• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان محکوم به حبس ابد | علیرضا شاه محمدی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع alirezaa_shah
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 185
  • بازدیدها 6,318
  • کاربران تگ شده هیچ

alirezaa_shah

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/4/19
ارسالی‌ها
196
پسندها
4,255
امتیازها
16,333
مدال‌ها
8
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #51
همین که وارد شدیم و نگاه من به حیاط افتاد، تمام خاطراتم دوباره زنده شد. من با جزء جزء این خونه خاطره داشتم؛ با اون درخت، با اون تخت، با اون حوض. یه روز تو دنیای بچگیمون، من کنار حوض نشسته بودم و این طرف اون طرف رفتن ماهی هارو نگاه می‌کردم که یه ‌دفعه آرشا از پشت هولم داد. من هم با کله افتادم توی حوض و تمام بدنم یخ بست. هوا خیلی سرد بود و هوای حوض چند برابر سردتر. بعد از اون روز، ۲ هفته مریض بودم. هیچوقت یادم نمی‌ره؛ وقتی زن عمو بهاره شک کرد که شاید کار آرشا باشه، من گفتم که نه؛ کار اون نیست. خودم مقصرم؛ کنار حوض راه می‌رفتم. پام لیز خورد و افتادم توش. می دونستم اگه بفهمن که کار آرشا بود، مطمئنن تنبیهش می‌کردن و من اصلا این رو نمی‌خواستم. ما بچه بودیم و توی بچگی هزاران اتفاق اینجوری...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

alirezaa_shah

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/4/19
ارسالی‌ها
196
پسندها
4,255
امتیازها
16,333
مدال‌ها
8
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #52
صداش رو مثل آرشا صاف کرد و گفت:
- هیچی بابا! از دهنم پرید، یه چی گفتم. اصلا ولش کن! ...
دستم رو گرفت و همونجور که به سمت اتاقش می‌کشید، ادامه داد:
- بیا بریم سر طراحیمون که همین‌جور وقت داره می‌گذره.
قضیه آرشا؟! چی شده؟ نکنه برای آرشا اتفاقی افتاده! خیلی نگران شدم و دل دل می‌کردم که از نازنین بپرسم یا نه؛ ولی وقتی که وارد اتاق نازنین شدم، عطر خوش آرشا نوازشگر صورتم شد و تمام نگرانی‌هام از بین رفت. توی اون اتاق با هر دم و باز‌دم، آرامشی محض وارد وجودم می‌شد. درسته اتاق نازنین بود؛ ولی پر بود از عطر آرشا. نگاهم سمت نازنین کشیده شد که پشت میز طراحی‌اش نشسته و نگاه منتظرش را به من دوخته بود. چادرم رو در آوردم و روی جا لباسیِ روی در، آویزون کردم. نگاهی به نازنین کردم و با لبانی باز گفتم:
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

alirezaa_shah

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/4/19
ارسالی‌ها
196
پسندها
4,255
امتیازها
16,333
مدال‌ها
8
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #53
تو گذشته زن عموم چه اتفاقی افتاده بود که آرشا و نازنین داشتن تاوانش رو پس می دادن؟ چشم‌هام رو به چشم‌های زن عمو بهاره رسوندم و با تعجب گفتم:
- یعنی چی زن عمو؟ من هیچی نمی‌فهمم! آرشا و نازنین تقاص چی رو پس می ‌دن؟
نگاه منتظرم، منتظر جواب بود؛ ولی زن عمو فقط سرش رو تکون داد و زیر لب زمزمه می‌کرد:
- نمی‌دونم ... نمی‌دونم.
نکنه برای آرشا قراره اتفاقی بیوفته؟ نکنه گذشته‌ی زن عمو برگرده و ترسش هم از همین باشه؟ مطمئن بودم اتفاق بدی می‌خواست بیوفته. چشمام رو بستم و سرم رو سریع تکون دادم تا این فکرهای بد از ذهنم بیرون بره. دستم رو بردم جلو. قاب عکس رو از دست زن عمو بهاره بیرون کشیدم و روی طاقچه گذاشتم. همونجور که لحاف رو روش می‌کشیدم، گفتم:
- زن عمو، یکم استراحت کن؛ حالت خوب می‌شه. سعی کن به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

alirezaa_shah

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/4/19
ارسالی‌ها
196
پسندها
4,255
امتیازها
16,333
مدال‌ها
8
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #54
سری تکون دادم.
- آره واقعا؛ دنیای خیلی شیرینی داشتیم. راستی آرشا ...
چشم‌های خوش‌رنگش رو با تعجب به من دوخت و منتظر ادامه حرفم بود. یکم شیطنت به صدام دادم و گفتم:
- ماجرای حوض رو یادته؟
بعد از اینکه چند ثانیه فکر کرد، خنده‌ای قشنگ کرد و سرش رو به علامت تایید تکون می‌داد.
- آره؛ یادمه ... نمی‌دونی که چه لذتی داشت، وقتی پرتت کردم تو حوض و وایستاده بودم یخ زدنت رو می‌دیدم.
صدای خندش به آسمون رفت. می‌دونستم که داشت حرصم رو در می‌آورد. سریع لبخندم رو جمع کردم و با اخمی غلیظ گفتم:
- لذت داشت، آره؟! ای کاش من لال می‌شدم و به زن عمو نمی‌گفتم که مقصر خودم بودم تا می‌اومد، یه دل سیر کتکت می‌زد.
این رو که گفتم، بلند شدم و به سمت بیرون آشپزخونه حرکت کردم؛ ولی با صدای سرفه‌های بلند آرشا که به خاطر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

alirezaa_shah

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/4/19
ارسالی‌ها
196
پسندها
4,255
امتیازها
16,333
مدال‌ها
8
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #55
فکر خوبی بود؛ چون کارهای بچه‌ها رو هم می‌تونستم همینجا رسیدگی کنم و از همه مهم‌تر، آرشارو بیشتر می‌دیدم. لبخندی به چشم‌های زیبا و مشکیش زدم و گفتم:
- من مخالفتی ندارم. فقط ممکنه پدر مادرم قبول نکنن!
با خوشحالی کف دستش رو به هم زد و گفت:
- آخ جون! اونا با من، من راضیشون می‌کنم.
لبخندی پر محبت بهش زدم و صندلی رو یکم نزدیکش بردم. مداد رو از نازنین گرفتم و شروع به کشیدن طرح توی ذهنم روی بوم کردم و خطاب به نازنین گفتم:
- راستی نازنین، چرا نگفته بودی که آرشا‌ خونست؟
بعد از مکث کوتاهی صداش رو صاف کرد و با حالتی گیج گفت:
- خب ... یادم رفت.
همونجور که چشم‌هام روی طرحم قفل بود، سری تکون دادم.
- آها، چرا سرکار نرفته؟ مریض شده؟
چند لحظه گذشت و هنوز ساکت بود. انگار واقعا یه خبری شده توی این خونه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

alirezaa_shah

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/4/19
ارسالی‌ها
196
پسندها
4,255
امتیازها
16,333
مدال‌ها
8
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #56
- نه؛ منظورم این بود که ... چیزه ... یعنی ... نازنین نگران شده بود.
سرش رو تکون داد و همونجور که با زحمت جلوی خندش رو می‌گرفت، گفت:
- آها، پس که اینطور.
تک خنده‌ای کرد. همونجور که از کنارم رد شد و به سمت در اصلی می‌رفت، گفت:
- بیا بریم تو. اینجا سرده، یه وقت سرما ...
صدای در باعث شد که آرشا بقیه حرفش رو نزنه و متعجب من رو نگاه کنه. زیر ل**ب آروم گفت:
- تو همینجا وایستا، ببینم کیه.
این رو گفت و به سمت در رفت و بازش کرد. پشتش به من بود و من نمی‌تونستم چهرش رو ببینم؛ ولی دیدم که آرشا چند ثانیه، بدون هیچ حرکتی، ماتش برده بود.
اخم‌هام رو یکم تو هم بردم و چند قدم به سمتش رفتم؛ ولی آرشا وقتی صدای قدم هام رو شنید، برگشت سمتم. با نگاهش بهم فهموند که جلو نیام. ترس رو می‌تونستم به وضوح توی چشم‌هاش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

alirezaa_shah

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/4/19
ارسالی‌ها
196
پسندها
4,255
امتیازها
16,333
مدال‌ها
8
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #57
- مگه نه آرشا؟! زن عمو زیبا و عمو جمشیدت خیلی تو انتخاب اسم، سلیقه به خرج دادن.
دوباره نگاهش رو به سمتم رسوند و گفت:
- من اسمم پیمانه ...
چشمکی زد و آروم ادامه داد:
- البته، در آینده بیشتر باهام آشنا می‌شی.
این رو که گفت آرشا خونش به جوش اومد و تو یه لحظه دست مشت شدش رو بالا آورد تا روی سر پیمان فرود بیاره. مطمئن بودم که اگه یه قطره خون از دماغ پیمان می‌اومد، زمین و زمان رو به هم می‌دوخت. نگاهی به چهره خشن آرشا کردم و با حالت التماس گفتم:
- آرشا، توروخدا!
پیمانم که تازه متوجه خطری که تهدیدش می‌کرد شده بود، برگشت سمت آرشا و با ترسی ساختگی و مسخره جفت دست‌هاش رو بالا برد. با چشم‌های مظلوم، به دست مشت شده‌ی آرشا نگاه کرد‌.
- وای آرشا! ... نمی‌دونی که چقدر ترسوندی من رو! بیارش پایین تا سکته...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

alirezaa_shah

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/4/19
ارسالی‌ها
196
پسندها
4,255
امتیازها
16,333
مدال‌ها
8
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #58
نگاهم قفل بود روی آرشا که صدای نازنین بلند شد.
- خانوم استاد! اگه هواخوریتون تموم شده، یکم تو آشپزخونه به من کمک کنید.
از لحن بامزه و حرف‌های نازنین، ناخودآگاه خنده‌ای کردم و همونجور که به سمت آشپزخونه می‌رفتم، نیم نگاهی به آرشا انداختم. سرش رو نزدیک پدرم برده بود و آروم آروم حرف می‌زدن. مطمئن بودم که توی گذشته‌ی این خانواده اتفاقی افتاده بود و تنها کسی که نمی‌دونست، من بودم؛ ولی هر جور که بود، باید می‌فهمیدم چه اتفاقی!
***
سر سفره نشسته بودیم و سکوتی عجیب خونه رو فرا گرفته بود. می‌دونستم که همشون به غیر از نازنین و زن عمو بهاره قضیه پیمان و کارت دعوت رو شنیده بودن.
از گوشه‌ی چشم نگاهی به نازنین که کنارم نشسته بود کردم و خیلی آروم گفتم:
- چه سکوتی!
همونجور که لبخندی قشنگ روی ل..*باش بود،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

alirezaa_shah

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/4/19
ارسالی‌ها
196
پسندها
4,255
امتیازها
16,333
مدال‌ها
8
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #59
با موافقت پدر و مادرم، راهی آشپزخونه شدم و بعد از ریختن دوتا چایی و گذاشتنش توی سینی، به سمت در خروجی حرکت کردم. قلبم محکم به سینم کوبیده می‌شد. نفس‌هام کوتاه و زیاد شده بود و داشتم جملاتی که می‌خواستم بهش بگم رو توی ذهنم مرور می‌کردم. با یه نفس عمیق، در حیاط رو باز کردم و واردش شدم. آرشا روی تخت، سرش رو بین دست‌هاش گرفته بود و تند تند پاهاش رو تکون می‌داد. بوی گل و صدای جیرجیرک‌ها، فضای خیلی قشنگی رو ساخته بود. رفتم نزدیک آرشا و آروم کنارش نشستم. با صدای گذاشتن سینی روی تخت، متوجه حضورم شد. نیم نگاهی به سینی چای انداخت و دوباره سرش رو بین دست هاش گرفت. نفسم رو صدادار بیرون دادم و با لبخندی محو گفتم:
- آرشا، می‌دونستی که اخم اصلا بهت نمیاد؟!
سرش رو بالا آورد و نگاهی به چشم‌هام کرد. فقط...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

alirezaa_shah

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/4/19
ارسالی‌ها
196
پسندها
4,255
امتیازها
16,333
مدال‌ها
8
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #60
"واقعا دلم برای آرشا می سوخت. مراقبت از یه مادر ضعیف و بیمار و یه خواهر کوچکتر که هزینه ی مدرسش سر به فلک می‌گذاشت، اصلا کار راحتی نبود. توی اون وضعیت بدترین چیزی که امکان داشت همین بود؛ بیکار شدن آرشا..."
دستم رو روی دهنم گذاشتم و آروم گفتم:
- الان می خوای چیکار کنی؟
همون‌جور که سرش پایین بود گفت:
-مجبورم از فردا دنبال کار جدید باشم. داروهای مامان بهاره مونده
سری تکون دادم:
- آرشا می خوای به پدرم بگم تا اون موقع که کار پیدا کنی...
پرید وسط حرفم و با جدیت گفت:
- نه... خودم جورش می کنم.
سرم رو پایین انداختم و نفسم رو صدا دار بیرون فرستادم.
"شرایط خیلی داشت برای آرشا بد پیش می رفت. اون از پیمان و تیکه هایی که به آرشا می زد و اعلام جنگش، اینم از بیکار شدن بد موقع و مشکلاتی که هر روز زیاد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا