• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان محکوم به حبس ابد | علیرضا شاه محمدی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع alirezaa_shah
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 185
  • بازدیدها 6,612
  • کاربران تگ شده هیچ

alirezaa_shah

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/4/19
ارسالی‌ها
196
پسندها
4,255
امتیازها
16,333
مدال‌ها
8
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #161
از وقتی نازنین رفت توی آشپزخونه و بیرون اومد حالش اینجوری شد، انگار توی آشپزخونه حرفی یا اتفاقی افتاده که من ازش خبر ندارم.
سوالی که توی ذهنم ایجاد شده بود رو پرسیدم:
-چیزی شده نازنین؟
همچنان نگاهش روی بیرون بود، فکر میکرد اینجوری متوجه جمع شدن اشکت توی چشم هاش نمیشم!
-نه چیزی نشده فقط بریم بهشت زهرا، باید با مامان حرف بزنم تا خوب شم.
دیگه چیزی نگفتم و نگاهم رو دوختم به جاده، حتما چیز مهمی نبود که نازنین به من نگفت!
شاید نازنین بخاطر وضع زندگی پروین خانوم اونجوری شده بود، شاید بخاطر سرفه های نرگس بود، شایدم بخاطر اشک های پروین خانوم حالش بد شده بود. واقعا نمیدونستم ولی هر چیزی که بود بدجور حال نازنین رو گرفته بود.
بعد از رسیدنمون به بهشت زهرا کنار گل فروشی ایستادم و همونجور که کمربندمو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

alirezaa_shah

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/4/19
ارسالی‌ها
196
پسندها
4,255
امتیازها
16,333
مدال‌ها
8
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #162
از پشت میزش بلند شد و همونجور که سمت ما میومد دستش رو جلو آورد و گفت:
-واقعا باعث افتخارمه با شما حرف میزنم، ما عاشق برنامتون هستیم آقای روشن، هر شب گوش میدیم...
با ذوق بیشتری ادامه داد:
-میشه یه عکس باهم بگیریم؟
مردی بود حدودا سی ساله با موهای یکدست مشکی و چشم های سبز رنگ که با اون پیراهن رنگارنگ و شادش حال و هوای خاصی بهاون مغازه داده بود.‌
سرم رو چند بار به علامت موافقت بالا و پایین کردم که همین کافی بود برای اینکه سریع موبایلشو از جیبش بیرون بیاره و خودش روبچسبونه بهم و سریع چندتا عکس پشت هم بندازه.
بعد از گرفتن عکس نازنین که اون لحظه دستمو ول کرده بود دوباره محکم گرفت که اون مرد کلی تشکر کرد و سریع رفت سراغ گل هاش ویه دسته گل خیلی شیک و قشنگ رو بهم داد و گفت:
-بفرمایید آقای روشن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

alirezaa_shah

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/4/19
ارسالی‌ها
196
پسندها
4,255
امتیازها
16,333
مدال‌ها
8
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #163
چند ثانیه ساکت شدم تا یکم ارومتر شه، دستم رو بردم و داشبورد رو باز کردم تا قرصاعصاب نازنین رو بهش بدم که گفت:
-من قرص نمیخوام آرشا، اینقدر تو این دو سال قرص و دارو خوردم که حالم داره بهم میخوره...فقط منو ببر پیش مامان بهارم.
این رو گفت با چشم های پر از اشک سرش رو گذاشت روی شیشه ماشین.
بعد از چند لحظه سرم رو تکون دادم و بعد از روشن کردن ماشین به سمت قطعه مادرم حرکت کردیم.
***
برای اینکه نازنین احساس راحتی بکنه چند قدم دورتر ازش وایستاده بودم و صحبت کردنش با قبر مادرم رو نگاه میکردم، یه جوری داشت صحبت میکرد و دستش رو تکون میداد که انگار واقعا مامان بهارم زندست و متوجه حرف هاش میشه، ولی این روش خیلی تاثیر داشت؛باعث شده بود نازنین خالی شه، یادمه یک سال اول؛ هفته ای دوبار نازنین رو میاوردم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

alirezaa_shah

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/4/19
ارسالی‌ها
196
پسندها
4,255
امتیازها
16,333
مدال‌ها
8
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #164
این رو گفتمو باهم زدیم زیر خنده:
-تو این دوسال خیلی اذیتت کردم آرشا، درسته حالم بد بود و چیزی نمیفهمیدم؛ ولی حال خرابت رو حس میکردم، گریه هاتو حس میکردم،دعاکردناتو حس میکردم، تا صبح بیدار موندنات، محبتات، همه چیو...
دستش رو گذاشت روی دستم که روی دنده بود و ادامه داد:
-واقعا ممنونم ازت، تو خیلی خوبی آرشا، امیدوارم زن داداشم لیاقتت رو داشته باشه و بتونه خوشبختت کنه!
با شیطنت نیم نگاهی بهش انداختمو گفتم:
-والا من که یادمه زمان قدیم، این پسرها بودن که باید دخترو خوشبخت میکردن نه دخترا!
تو یه لحظه اون چهره ی غمگین و تو خودش از بین رفت و جاش رو به یه خنده ی قشنگ و دلبرونه داد. بعد از اینکه خندش تموم شد گفت:
-نه عزیز دلم، اون موقع که شما میفرمایی شوهر مثل مور و ملخ ریخته بود، نه مثل الان که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

alirezaa_shah

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/4/19
ارسالی‌ها
196
پسندها
4,255
امتیازها
16,333
مدال‌ها
8
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #165
خواست از جاش بلند شه که گفتم:
-نمیخواد، من میرم میپرسم...
چندبار زدم رو دست نازنین و آروم گفتم:
-نازنین جان، بلند شو برم از این خانومه بپرسم ببینم پرواز ملیکا چرا نرسید.
سرش رو از روی شونم برداشت و بعد از اینکه بیسکویت رو خوردم از جام بلند شدم و خواستم برم سمت بخش اطلاعات که نازنین گفت:
-وایسا منم میام آرشا.
نگاهی کوتاه به زن عمو کردم و گفتم:
-نه دیگه پیش زن عمو بمون من یه دیقه دیگه میام، نگاه کن...
با دستم اطلاعات که چند متر باهامون فاصله داشت رو نشون دادم و ادامه دادم:
-همین بغله.
نیم نگاهی به جایی که اشاره کرده بودم کرد و با حالتی لجبازگونه بلند شد و زودتر از من حرکت کرد.
نگاهی کوتاه به زن عمو کردم که ریز میخندید و سرش رو به چپ و راست تکون میداد. لبخندی زدم و کمی عقب تر از نازنین به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

alirezaa_shah

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/4/19
ارسالی‌ها
196
پسندها
4,255
امتیازها
16,333
مدال‌ها
8
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #166
***
(ملیکا)

هدفون رو روی گوشم گذاشتم و آهنگی که اون روزا بدجور حال عاشقیم رو تشدید میکرد پلی کردم:
(آیه-سیاه)
اگر قصه عاشقی از دل من، به سراغ نگار و یاور من نرود
همه خستگی من از رنج سفر، به سرای نگاه تو با تو به سر نشود
اگر آخر جاده هجرت ما، به سیاهی نشیند الفت ما
به فنا میروم، به وفنا، اگر یاور و همدم من نشوی
به دلم دمی مرحم غم نزنی
بخدا.

نگاهم کشیده شد روی حلقه ی توی دستم، از انگشتم درش اوردم و نگاهش کردم که خواننده ادامه داد:
واسه مرحم زخمهای من، غیر عشق تو چاره‌ای نیست
تو کتابو کلام مکتب من، بجز اسم تو آیه ای نیست
تو بتاب به سراچه من، مثل خورشید وقت سحر
تو مرا ز خراب این شب تار، به سپیدی جاده ببر
مثل حال و هوای سفر، مرا تا ته جاده ببر.
فکر چشمای آرشا، فکر صداش، فکر لبخنداش حالمو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

alirezaa_shah

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/4/19
ارسالی‌ها
196
پسندها
4,255
امتیازها
16,333
مدال‌ها
8
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #167
نگاه منو آرشا به هم قفل شده بود، انگار من هیچ چیزی جز آرشا نمیدیدم و هیچ صدایی جز صدای قلبم نمیشنیدم. پاهام داشت از زورهیجان میلرزید، بدون اراده ساکم رو زمین گذاشتم و لبخندی زیبا نثار چشم های قشنگش کردم.
اونقدر قلبم تند تند کوبیده میشد به قفسه سینم که هر لحظه میترسیدم قلبم منفجر شه و من به آرشا نرسم.
نگاهم کشیده شد سمت بازوی آرشا که نازنین دستش رو انداخته بود دورش و تقریبا خودش رو چسبونده بود بهش. تو یه لحظه خون زیرپوست صورتم پخش شد، درست بود نازنین بعد از مرگ زن عمو بهاره خیلی وضع روحیش بد شد و شدیدا به آرشا وابسته شد ولی نباید جلوی من اینجوری بهش میچسبید!
با لبخندی که حالا کمی کمرنگ شده بود ساک رو از روی پله برقی برداشتم و زودتر از خانوم کمالی و خانوم امانی دوییدم سمت مادرم،ساک رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

alirezaa_shah

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/4/19
ارسالی‌ها
196
پسندها
4,255
امتیازها
16,333
مدال‌ها
8
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #168
با شنیدن صداش گوشام شروع کرد گزگز کردن، حالم بدتر شده بود. نگاهم رو کشیدم سمت چشماش که یهو لبخندی پهن نشست روی ل..*باش.
نمیدونم لبخندش برای چی بود ولی هر چی که بود واقعا قشنگ بود، اون روز لبخندی بهم زد که همیشه تو ذهنم موند...حتی الان که دارماینو مینویسم!
با دیدن اون صحنه این شعر توی ذهنم اومد:
(روزبه بمانی-تنهایی)

بری چی میمونه برای من، آخه من غیر خنده های تو مگه چی دارم؟ تو بگو

آخه کی پای این یکی شدن همه دنیاشو داده مثل من؟ تو بگو

سرم رو کمی پایین انداختم و خیلی آروم گفتم:
-سلام.
نگاهم رو سمت نازنین کشیدمو لبخند کمرنگی بهش زدم که گفت:
-سلام به روی ماهت عروس خانوم...
بازوی آرشارو ول کرد و با ذوق سمتم اومد و منو در آغوش گرفت؛ آروم زیر گوشم گفت:
-خیلی دلم برات تنگ شده بود ملیکا.
منم با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

alirezaa_shah

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/4/19
ارسالی‌ها
196
پسندها
4,255
امتیازها
16,333
مدال‌ها
8
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #169
این حرف هارو تو لحظه ای بهش گفتم که چشم هام دوخته شده بودن روی چشم هاش تا علاوه بر شنیدن حرف هام از توی چشم هاممبخونه همه چیو.
آرشا نگاهش رو کشید روی لبام و آروم گفت:
-منم خیلی دوستت دارم.
این رو گفت و دوباره خیره شد به چشم هام. عطر حضورش؛ گرمای تنش؛ آرامش وجودش بدجور حالمو خوب میکرد، آرشا دلیل من بودبرای تحمل همچین دنیای بی ارزشی، پسرهایی مثل آرشا خیلی کمن، پسرهایی که پای عشقشون بمونن، پسرهایی که برای رسیدن به عشقشون تلاش کنن و پسرهایی که واقعا عاشق باشن. اینجور پسرها مثل آرشا مثل الماس میمونن، اگه یه دونه الماس همراهتون داریدخیلی مراقبش باشید گمش نکنید!
به خودم که اومدم دیدم ناخودآگاه نیم قدم جلو رفتم و دقیقا روبروی صورت آرشا هستم، داغی نفس هاش صورتم رو نوازش میداد، اونلحظه دلم میخواست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

alirezaa_shah

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/4/19
ارسالی‌ها
196
پسندها
4,255
امتیازها
16,333
مدال‌ها
8
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #170
کمی فکر کرد و گفت:
-آها متوجه شدم، خوب هستید شما؟
اون دختر که موهای چتری و چشم های سبز پررنگی داشت دستش رو با ناز جلوی لب های پررنگ شده از رژ لب گذاشت و گفت:
-وای من باورم نمیشه، نمیدونید من چقدر صدای شمارو دوست دارم که، میشه یه عکس باهم بگیریم؟
نگاهی به نازنین چسبیده به بازوی آرشا انداخت و گفت:
-البته اگه همسرتون اجازه میدن.
نازنین نگاهی به من کرد و بعد از لبخندی گفت:
-این خانوم همسرشونن.
تموم نگاها چرخید سمت من، نگاهی به چشم های آرشا انداختم فقط سرم رو به علامت باشه تکون دادم.
(آخ جونی) گفت و کمی خودش رو به آرشا نزدیک کرد و چندتا عکس از زاویه های مختلف باهاش انداخت و بعد از خداحافظی جفتشوناز ما دور شدن.
بدون حرفی آرشا ساک رو دوباره برداشت و به سمت ماشین حرکت کردیم، انگار اینجور عکس...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا