- تاریخ ثبتنام
- 2/4/19
- ارسالیها
- 196
- پسندها
- 4,255
- امتیازها
- 16,333
- مدالها
- 8
سطح
11
- نویسنده موضوع
- #11
من و نازنين تا ميتونستيم از اين نعمت بزرگ استفاده ميكرديم. نعمتي كه هر لحظه ممكن بود ازمون گرفته بشه. نعمتي كه به هر انساني داده ميشه و خيليها بدون توجه بهشون، از کنارش رد می شن.
***
- نازنين...نازنين...بدو ديگه دختر دير ميشهها!
نازنين همونجوري كه داشت مقنعه رو روي سرش تنظيم ميكرد از اتاق بیرون اومد. سرش رو با غِيض برگردوند سمت من و گفت:
- اي بابا، داداش توام...!
بقيه حرفش رو خورد و با چشمهاش سرتاپاي من رو برانداز کرد. ابروي راستش رو بالا داد و با يه لبخند شيطون گفت:
- داداش پس قصد داري همه دخترهاي مدرسه رو امروز راهي تيمارستان كني. آره؟
كمي اخم روي صورتم جا خشك كرد و با يه حالت گيج گفتم:
- خوب معلومه كه نه! يعني چي؟ متوجه نميشم!
لبخندش پهن تر شد و بازم سرتا پام رو زيره ذربينِ...
***
- نازنين...نازنين...بدو ديگه دختر دير ميشهها!
نازنين همونجوري كه داشت مقنعه رو روي سرش تنظيم ميكرد از اتاق بیرون اومد. سرش رو با غِيض برگردوند سمت من و گفت:
- اي بابا، داداش توام...!
بقيه حرفش رو خورد و با چشمهاش سرتاپاي من رو برانداز کرد. ابروي راستش رو بالا داد و با يه لبخند شيطون گفت:
- داداش پس قصد داري همه دخترهاي مدرسه رو امروز راهي تيمارستان كني. آره؟
كمي اخم روي صورتم جا خشك كرد و با يه حالت گيج گفتم:
- خوب معلومه كه نه! يعني چي؟ متوجه نميشم!
لبخندش پهن تر شد و بازم سرتا پام رو زيره ذربينِ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش