• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان محکوم به حبس ابد | علیرضا شاه محمدی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع alirezaa_shah
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 185
  • بازدیدها 6,318
  • کاربران تگ شده هیچ

alirezaa_shah

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/4/19
ارسالی‌ها
196
پسندها
4,255
امتیازها
16,333
مدال‌ها
8
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #61
"تو تمام مدت سنگینی یه نگاه رو روی خودم حس می کردم. نگاهی که عجیب بهم انرژی می داد!"
وارد اتاق نازنین که شدم یک راست رفتم سمت آویز، چادرم رو برداشتم و همون‌جور که می پوشیدمش خطاب به نازنین گفتم:
- نازی جان؛ فردا بعد از مدرسه دوتایی می‌آییم این‌جا و شروع می کنیم طرح کشیدن... یعنی باید کمکم کنی.
چشم هاش گرد شد و همون‌جور که انگشت اشارش رو به سمت خودش می گرفت گفت:
- من کمکت کنم؟ فکر نکنم تا حدی خوب باشم که بتونم طرح بدم به این و اون.
رفتم جلو و بوسه ای روی گونش زدم و گفتم:
- تو خیلی خوبی؛ تردید نداشته باش...
از کنارش گذشتم و ادامه دادم:
- خداحافظ؛ فردا می بینمت.
همون‌جور که چادر رو روی سرم تنظیم می کردم از اتاق نازنین بیرون اومدم و با دیدن آرشا با لبخندی پهن، دلم هُرّی ریخت پایین.
"تو چشم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

alirezaa_shah

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/4/19
ارسالی‌ها
196
پسندها
4,255
امتیازها
16,333
مدال‌ها
8
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #62
- ملیکا جون، من این‌جای طرحم رو چه جور بکشم؟
- ملیکا طرح هارو کشیدی؟ وقت نداریم ها
- ملیکا خودت چی می خوای بکشی؟
اون‌قدر همهمه و ملیکا، ملیکا توی کلاس زیاد بود که سرم رو بین دست هام گرفتم و با صدای بلند گفتم:
- ساکت!...
نگاهی به تک تکشون انداختم و ادامه دادم:
- به خدا این‌جوری که همتون با هم حرف می زنید و سوال می پرسید من هیچی نمی فهمم!
از جام بلند شدم و نیم نگاهی به ساعت بالای تخته انداختم:
02:45
حسابی دیرم شده بود. سریع کیفم رو برداشتم و با سمیرا از کلاس بیرون زدیم و همون‌جور که می دوییدیم با صدایی بلند گفتم:
- ببخشید باید برم؛ فردا جواب همتون رو می دم.
منتظر حرف یا جوابی نموندم و با سرعت از مدرسه خارج شدیم. نازنین با اخم تکیه اش رو به دیوار داده بود و نزدیک شدن ما رو نگاه می کرد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

alirezaa_shah

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/4/19
ارسالی‌ها
196
پسندها
4,255
امتیازها
16,333
مدال‌ها
8
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #63
سرش رو چندبار تکون داد و سریع گفت:
- آره آره خیلی کاره مهمی دارم. اگه می شه الان برید داخل اگه خونه بود بگید بیاد بیرون.
نازنین با کمی مکث گفت:
- باشه!
برگشت سمت در و بعد از باز کردنش وارد خونه شدیم و بدون حرف به سمت اتاق آرشا حرکت کردیم.
"دوباره فضولی من گل کرده بود و می خواستم بدونم اون مرد کیه و با آرشا چه کار مهمی داره که این موقع ظهر اومده این‌جا؟"
با صدای سرشار از نگرانی نازنین که آرشارو صدا می زد به خودم اومدم:
- آرشا؛ آرشا خونه ای؟
نازنین که جلوتر از من راه می رفت، دست انداخت و در اتاق آرشارو باز کرد و با هم وارد شدیم.

+آرشا+

با باز شدن ناگهانی در اتاق از جام پریدم و کاغذ و قلمی که ی دستم بود رو گذاشتم زیر فرش. اخم هام رو تو هم بردم خطاب به جفتشون گفتم:
- به شماها یاد ندادن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

alirezaa_shah

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/4/19
ارسالی‌ها
196
پسندها
4,255
امتیازها
16,333
مدال‌ها
8
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #64
- من تهیه کننده‌ی برنامه برای رادیو هستم. از صدای تو خیلی خوشم اومده و مطمئنم بقیه هم همین نظر رو پیدا می کنن... پس ازت درخواست می کنم مجری و گوینده‌ی برنامه ی من باشی.
تو یه لحظه چشم هام درشت شد و با ابروهای بالا رفته گفتم:
- چی؟ من مجری برنامه رادیو بشم؟
لبخندی مهربون زد و همون‌جور که سرش رو تکون می داد گفت:
- بله؛ کی از تو بهتره؟ صدای به این خوبی داری. استفاده کن ازش...
دستش رو روی شونم گذاشت و ادامه داد:
- من شرایطت رو می دونم و این هم می دونم که با اخراج از اون شرکت بیکار شدی. من امروز اومدم این‌جا تا پیشنهاد کار بدم بهت. اصلا نگران حقوق و دستمزد هم نباش؛ هر چقدر بگی بهت می دم. باشه؟
"حرف هایی که می‌شنیدم رو باور نمی کردم!
توی اوج ناامیدی و سختی یه دفعه یه راه نجات باز شده بود. راه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

alirezaa_shah

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/4/19
ارسالی‌ها
196
پسندها
4,255
امتیازها
16,333
مدال‌ها
8
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #65
چون متوجه نگاه ملیکا شده بودم، سریع نازنین رو از خودم جدا کردم و به سمت در خروجی حرکت کردم.
"ملیکا تک فرزند بود و حس برادر یا خواهر داشتن رو تجربه نکرده بود؛ ولی از نگاهش به من و نازنین، کاملا متوجه حسرتی بزرگ توی دلش می شدم..."
وارد حیاط شدم و با قدم های بلند به سمت در حرکت می کردم که صدای ملیکا باعث شد سرجام بایستم:
- آرشا!
کامل برگشتم سمتش:
- بله؟
دست هاش رو توی هم قلاب کرد و با لبخندی که باعث چال روی گونش می شد گفت:
- می خوام بدونی خیلی خیلی خوشحال شدم. دیشب از فکر این‌که بیکار شدی و دوباره روز های سخت قراره شروع بشه، نتونستم بخوابم...
سرش رو پایین انداخت و ادامه داد:
- ولی امروز فهمیدم که خدا خیلی دوستت داره!
نفسم رو بیرون فرستادم و با نیم نگاهی به آسمون گفتم:
- خداروشکر؛ فقط...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

alirezaa_shah

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/4/19
ارسالی‌ها
196
پسندها
4,255
امتیازها
16,333
مدال‌ها
8
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #66
دست های یخ زدم رو جلوی دهنم آوردم و چند بار، ها کردم تا شاید یکم گرم بشه. ولی این استرس اجازه گرم شدن نمی داد.
نگاهی به دور و اطرافم کردم... راهروی نسبتا بزرگ با چند در قهوه ای رنگ که به صورت دوتایی کنار هم بودن و ترتیب قشنگی رو هم ساخته بودن. گلدون بزرگ و پر از گلی که وسط راهرو بود باعث پخش عطر خیلی خوب و لذت بخشی توی راهرو شده بود که همین باعث کم شدن استرس من می‌شد.
با آقای راد جلوی یکی از در ها ایستادیم. کلید رو از جیب شلوارش بیرون کشید و بعد از اینکه در رو باز کرد خطاب به من گفت:
- بفرما داخل؛ به محل کار جدیدت خوش اومدی!
لبخندی زدم و بعد از ببخشید آرومی وارد استدیو شدم.
با ورودم اولین چیزی که به چشمم خورد دستگاه بزرگ و مشکی رنگی بود که جلوی یه اتاق کوچک تر قرار گرفته بود و روش پر بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

alirezaa_shah

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/4/19
ارسالی‌ها
196
پسندها
4,255
امتیازها
16,333
مدال‌ها
8
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #67
از خوشحالی خنده ای کوتاه کرد و همون‌جور که توی کشو دنبال چیزی می گشت گفت:
- عالیه. پس الان موقع امضا کردن قرارداد هستش...
دستش رو از کشو در آورد و برگه ای رو جلوم گذاشت روی میز و ادامه داد:
- بخون و بعد امضا کن.
با صبر و حوصله تمام شرایط و چیز هایی که نوشته بود رو خوندم و خودکار رو برداشتم تا امضا کنم که با حرف آقای راد دست نگه داشتم:
- فقط یه چیزی؛ این برنامه اسمش ساعت عاشقی هست و راس ساعت 24 روی آنتن می ره. خیلی از گویندگان می گفتن با زمانش مشکل دارن. تو چی؟
همون‌جور که ابروهام به بالا رفته بودن لبم رو تر کردم و با تعجب گفتم:
- 12 شب؟ واقعا فکر می کنید اون ساعت کسی رادیو گوش می کنه؟
لبخند کمرنگی زد:
- آره؛ این برنامه مخاطب های خاص خودش رو داره. تو باید بتونی با صدا و اجرات مخاطب های...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

alirezaa_shah

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/4/19
ارسالی‌ها
196
پسندها
4,255
امتیازها
16,333
مدال‌ها
8
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #68
امروز وقتی از دهنم پرید و به آرشا گفتم مراقب خودت باش، حسابی ازش خجالت کشیدم و نتونستم توی چشم هاش نگاه کنم. تو مدتی هم که با نازنین طرح می زدیم تمام حواسم پیش آرشا بود.
راستش از این‌که توی رادیو کار پیدا کرده بود هم خوشحال بودم و هم ناراحت... چون فقط دلم می خواست من صدای آرشا رو داشته باشم. فقط با من حرف بزنه؛ فقط برای من شعر بخونه...
ولی وقتی به عنوان گوینده انتخاب می شد، همه صداش رو می شنیدن؛ و مطمئنن طرفدارش می‌شدن و این به نظرم اصلا خوب نبود!"
نفسی عمیق کشیدم و دوری توی اتاق آرشا زدم. اتاقش تفاوت چندانی با اتاق نازنین نداشت ولی یه چیزی توش بود که برام با همه چیز و همه کس فرق داشت. اونم عطرش بود... عطر تنش؛ عطر نفس هاش؛ عطر خنده هاش...
بعد از کشیدن نفسی عمیق اتاق آرشارو ترک کردم و به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

alirezaa_shah

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/4/19
ارسالی‌ها
196
پسندها
4,255
امتیازها
16,333
مدال‌ها
8
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #69
حدود سه ساعت از تماس من با آرشا می گذشت و هنوز هیچ خبری ازش نبود. با بی حوصلگی از جام بلند شدم و بعد از خاموش کردن تلویزیون به سمت آشپزخونه حرکت کردم تا هم به نازنین کمک کنم و هم ذهنم، یکم از آرشا دور بشه. اما وقتی داشتم از جلوی اتاق زن عمو بهاره رد می شدم، متوجه صدای آروم و دلنشین تلاوت قرآن شدم که زن عمو بهاره به زیبایی تمام داشت می خوند.
با ابروهای بالا رفته و چشم گرد شده آروم نزدیک اتاق شدم و سرم رو از دری که نصفه باز بود داخل بردم.
تازه فهمیدم آرامش صدای آرشا از کی بهش به ارث رسیده!
"کم کم اون تعجب تبدیل به لبخندی شد که هر لحظه عمیق تر و عمیق تر می شد. آرامشی که توی صدای زن عمو بهاره و طرز خوندنش بود هر انسانی رو مجذوب خودش می کرد. ای کاش هیچ‌وقت اون لحظه تموم نمی شد!"
خیلی آروم تقه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

alirezaa_shah

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/4/19
ارسالی‌ها
196
پسندها
4,255
امتیازها
16,333
مدال‌ها
8
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #70
"صدای خنده ی آرشا و نازنین و زن عمو خونه رو پر کرده بود. انگار همه چیز خوب شده بود و همه ی مشکلات حل شده بودن. انگار زندگی برای چند ساعت یا چند روز داشت روی خوشش رو نشونشون می داد!"
جلوی در اتاق وایستادم و دستی به صورت و شالم کشیدم و بعد وارد شدم. آرشا و زن عمو بهار روی تخت کنار هم بودن و نازنین درحالی که چشم از آرشا بر نمی داشت روی زمین نشسته بود و با دقت به حرف های آرشا گوش می داد:
- با کلی ترس و استرس رفتم توی اتاق ضبط که اون‌جا بهش می گفتن اتاقک. پشت میز نشستم که متوجه آقای راد شدم که با دستش علامت می داد هدفون رو بذارمش روی گوشم. بعد از این‌که گذاشتم تازه فهمیدم اون وسیله برای ارتباط برقرار کردن با صدا بردار بود؛ نه موزیک گوش دادن!...
هر سه‌تاشون خنده ای کردن و آرشا نگاهش رو بین...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا