- تاریخ ثبتنام
- 2/4/19
- ارسالیها
- 196
- پسندها
- 4,255
- امتیازها
- 16,333
- مدالها
- 8
سطح
11
- نویسنده موضوع
- #71
حالا من موندم و آرشا و زن عمو بهاره. می دونستم آرشا اون موقع می خواست هم قضیه دعوت نامه عروسی که دیشب پیمان آورد رو بگه، و هم اینکه از زن عمو بخواد گذشته ای که عجیب توی ذهنم مبهم بود رو برام تعریف کنه!
حدسم درست بود و آرشا خم شد و کارت دعوت رو آروم از کیسه در آورد و سریع گذاشت پشتش. لبخندی ساختگی زد و خطاب به زن عمو گفت:
- مامان یه چیزی شده!
ابروهای زن عمو بهاره به بالا رفت و با تعجب و کمی ترس گفت:
- چی شده؟
آرشا سرش رو پایین انداخت و با حالتی هول گفت:
- والا؛ راستش پیمان دیشب اومده بود جلوی در...
زن عمو این رو که شنید چشم هاش درشت شد و تسبیحی که تا اون موقع داشت باهاش ذکر می گفت از دستش افتاد زمین. در عرض چند ثانیه ترسی عجیب تمام بدنش رو در بر گرفت. آروم گفت:
- یا امام حسین...
نگاهش...
حدسم درست بود و آرشا خم شد و کارت دعوت رو آروم از کیسه در آورد و سریع گذاشت پشتش. لبخندی ساختگی زد و خطاب به زن عمو گفت:
- مامان یه چیزی شده!
ابروهای زن عمو بهاره به بالا رفت و با تعجب و کمی ترس گفت:
- چی شده؟
آرشا سرش رو پایین انداخت و با حالتی هول گفت:
- والا؛ راستش پیمان دیشب اومده بود جلوی در...
زن عمو این رو که شنید چشم هاش درشت شد و تسبیحی که تا اون موقع داشت باهاش ذکر می گفت از دستش افتاد زمین. در عرض چند ثانیه ترسی عجیب تمام بدنش رو در بر گرفت. آروم گفت:
- یا امام حسین...
نگاهش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش