• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان محکوم به حبس ابد | علیرضا شاه محمدی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع alirezaa_shah
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 185
  • بازدیدها 6,967
  • کاربران تگ شده هیچ

alirezaa_shah

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/4/19
ارسالی‌ها
196
پسندها
4,255
امتیازها
16,333
مدال‌ها
8
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #71
حالا من موندم و آرشا و زن عمو بهاره. می دونستم آرشا اون ‌موقع می خواست هم قضیه دعوت نامه عروسی که دیشب پیمان آورد رو بگه، و هم این‌که از زن عمو بخواد گذشته ای که عجیب توی ذهنم مبهم بود رو برام تعریف کنه!
حدسم درست بود و آرشا خم شد و کارت دعوت رو آروم از کیسه در آورد و سریع گذاشت پشتش. لبخندی ساختگی زد و خطاب به زن عمو گفت:
- مامان یه چیزی شده!
ابروهای زن عمو بهاره به بالا رفت و با تعجب و کمی ترس گفت:
- چی شده؟
آرشا سرش رو پایین انداخت و با حالتی هول گفت:
- والا؛ راستش پیمان دیشب اومده بود جلوی در...
زن عمو این رو که شنید چشم هاش درشت شد و تسبیحی که تا اون موقع داشت باهاش ذکر می گفت از دستش افتاد زمین. در عرض چند ثانیه ترسی عجیب تمام بدنش رو در بر گرفت. آروم گفت:
- یا امام حسین...
نگاهش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

alirezaa_shah

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/4/19
ارسالی‌ها
196
پسندها
4,255
امتیازها
16,333
مدال‌ها
8
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #72
چند دقیقه ای سعی می کردم دستم رو آزاد کنم که با باز شدن در نگاهم به اون سمت چرخید. چون اتاق تاریک بود نمی تونستم چهرش رو ببینم و فقط صدای کلفتش رو شنیدم که گفت:
- به به بهاره خانوم گل؛ ببخشید که نشد دعوتتون کنم و بچه ها یکم با خشونت آوردنتون...
دو قدم برداشت و اومد کنار تخت ایستاد که تازه تونستم قیافه ی زشتش رو ببینم. یکی از همکار های پدرم به اسم هوشنگ دارابی بود که چند وقتی می‌شد پدرم بهش بدهکار بود... البته پدر من به خیلی ها بدهکار بود!
لبم رو با زبونم تر کردم و گفتم:
- مگه کار پدرت چی بود زن عمو؟
لبخندی تلخ زد و همون‌جور که سرش رو به علامت تاسف تکون می داد گفت:
- قاچاق... قاچاق اسلحه!
از تعجب چشم هام رو گرد کردم و با تعجب زن عمو رو نگاه کردم. اصلا باورم نمی شد؛ یعنی پدربزرگ آرشا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

alirezaa_shah

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/4/19
ارسالی‌ها
196
پسندها
4,255
امتیازها
16,333
مدال‌ها
8
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #73
لبم رو به دندون گرفتم تا اشکم در نیاد. آروم جواب دادم:
- دزدیده بودنم!
کوثر خانوم تا این رو شنید چنگی به گونش زد و با چشم های گرد شده جواب داد:
- وای خدا مرگم بده؛ حالا ما از دیشب فکر می کنیم تو فرار کردی!
درک می کردم که چرا این فکر رو کردن. من تا اون لحظه خیلی دوست داشتم از اون قصر بیرون برم، ولی همیشه پدرم مانع می شد. بخاطر همین چندبار فرار کرده بودم و همین باعث شده بود اونا فکر کنم من این ‌بارم فرار کردم. نگاهم رو از چشم های کوثر خانوم گرفتم و هیچی نگفتم.
چند دقیقه بعد صدای فریاد پدرم که اسمم رو صدا می زد شنیدم. نگاهم رو از زمین برداشتم و به اون سمت حیاط کشیدم. پدر و برادرم با سرعت به سمت من می اومدن و با فاصله، یکی از خدمه های قصر که لیوانی توی دستش بود پشت سر اونا می دویید.
دستم رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

alirezaa_shah

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/4/19
ارسالی‌ها
196
پسندها
4,255
امتیازها
16,333
مدال‌ها
8
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #74
سری تکون دادم و به سمت در آشپزخونه حرکت کردم که با صدای نازنین ایستادم:
- ملیکا یه سوال!
از جدیت صدای نازنین متعجب شدم! صداش شبیه کسی بود که به یه چیزی مشکوکن؛
کامل برگشتم سمتش و گفتم:
- بپرس!
نگاهی دقیق به چشم هام کرد:
- ملیکا کارهای بچه ها کم کم داره تموم می شه. برام سوال پیش اومد خودت چی می خوای بکشی؟
نفسی که توی سینم حبس بود رو با فوت بیرون دادم. یه لحظه فکر کردم از چشم هام یا رفتارهام متوجه حسم به آرشا شده بود ولی خداروشکر نه! لبخندی زدم و جواب دادم:
- خیلی فکر ها و ایده ها دربارش دارم. ولی هنوز تصمیم قطعیم رو نگرفتم ولی مطمئن باش یه نقاشی عالی و بدون نقص می کشم!
سرش رو با افتخار تکون داد:
- اون که صد در صد. راستی خانوم داوینچی شمایی؟
از سوال و لحن طنزگونه ی نازنین بلند زدم زیر خنده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

alirezaa_shah

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/4/19
ارسالی‌ها
196
پسندها
4,255
امتیازها
16,333
مدال‌ها
8
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #75
تو تمام مدتی که در حال خوردن شام بودیم سرم پایین بود. اولین بار بود که این‌قدر از آرشا خجالت می کشیدم و از نگاهش فرار می کردم. ولی یه ثانیه هم سنگینی نگاهش از روم برداشته نمی شد.
بعد از این که شام رو کنار هم خوردیم و بعد از شستن ظرف ها که من به عهده گرفته بودم نگاهی به ساعت توی آشپزخونه انداختم:
- 09:16
همون جور که دستکش رو از دستم بیرون می آوردم وارد پذیرایی شدم. نگاهم به آرشا افتاد که جلوی تلویزیون دراز کشیده بود و غرق در فیلمی بود که داشت پخش می شد. نگاهم رو ازش گرفتم و با چند قدم بلند به سمت اتاق نازنین رفتم. وقتی وارد اتاق شدم همون جور که حدس زده بودم نازنین رفته بود تو عمق کشیدن نقاشی و یه جورایی تو عالم دیگه ای بود.
رفتم نزدیکش و همون جور که خم شده بودم و طرح های بچه ها که با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

alirezaa_shah

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/4/19
ارسالی‌ها
196
پسندها
4,255
امتیازها
16,333
مدال‌ها
8
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #76
وقتی رسیدیم جلوی خونه خودمون، روبروی آرشا ایستادم و گفتم:
- دستت نکنه آرشا.
نگاهش رو بین چشم هام چرخ داد:
- خواهش می کنم، فقط...
دستش رو برد توی جیب شلوارش و همون‌جور که در حال گشتن بود ادامه داد:
- امروز وقتی برای مامان بهاره و نازنین کادو خریدم دلم نیومد برای تو چیزی نخرم... چشم هات رو ببند!
لبخندی مملو از ذوق زدم و جواب دادم:
- چرا زحمت کشیدی آرشا؛ اصلا نیازی به این کار ها...
پرید وسط حرفم و با همون لبخند ریلکس گفت:
- چشم هات رو ببند!
لبم رو به دندون گرفتم و چشم هام رو بستم. چند ثانیه گذشت و هیچ صدا یا عکس العملی از آرشا نیومد! لبخندم رو جمع کردم و چشم هام رو باز کردم. آرشا زل زده بود به من و هیچ حرکتی نمی کرد. آروم گفتم:
- چی شد پس؟
نگاهی کوتاه به لبهام کرد و با دستپاچگی گفت:
- هی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

alirezaa_shah

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/4/19
ارسالی‌ها
196
پسندها
4,255
امتیازها
16,333
مدال‌ها
8
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #77
پدرم با حالتی تحسین کننده سرش رو تکون داد و هیچی نگفت. چند لحظه بعد نگاهش رو دقیق کرد روی چشم هام و گفت:
- ملیکا از چشم هات می باره که خیلی خسته ای، آره؟
با دستم شروع کردم چشمم رو خاروندن و گفتم:
- آره دارم هلاک می شم.
مهربون نگاهم کرد:
- برو بخواب دخترم. شبت بخیر.
رفتم جلو و بـ ـو ـسـ ـه ای رو گونه ی پدرم زدم و گفتم:
- شب توام بخیر بابایی جونم!
از جام بلند شدم و به سمت آشپزخونه که مادرم توش بود رفتم. مادرم مثل همیشه پشت سینک بود!
از پشت رفتم نزدیکش رفتم و بـ ـو ـسـ ـه ای تقدیمش کردم و گفتم:
- کد بانوی خاندان روشن چطوره؟
مادرم که از حرکت من ترسیده بود چشم غره ای بهم رفت و گفت:
- صد دفعه بهت گفتم نترسون منو. حقته الان سیخ رو بردارم...
وقتی دید دوتا دستم رو بالا بردم و مظلوم نگاهش می کنم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

alirezaa_shah

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/4/19
ارسالی‌ها
196
پسندها
4,255
امتیازها
16,333
مدال‌ها
8
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #78
مادرم نگاهش رو روی اجزای صورتم چرخوند و با کمی مکث جواب داد:
- چون... چون خطرناکن. خیلی بیشتر از اون چیزی که فکرش رو بکنی. پدر بهاره یه قاچاقچی اسلحه بود، قصری بزرگ داشتن با هزاران، هزار کارگر و خدمه و محافظ. ولی با این همه امنیت و تجهیزات، نتونست از تنها دخترش محافظت کنه...
دوباره سرش رو به علامت تاسف تکون داد و ادامه داد:
- اون پیمانی که دیروز دیدیش یکی از بچه برادر های بهارست و همچنین یکی از خطرناک ترینشون. تا اون موقع که خسرو خان زنده بود؛ پسراش هیچ کاری نمی تونستن بکنن ولی وقتی خسرو خان بزرگ مرد، قصر مال اونا شد و هر قتل و جنایتی که بگی رو انجام دادن... اونا توی دلشون کینه داشتن، یه کینه ی بزرگ و عمیق. پس...
نگاهش رو به چشم هام جدی کرد و ادامه داد:
- اونا خیلی خطرناکن ملیکا... هر چی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

alirezaa_shah

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/4/19
ارسالی‌ها
196
پسندها
4,255
امتیازها
16,333
مدال‌ها
8
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #79
سمیرا همین که دهنش رو باز کرد تا جوابم رو بده صدای پر از خشونت خانوم قیدی تو گوشمون پیچید:
- این‌جا چه خبره؟...
بچه هارو کنار زد و با نگاهی که به سمیرا انداخت و ادامه داد:
- مگه این‌جا چاله میدونه؟ بلند شو بیا دفتر تا نشونت بدم...
نگاه عصبیش رو به دریا رسوند:
- توام همچنین...
این رو گفت و برگشت و به سمت دفتر حرکت کرد.
صدای معترض دریا بلند شد:
- آخه من چیکار کردم مگه؟ این سمیرا بلند می شه حرکت می زنه رو هوا، من چرا باید بیام دفتر؟
نگاهش رو با عصبانیت از سمیرا گرفت و به سمت دفتر حرکت کرد. اما سمیرا با لب هایی باز به من نگاه می کرد.
چشم هام رو گرد کردم:
- چرا می‌خندی؟ الان که خانوم قیدی آتیشت زد می‌فهمی نباید تو مدرسه حرکت بزنی!
با همون لبخند نگاهش رو ازم گرفت و به مژگانی که نزدیکمون می شد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

alirezaa_shah

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/4/19
ارسالی‌ها
196
پسندها
4,255
امتیازها
16,333
مدال‌ها
8
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #80
دوباره با کف دست به پیـ ـشونیم زدم و جواب دادم:
- واقعا ببخشید من یکم حواس پرت شدم...
نگاهم رو به چشم های خرمایی رنگش دوختم و ادامه داد:
- آره خداروشکر داره خوب پیش می‌ره. طراحی ها بجز چند تا تموم شده و فقط مونده رنگ آمیزیش که خود بچه ها انجامش می دن.
سری به علامت تحسین تکون داد:
- آفرین. فکر نمی کردم تنهایی به این زودی بتونی تمومش کنی.
لبم رو با زبون تر کردم و گفتم:
- تنها نبودم! دختر عموم؛ نازنین هم کمکم کرد توی طرح زدن...نازنین روشن.
چند لحظه فکر کرد و گفت:
- همون که اون روز گفتی کارش به عنوان مهمان توی نمایشگاه قرار بگیره؟
سر تکون دادم:
- آره همون. طرح هاش حرف نداره.
خانم زمانی لبخندی مهربون زد و نگاهش رو توی کلاس پخش کرد و می خواست درس رو شروع کنه که وقتی نگاهش روی جای خالی سمیرا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

عقب
بالا