعی به دریا زد و با حالتی مسخره گفت:
- از کی تا حالا این‌قدر خوش خنده شدی ما خبر نداریم؟
خنده‌هاش کم‌کم روی لبش خشک می‌شدن. چشم‌های آبی رنگش رو روی نازنین قفل کرد و خیلی جدی گفت:
- از همین الان! مشکلی داری؟
نازنین اخماش رو جمع کرد و می‌خواست جوابش رو بده که با صدای خانم قیدی، نگاه هممون به اون سمت چرخید.
- چه خبره...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

alirezaa_shah

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/4/19
ارسالی‌ها
196
پسندها
4,255
امتیازها
16,333
مدال‌ها
8
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #29
دست نازنین رو گرفتم و با هم رفتیم سمت کلاسامون. توی راه‌پله نیم نگاهی به نازنین کردم. با چشمانی نگران داشت نگاهم می‌کرد. کشیدمش روبه‌روی خودم، با دست‌هام بازوش رو گرفتم و گفتم:
- هیچ‌کاری نمی‌تونه بکنه، خیالت راحت. تا اون موقع کارها رو آماده می‌کنم، حتی اگه مجبور باشم شب تا صبح، صبح تا شب کارهای بچه‌ها رو انجام می‌دم تا به نمایشگاه برسیم!
انگشت کوچیکه‌ی دستم رو به سمتش بردم و ادامه دادم:
- قول زنونه می‌دم!
خنده‍‌ی قشنگی نشست روی لب‌هاش که عجیب من رو یاد آرشا انداخت. اونم مثل من انگشت کوچیکش رو قفل به انگشتم کرد و گفت:
- قبول!
لبخند نشست روی صورتم، بوسه‌ای به گونش زدم و بعد از خداحافظی گرمی به سمت کلاسامون راهی شدیم. هنوز چند قدم به کلاس مونده بود که صدای سمیرا کاملا واضح می‌اومد:
- رفتم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

alirezaa_shah

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/4/19
ارسالی‌ها
196
پسندها
4,255
امتیازها
16,333
مدال‌ها
8
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #30
سمیرا هم که کاملا تو صداش خنده موج می‌زد، جواب داد:
- نازنین!
بچه‌ها همه با هم خنده‌ی کوتاهی کردن و با ادامه حرف سمیرا دوباره ساکت شدن:
- اومد گفت کاری داری اینجا؟
منم خنده‌م گرفته بود عجیب و چون بهونه‌ش رو از قبل آماده داشتم گفتم:‌
- هیچی سرم درد می‌کنه، اومدم یه قرص بخورم.
بچه‌ها دوباره زدن زیر خنده!
سمیرا ادامه داد:
- اونم مثل شماها خندید و گفت اینجا سالن اجتماعاته! اگه قرص می‌خوای، باید بری پیش خانم فرد، نه این‌جا. منم که حسابی هول کرده بودم سری تکون دادم و با قدم‌های بلند دور شدم. رفتم توی یکی از کلاس‌های خالی که نزدیک سالن اجتماعات بود و از گوشه‌ی دیوار نگاه می‌کردم. نازنین ضربه‌ای آروم به در زد و خیلی مؤدب پشت در منتظر بود، چند لحظه بعد یه نفر که قیافه‌ش رو نمی‌تونستم ببینم در رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا