- تاریخ ثبتنام
- 2/4/19
- ارسالیها
- 196
- پسندها
- 4,255
- امتیازها
- 16,333
- مدالها
- 8
سطح
11
- نویسنده موضوع
- #61
"تو تمام مدت سنگینی یه نگاه رو روی خودم حس می کردم. نگاهی که عجیب بهم انرژی می داد!"
وارد اتاق نازنین که شدم یک راست رفتم سمت آویز، چادرم رو برداشتم و همونجور که می پوشیدمش خطاب به نازنین گفتم:
- نازی جان؛ فردا بعد از مدرسه دوتایی میآییم اینجا و شروع می کنیم طرح کشیدن... یعنی باید کمکم کنی.
چشم هاش گرد شد و همونجور که انگشت اشارش رو به سمت خودش می گرفت گفت:
- من کمکت کنم؟ فکر نکنم تا حدی خوب باشم که بتونم طرح بدم به این و اون.
رفتم جلو و بوسه ای روی گونش زدم و گفتم:
- تو خیلی خوبی؛ تردید نداشته باش...
از کنارش گذشتم و ادامه دادم:
- خداحافظ؛ فردا می بینمت.
همونجور که چادر رو روی سرم تنظیم می کردم از اتاق نازنین بیرون اومدم و با دیدن آرشا با لبخندی پهن، دلم هُرّی ریخت پایین.
"تو چشم...
وارد اتاق نازنین که شدم یک راست رفتم سمت آویز، چادرم رو برداشتم و همونجور که می پوشیدمش خطاب به نازنین گفتم:
- نازی جان؛ فردا بعد از مدرسه دوتایی میآییم اینجا و شروع می کنیم طرح کشیدن... یعنی باید کمکم کنی.
چشم هاش گرد شد و همونجور که انگشت اشارش رو به سمت خودش می گرفت گفت:
- من کمکت کنم؟ فکر نکنم تا حدی خوب باشم که بتونم طرح بدم به این و اون.
رفتم جلو و بوسه ای روی گونش زدم و گفتم:
- تو خیلی خوبی؛ تردید نداشته باش...
از کنارش گذشتم و ادامه دادم:
- خداحافظ؛ فردا می بینمت.
همونجور که چادر رو روی سرم تنظیم می کردم از اتاق نازنین بیرون اومدم و با دیدن آرشا با لبخندی پهن، دلم هُرّی ریخت پایین.
"تو چشم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش