- تاریخ ثبتنام
- 2/4/19
- ارسالیها
- 196
- پسندها
- 4,255
- امتیازها
- 16,333
- مدالها
- 8
سطح
11
- نویسنده موضوع
- #161
از وقتی نازنین رفت توی آشپزخونه و بیرون اومد حالش اینجوری شد، انگار توی آشپزخونه حرفی یا اتفاقی افتاده که من ازش خبر ندارم.
سوالی که توی ذهنم ایجاد شده بود رو پرسیدم:
-چیزی شده نازنین؟
همچنان نگاهش روی بیرون بود، فکر میکرد اینجوری متوجه جمع شدن اشکت توی چشم هاش نمیشم!
-نه چیزی نشده فقط بریم بهشت زهرا، باید با مامان حرف بزنم تا خوب شم.
دیگه چیزی نگفتم و نگاهم رو دوختم به جاده، حتما چیز مهمی نبود که نازنین به من نگفت!
شاید نازنین بخاطر وضع زندگی پروین خانوم اونجوری شده بود، شاید بخاطر سرفه های نرگس بود، شایدم بخاطر اشک های پروین خانوم حالش بد شده بود. واقعا نمیدونستم ولی هر چیزی که بود بدجور حال نازنین رو گرفته بود.
بعد از رسیدنمون به بهشت زهرا کنار گل فروشی ایستادم و همونجور که کمربندمو...
سوالی که توی ذهنم ایجاد شده بود رو پرسیدم:
-چیزی شده نازنین؟
همچنان نگاهش روی بیرون بود، فکر میکرد اینجوری متوجه جمع شدن اشکت توی چشم هاش نمیشم!
-نه چیزی نشده فقط بریم بهشت زهرا، باید با مامان حرف بزنم تا خوب شم.
دیگه چیزی نگفتم و نگاهم رو دوختم به جاده، حتما چیز مهمی نبود که نازنین به من نگفت!
شاید نازنین بخاطر وضع زندگی پروین خانوم اونجوری شده بود، شاید بخاطر سرفه های نرگس بود، شایدم بخاطر اشک های پروین خانوم حالش بد شده بود. واقعا نمیدونستم ولی هر چیزی که بود بدجور حال نازنین رو گرفته بود.
بعد از رسیدنمون به بهشت زهرا کنار گل فروشی ایستادم و همونجور که کمربندمو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش