- تاریخ ثبتنام
- 2/4/19
- ارسالیها
- 196
- پسندها
- 4,255
- امتیازها
- 16,333
- مدالها
- 8
سطح
11
- نویسنده موضوع
- #51
همین که وارد شدیم و نگاه من به حیاط افتاد، تمام خاطراتم دوباره زنده شد. من با جزء جزء این خونه خاطره داشتم؛ با اون درخت، با اون تخت، با اون حوض. یه روز تو دنیای بچگیمون، من کنار حوض نشسته بودم و این طرف اون طرف رفتن ماهی هارو نگاه میکردم که یه دفعه آرشا از پشت هولم داد. من هم با کله افتادم توی حوض و تمام بدنم یخ بست. هوا خیلی سرد بود و هوای حوض چند برابر سردتر. بعد از اون روز، ۲ هفته مریض بودم. هیچوقت یادم نمیره؛ وقتی زن عمو بهاره شک کرد که شاید کار آرشا باشه، من گفتم که نه؛ کار اون نیست. خودم مقصرم؛ کنار حوض راه میرفتم. پام لیز خورد و افتادم توش. می دونستم اگه بفهمن که کار آرشا بود، مطمئنن تنبیهش میکردن و من اصلا این رو نمیخواستم. ما بچه بودیم و توی بچگی هزاران اتفاق اینجوری...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش