• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان محکوم به حبس ابد | علیرضا شاه محمدی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع alirezaa_shah
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 185
  • بازدیدها 6,311
  • کاربران تگ شده هیچ

alirezaa_shah

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/4/19
ارسالی‌ها
196
پسندها
4,255
امتیازها
16,333
مدال‌ها
8
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #41
با چند قدم بلند و محکم خودم رو بهشون رسوندم. چندبار زدم روی شونه‌ی اون پسری که هیکل درشت‌تری داشت. به سمتم برگشت. هنوز آثار خنده رو صورتش بود. چشم‌هام رو روی صورتش چرخوندم. چند جای چاقو روی گونه‌ی راست، ابروهای پیوندی، موهای فر و پر حجم و دماغ نسبتا بزرگ، همه و همه صورتی خشن و ترسناک ساخته بودن.
با صدای کلفتش از تجزیه و تحلیل چهرش بیرون اومدم.
- جونم؟ کاری داری؟!
نگاهی به اون خانوم کردم که با ترس داشت نگاهم می‌کرد و زیر ل**ب یه چیزی رو تند تند می‌خوند. اون دختر کوچولوی اخمو هم کنارش ایستاده بود و تند تند اشک‌های چشمش رو پاک می‌کرد. با اخم و جدیت چشم‌هام رو به اون پسر قفل کردم و گفتم:
- از جون این خانوم چی می‌خوای؟
یک قدم به عقب رفت و سرتا پای منو برانداز کرد. تک خنده‌ای کرد و گفت:
- این...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

alirezaa_shah

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/4/19
ارسالی‌ها
196
پسندها
4,255
امتیازها
16,333
مدال‌ها
8
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #42
با لبخند، دستم رو روی گونم کشیدم. کی فکرش رو می‌کرد، اون دختر اخمویی که حتی یه شکلات رو هم از من قبول نمی‌کرد، این جوری گونم رو ببوسه. هنوز دستم روی گونم بود و همونجور که نشسته بودم، داشتم فکر می‌کردم که با صدای پروین خانوم به خودم اومدم.
- خیلی ممنون!
چشمام رو سمتش کشیدم و روبه‌روش ایستادم.
- سلام. حالتون خوبه؟
چشماش رو خیلی آروم بست و با لبخند کم جونی گفت:
- حال من بستگی به حال نرگس داره. اون بخنده منم می‌خندم؛ اون شاد باشه منم شادم؛ اون گریه کنه منم گریه می‌کنم؛ اون ... اون تمام زندگی منه. ممنون که خوشحالش کردی!
خوب می‌فهمیدم کا چی‌ می‌گه.
- خواهش می‌کنم! این هدیه رو نازنین براش خریده.
لبخندی غلیظ و از ته دل زد و گفت:
- واقعا دستش درد نکنه! همین که هر از گاهی میاد و به نرگس خوندن و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

alirezaa_shah

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/4/19
ارسالی‌ها
196
پسندها
4,255
امتیازها
16,333
مدال‌ها
8
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #43
از تاکسی پیاده شدم و روبه‌روی شرکت ایستادم. ساختمانی نسبتاً بلند با کاشی‌های مستطیلی شکل که یکی درمیون به رنگ‌های سفید و سیاه رنگ.آمیزی شده بودند که به ساختمون واقعا جلوه‌ی زیبایی می‌داد. به سمت در شرکت حرکت کردم و وارد حیاط شدم. متوجه مرد نسبتاً مسن شدم که با سردرگمی و اضطراب دستش رو از پشت گره زده بود و تند تند راه می‌رفت. اول می‌خواستم که بدون توجه از کنارش رد بشم؛ ولی گفتم، شاید با آقای راد کاری داشته باشه! به سمتش رفتم و با لحن خوب و گیرایی گفتم:
- سلام، روزتون بخیر! راستش من داشتم رد می شدم که دیدم واقعا اضطراب دارید، گفتم شاید با آقای راد کاری دارید و این شد که اومدم تا کمکتون کنم.
تخت، سر جاش ایستاد و مات و مبهوت نگاهم کرد. دست‌های گره خوردش از هم باز شد و زیر ل**ب گفت:
- معرکست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

alirezaa_shah

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/4/19
ارسالی‌ها
196
پسندها
4,255
امتیازها
16,333
مدال‌ها
8
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #44
یکم نزدیک‌تر اومد. کاسه‌ی چشمش پر از قرمزی بود. صدای نفس‌هاش رو کاملا می شد از اون فاصله شنید. روبه‌روی خانوم اتابکی ایستاد و عصبی نگاهش کرد. خانوم اتابکی نگاهی کوتاه به من کرد و چشماش رو روی چشم‌های قرمز سیاوش دوخت. با هول گفت:
- هی ... هی ...هیچی به خدا! کا...کاری نکردم که.
سیاوش با خشم سمت من برگشت و با صدای بلندی گفت:
- ساعت چنده؟
نگاهی به اطراف کردم؛ همه ی بچه ها جمع شده بودند و داشتن نگاه می کردن. با فریاد سیاوش، چشم‌هام رو بهش دوختم:
- گفتم ساعت چنده؟
سعی کردم خودم رو عادی نشون بدم. ناسلامتی، سیاوش یک سال از من کوچیک‌تر بود؛ نباید می‌ترسیدم! لبم رو با زبونم تر کردم. نگاهی به پرونده‌های توی دستم کردم و گفتم:
- همونجور که می بینی، پرونده دستم رو اِشغال کرده و نمی‌تونم ساعتم رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

alirezaa_shah

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/4/19
ارسالی‌ها
196
پسندها
4,255
امتیازها
16,333
مدال‌ها
8
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #45
صدای گریه‌ی خانوم اتابکی، نفس‌های عصبی سیاوش و پچ‌پچ بچه‌ها اعصابم رو بیشتر خورد می‌کرد. چند قدم به سمت اون جوون رفتم و با دستم، سرش که پایین بود رو بالا کشیدم. چشماش رو اشک پوشونده بود. دیدن اشک اون جوون، من رو برد تو گذشته؛ زمانی که تازه پدرم فوت کرده بود و کوهی از مشکلات و سختی روی شونم بود. مطمئن بودم که اون جوون به این کار و پولش نیاز داشت. برگشتم سمت سیاوش و گفتم:‌
- نه؛ اون کسی که باید اخراج بشه، منم. این جوون هیچ کاری نکرده؛ حتی ...
نگاهی به دیوار و کف شرکت انداختم که برق می‌زد.
- حتی خیلی بهتر از من کار می‌کنه؛ پس من باید برم، نه این جوون.
همونجور که به سمت در خروجی می‌رفتم، نگاهی به بچه ها انداختم. ناراحتی رو می‌شد تو چهره همشون دید. تنها کسی که توی اون جمع خوشحال بود، فقط...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

alirezaa_shah

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/4/19
ارسالی‌ها
196
پسندها
4,255
امتیازها
16,333
مدال‌ها
8
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #46
صورتم رو توی دستم گرفتم و چشم‌هام رو بستم تا شاید یادم بره؛ یادم بره که چطور یه نفر که از من کوچیک‌تره، غرورم رو شکوند؛ کاری کرد که جلوی اون همه آدم داد بزنم، ببخشید. نفسم رو صدادار بیرون دادم. دست‌های سردم رو داخل جیب پالتوم کردم و قدم زنان به سمت خونه حرکت کردم. فکرهای توی ذهنم خیلی داشت عذابم می‌داد. فکر کردن به اینکه قراره دوباره برگردم به اون روزهای سخت، عذابم می‌داد. صدای بوق ماشین‌ها و هوای پر از دود خیابون، حال خرابم رو خراب‌تر می‌کرد. آهی سوزناک و آروم کشیدم. چشمام رو، رو به آسمون کردم و گفتم:
- دیدی؟! ... خودت شاهد بودی که من برای چی دیر کردم. البته، خودم می‌دونم که عصبانیت سیاوش از دیر کردنم نبود؛ ولی این رسمش نیست. امروز، نرگس خیلی خوشحال شد و من مطمئن بودم؛ وقتی اون خوشحال...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

alirezaa_shah

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/4/19
ارسالی‌ها
196
پسندها
4,255
امتیازها
16,333
مدال‌ها
8
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #47
وقتی به خونه رسیدم، هیچ انرژی نداشتم. نمی‌دونستم که چیکار کنم. اون کار رو با هزار زحمت پیدا کرده بودم. درسته پول چندان زیادی نمی‌دادن؛ ولی باهاش خیلی از مشکلاتم کم می‌شد. با بی‌حوصلگی، کلید رو از جیبم در آوردم و در حیاط رو باز کردم؛ ولی پاهام انگار سنگین بودند. می‌ترسیدم برم تو؛ می‌ترسیدم که مامان بهاره بپرسه، چرا انقدر زود اومدی و من هیچ جوابی نداشته باشم که بهش بدم. می ترسیدم؛ وقتی بشنوه اخراج شدم، حالش بد شه ... زندگی من پر از ترس بود. بالاخره وارد حیاط شدم و یواش و بی‌صدا رفتم روی تخت، کنار حوض نشستم تا یکم نفسم چاق بشه. نگاهی به درخت و گل‌های کنارش که گوشه ی تخت بودن، انداختم. هر شب، وقتی خسته از سرکار، خونه می‌اومدم، همین حوض و تخت کنارش با این حیاط باصفا خستگیم رو رفع می‌کردن؛ ولی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

alirezaa_shah

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/4/19
ارسالی‌ها
196
پسندها
4,255
امتیازها
16,333
مدال‌ها
8
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #48
زیر لب و بدون وقفه، تکرار می‌کردم:
- ای کاش بابا زنده بود!
مادرم بوسه‌ای به سرم زد و با صدای پردردی گفت:
- گریه کن مادر، گریه کن! الان فقط همین گریه می‌تونه آرومت کنه. ما هممون خسته ایم، نازنین ... من ... تو. هممون خسته ایم؛ ولی اینم حکمت خداست ...
از روی پای مامان بهاره بلند شدم و با آستین پیراهنم اشک‌هایی که مانع دیدم می شد رو از روی چشمم پاک کردم. با بغض گفتم:
- حکمت؟! حکمت خدا اینه که بندش تو سن 19سالگی یتیم بشه؟! حکمت خدا اینه که بندش از زور نداری جلوی مدیر مدرسه‌ی خواهرش سرش رو پایین بندازه؟! حکمت خدا اینه که بندش بره توی بیمارستان التماسِ این و اون رو بکنه تا شاید یه‌ قرون کمتر پول بگیرن؟! ...
سرم رو پایین انداختم و با گریه ادامه دادم:
- حکمت خدا اینه که غرور بندش رو جلوی کلی آدم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

alirezaa_shah

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/4/19
ارسالی‌ها
196
پسندها
4,255
امتیازها
16,333
مدال‌ها
8
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #49
《ملیکا》
در کمد لباس‌هام رو باز کردم و نگاهی دقیق به مانتوهای آویزون شده انداختم. امشب باید یه انتخاب خوب داشته باشم و به همین دلیل، وسواسم روی انتخاب رنگ لباسم باید بالا بره. دوتا رو که از نظرم خوب بودن، بیرون آوردم و رفتم جلوی آینه. یکیشون که رنگش سبز تیره بود رو چسبوندم به بدنم و از توی آینه در حال بررسیش بودم. چند ثانیه که گذشت، جای لباس‌ها رو عوض کردم و اون یکی مانتو که رنگش سفید بود رو روی خودم امتحان کردم. این یکی خیلی بهتر بود و خیلی هم بهم می‌اومد. مانتوش اصلا جذب نبود. دور کمرش یه کمربند پارچه‌ای به رنگ کرم بود که بیشتر ظاهرش رو قشنگ می‌کرد. دکمه‌ها و همچنین قسمت مچ آستینش هم به رنگ مشکی بود. بعد از این که از بررسی دقیق مانتو دست برداشتم، خیلی سریع تنم کردم و شلوار ساده‌ی مشکی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

alirezaa_shah

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/4/19
ارسالی‌ها
196
پسندها
4,255
امتیازها
16,333
مدال‌ها
8
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #50
چشم‌هام برای دیدن آرشا لحظه شماری می‌کردن. تابه‌حال هیچوقت، چنین حسی رو نداشتم. خیلی خوشحال بودم. دلم شور می‌زد؛ ولی خیلی لذت داشت. دیگه صدای بوق ماشین‌ها و فریاد آدم‌ها اعصابم رو خورد نمی‌کرد. الان فقط تنها چیزی که فکرم رو تو این حال و هوای خوب، بد می‌کرد، زمان بود که دیر می‌گذشت. دلم می‌خواست که زودتر شب بشه تا آرشا از‌ سرکار بیاد و یه دل سیر نگاش کنم. وقتی رسیدم سر کوچه آرشا‌ این‌ها، نفس‌هام تند شد. دست و دلم شروع به لرزیدن کردن. وقتی حالم رو اینجور دیدم، ابروهام ناخودآگاه به بالا رفتن و متعجب به دستان لرزانم نگاه کردم. زیر لب زمزمه کردم:
- چی شد یهو؟ بدنم چرا سرد شده؟ دستام چرا می لرزه؟
هر چی به خونه‌ی آرشا این‌ها نزدیک‌تر می‌شدم، این علائم بیشتر می‌شد. وقتی رسیدم اونجا، عطر آرشا رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا