• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان محکوم به حبس ابد | علیرضا شاه محمدی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع alirezaa_shah
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 185
  • بازدیدها 6,629
  • کاربران تگ شده هیچ

alirezaa_shah

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/4/19
ارسالی‌ها
196
پسندها
4,255
امتیازها
16,333
مدال‌ها
8
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #131
بدون لحظه‌ای درنگ نازنین پرید بالا و بوسه‌ای محکم روی گونم کاشت. نگاهم‌رو بهش دادم و گفتم:
- برم لباس عوض کنم بریم.
نگاهی به سرتاپاش انداختم و ادامه داد:
- توام بدو لباس بپوش که دیرمون میشه.
با ذوق “چشم” قشنگی گفت و دویید از اتاق بیرون.
لبخندی به مادرم زدم و همونجور که سرم‌رو به چپ و راست تکون میدادم و از اتاق بیرون میرفتم گفتم:
- امان از این دختر شیطونت مامان.
بعد از پوشیدن لباس داشتم خودم‌رو توی آیینه مرتب میکردم و نازنین هم چند دقیقه‌ای میشد تو اتاق مامان بهارم بود. یکم عطر زدم به پیراهنم و داشتم بوش میکردم که مادرم اسمم‌رو صدا کرد.
“جانمی” گفتم و سریع خودم‌رو به اتاقش رسوندم ولی وقتی دیدم چشم‌های نازنین پر از اشکه نگاه ترسونم‌رو به مادرم رسوندم و گفتم:
- چیزی شده مامان؟ حالت خوب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

alirezaa_shah

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/4/19
ارسالی‌ها
196
پسندها
4,255
امتیازها
16,333
مدال‌ها
8
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #132
هنوز سرم سنگین بود و احساس خوبی نداشتم؛ چندبار سرم‌رو به علامت “باشه” تکون دادم که مادرم گفت:
- نه سرت‌رو تکون نده؛ قول بده بهم!
نفسی عمیق کشیدم و گفتم:
- چشم مادرم؛ قول میدم.
سرش‌رو تکون داد و دقیقا همین حرف‌ها رو به نازنین گفت و ازش قول گرفت.
چند ثانیه سکوت کرد و ادامه داد:
- وقتی من مردم منو پیش محسنم خاک کنید؛ نذارید جنازمو ببرن توی قصر.
این‌رو که گفت چشم‌هام پر از اشک شد؛ فکر مرگ مادرم دیوونم میکرد. نازنین‌هم حالا گریش یکم شدید تر شد که مادرم وقتی اینو دید دستش‌رو باز کرد و نازنین رفت توی آغوش مادرم.
نازنین با گریه‌ای که حالا تبدیل به هق‌هق شده بود میگفت:
- مامان منو تنها نذاری‌ها؛ من میمیرم. بعد از بابا توام اگه بخوایی بری من میمیرم...
سرش‌رو روی شونه‌ی مادرم گذاشت و ادامه داد:
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

alirezaa_shah

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/4/19
ارسالی‌ها
196
پسندها
4,255
امتیازها
16,333
مدال‌ها
8
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #133
سرم‌رو پایین انداختم. هم از حرف‌هایی که زد خجالت کشیدم و هم احساس خیلی خوبی که به دلم اومد؛ دلشوره‌ای عجیب!
مادرم سرم‌رو بین دست‌هاش گرفت و گفت:
- تو پسر منی؛ عصای دستمی؛ تمام دار و ندارمی...
چشم‌هاش‌رو روی تک تک اعضای صورتم نوسان داد:
- وقتی محسن رفت تو شدی مرد خونم؛ شدی اون مردی که محسن بود؛ شدی اون مردی که منو محسن آرزوش‌رو داشتیم اصلا...
قطره اشکی چکید روی گونش:
- تو خود محسنی.
تو یک لحظه من‌رو کشید تو آغوش گرم و مادرانش و محکم به خودش فشارم می‌داد و گریه می‌کرد.
وسط گریه‌هاش می‌گفت:
- خیلی دلم براش تنگ شده آرشا!
و دوباره میزد زیر گریه.
چند دقیقه تو همین حالت بودیم که بعد از اینکه گریه‌هاش کمتر شد از خودم جداش کردم و گفتم:
- مامان جان آروم باش خدایی نکرده قلبت درد می‌گیره ها؛ اصلا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

alirezaa_shah

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/4/19
ارسالی‌ها
196
پسندها
4,255
امتیازها
16,333
مدال‌ها
8
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #134
حس می‌کردم داره خجالت می‌کشه از اینکه من برای نمایشگاه اومدم؛ شاید اونم دوست داشت مثل بقیه دوستاش همراه با پدر و مادرش اینجا باشه ولی نمی‌شد!
حرف توی ذهنم‌رو بهش گفتم:
- نازنین ناراحتی از اینکه من باهات اومدم؟
نازنین که تا اون موقع نگاهش دوره حیاط می‌چرخید سریع نگاهم کرد و گفت:
- چی؟ ناراحت؟ برای چی باید ناراحت باشم؟
نگاهم‌رو سمت والدین و بچه‌ها دادم و‌گفتم:
- بخاطر اینکه همه با پدر مادر اومدن ولی...
پرید وسط حرفم و گفت:
- آرشا دیگه نشنوم همچین حرفی‌رو میزنی‌ها. تو نه‌تنها برادر منی؛ بلکه هم پدرمی، هم بهترین رفیقمی، هم غم‌خوارمی، هم زندگیمی. تو...
نگاهش‌رو روی صورتم نوسان داد و گفت:
- تو همه چیز منی آرشا، پس من نه‌تنها ناراحت نیستم؛ بلکه خیلی هم خوشحالم و افتخار می‌کنم با همچین مرد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

alirezaa_shah

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/4/19
ارسالی‌ها
196
پسندها
4,255
امتیازها
16,333
مدال‌ها
8
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #135
به طرف یکی از نقاشی‌ها رفتم و با دقت شروع کردم به دیدن اون نقاشی‌ که فقط دوتا قو‌ رو کشیده بود که سرشون‌رو به شکل خیلی قشنگی به هم چسبونده بودن و باعث شده بود شکل قلب‌رو ایجاد کنن، راستش من زیاد متوجه نمیشدم منظور از کشیدن این نقاشی چیه و برای همین نگاهم‌رو ازش گرفتم و خواستم برم سراغ نقاشی بعدی که با صدای دختر جوونی برگشتم سمتش:
- قو نماد عشق!
با دیدن چشم‌هاش شناختمش؛ اون همون دختر چشم آبی بودش که هفته پیش توی راه‌رو دیدمش؛ چشم‌هاش خیلی شبیه پیمان بود و به همین خاطر دلم نمیخواست ببینمش.
سرم‌رو پایین انداختم و با نیم نگاهی گفتم:
- بله؟ متوجه منظورتون نشدم.
نگاهی به نقاشی کرد و گفت:
- میدونم برات سوال پیش اومده که چرا اینقدر ساده، فقط دوتا قو کشیدم و تمام. ولی نه، تو این نقاشی یک دنیا حرف...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

alirezaa_shah

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/4/19
ارسالی‌ها
196
پسندها
4,255
امتیازها
16,333
مدال‌ها
8
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #136
بقیه حرفش‌رو خورد با سرش به من اشاره کرد حرکت کنیم.
اون دختر گفت:
- ببین ملیکا درسته من تو کلاستون نیستم خداروشکر ولی این کارمو خانوم زمانی خودشون به شخصه اجازه دادن توی نمایشگاه بیاد و هیچ ربطی هم به تو نداره، این نمایشگاهم نمایشگاه تو نیست؛ حالیت شد؟
صدای سابیده شدن دندون‌های ملیکا به هم‌رو راحت میشنیدم. با اخم‌های غلیظ‌تر برگشت سمت اون دختر و خواست جوابش‌رو بده که زودتر گفتم:
- ملیکا خواهش میکنم بسته...
نگاهم‌رو چرخوندم سمت اون دختر و خطاب بهش گفتم:
- خانوم لطفا شماهم ادامه ندید.
این‌رو گفتم و برگشتم تا با ملیکا از اونجا دور شیم که دوباره خطاب به گفت:
- راستی آرشا من هر شب برنامت‌رو گوش میدم، خیلی خوب اجرا میکنی و صدات هم خیلی قشنگ و دلنشینه!
بدون اینکه جوابی بدم یا حتی نگاهش کنم یواش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

alirezaa_shah

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/4/19
ارسالی‌ها
196
پسندها
4,255
امتیازها
16,333
مدال‌ها
8
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #137
ملیکا همچنان زل زده بود به من و چشم‌هاش رو دور صورتم چرخ میداد. رفتم از روی میز یه لیوان آب میوه براش آوردم و بعد از اینکه یه قلوپ خورد یکم آروم شد.
نگاهی بهم کرد و گفت:
- حق با توئه آرشا، ببخشید عصبی شدم نفهمیدم چی گفتم.
لبخندی پهن زدم و جواب دادم:
- فدای سرت، خودت خوبی؟ زن عمو زیبام هم اومده؟
سرش‌ رو به علامت آره تکون داد و با دستش به اونور نمایشگاه اشاره کرد و گفت:
- اونجاست داره کار نگاه میکنه، تو برو پیشش من هم یک مهمون خیلی ویژه اومده برم بدرقش.
با لبخند باشه‌ای گفتم و رفتم سمت جایی که ملیکا بهم نشون داده بود. زن عمو زیبام‌ رو پیدا کردم و شروع کردم صحبت کردن باهاش. ولی تو تمام مدت فکرم پیش رفتار ملیکا بود؛ وقتی دیدم اونجوری حساس شده بود و از حسادت و عصبانیت صورتش قرمز شده بود یه حس...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

alirezaa_shah

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/4/19
ارسالی‌ها
196
پسندها
4,255
امتیازها
16,333
مدال‌ها
8
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #138
به زور جلوی خندم‌رو گرفتم و بعد از تک سرفه‌ای گفتم:
- والا...در اون حد نه؛ ولی خب دوست داشتم اون شخصیت بامزه‌ای که ملیکا تعریف میکرد ‌رو ببینم از نزدیک!»
با همون حالتش عینک روی چشمش‌رو تنظیم کرد و گفت:
- لطفا بگید که برای دیدن نقاشیمم مشتاقید
با خنده‌ای کوتاه سرم‌رو به علامت تایید تکون دادم و باهاش تا سمت نقاشیش همقدم شدم.
- خب نظرتون چیه؟
چشمام‌ رو ریز کردم روی پسر بچه‌ی فقیری که کنار خیابون در حال گدایی بود و از زور گرسنگی خیلی لاغر و زرد رنگ شده بود. دقیقا اون طرف خیابون هم یه پسر بسیار چاق با دوتا ساندویچ توی دستش تو ماشین نشسته بود. برای چند ثانیه عمیق رفتم توی فکر.
“یاد دوران بعد از رفتن پدرم افتادم، زمانی که من هیچ درآمدی از هیچ‌جا نداشتم و بعضی وقتا مجبور می‌شدیم نون خشک و ماست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

alirezaa_shah

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/4/19
ارسالی‌ها
196
پسندها
4,255
امتیازها
16,333
مدال‌ها
8
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #139
بعد از تموم شدن صحبت اون خانوم نگاهش‌رو کشید روی صورتم و گفت:
- به به، چه عجب ما اینجا یک آقا‌هم دیدیم!
آروم زدیم زیر خنده و خانوم قیدی همونجور که انتظارش‌رو داشتم، لبخندی کم جون زد و گفت:
- بله ایشون استثنا هستن، البته امروز به دلیل نمایشگاه ورود آقایان آزاد هست ولی خب کسی نیومده!
دوباره همون خانوم سرش‌رو چند بار تکون داد و گفت:
- خیلی هم عالی...
بعد از مکث کوتاهی، دقیق شد روی چشم‌هام و با لبخند گفت:
- من نسترن امانی هستم؛ اینا بهم میگن استاد ولی به نظر خودم هنوز خیلی چیز‌ها درباره‌ی طراحی و رنگ آمیزی و کلا دنیای نقاشی نمیدونم!
نگاهم‌ رو چرخ دادم روی صورتش؛ با اینکه خانوم نسبتا مسنی بودن ولی همچنان چهرشون جوون بود، گونه‌های برجسته، لب‌های متوسط، دماغ خوش فرم و قلمی؛ با صورتی گرد و چشم‌...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

alirezaa_shah

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/4/19
ارسالی‌ها
196
پسندها
4,255
امتیازها
16,333
مدال‌ها
8
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #140
بعد از گذشت نیم ساعت بالاخره نمایشگاه تموم شد و قرار بود به انتخاب خانوم امانی به بهترین طرح‌ها جوایزی داده بشه.
از دور با خانوم کمالی سلام علیکی کردم و رفتم کنار زن‌عمو زیبام ایستادم.
نازنین که جلو، کنار ملیکا توی شلوغی وایستاده بود به زور سرش‌رو چرخوند سمتم و لبخندی خوشگل تحویلم داد که باعث شد منم مثل خودش لبخند بزنم و تو دلم هزاران هزار بار قربون صدقش برم.
- خب بچه‌ها خسته نباشید...
با صدای خانوم کمالی نازنین دست از نگاه کردن به من برداشت و برگشت سمت سکویی که خانوم کمالی روش ایستاده بود:
- کار همگی عالی بود و از والدین عزیزم کمال تشکر‌ رو دارم که توی نمایشگاه حضور داشتن و نمایشگاهمون‌ رو بیش از پیش زیبا کردن... لطفا یه دست به افتخار خودتون بزنید.
با گفتن این حرف دختر‌ها علاوه بر دست،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا