• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

فن فیکشن فن فیکشن کره‌ای راز جنگل آچیارا | دیانا م. کاربر انجمن یک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
سوار هواپیما شد حتی روی صندلی های فرست کلاسش کمی احساس راحتی نمی کرد. دلش برای اعضای گروهش تنگ شده بود. مخصوصا شیطنت های سهون ، چپ چپ نگاه کردن های دو کیونگسو
مدیر که در کنار او نشسته بود گفت: این بار نمیخوام باهات دعوا کنم یا سرزنشت کنم ولی امیدوارم دیگه درگیر چنین جریاناتی نشی .تو رهبر گروهی . نباید اسمتو خدشه دار کنی برای وجهه گروه هم خوب نیست .خودت بهتر از همه میدونی ! در ضمن نیاز نیست که خودتو درگیر این ماجرا کنی خودم پیگیریش میکنم.
سوهو آهی کشید و گفت: هیونگ بسه ! خوبه گفتی نمیخوای سرزنش کنی!
-: اینا نصیحت بود ! حتما خسته شدی یکم استراحت کن!
-: اطاعت قربان !
-: قربان نه! هیونگ [به معنی برادر بزرگتر]! میخوام منو بیشتر به چشم برادر بزرگترت ببینی !
-: نگران نباش من حتما شما رو مثل پدربزرگم میبینم !
به جوک بی مزه اش خندید اما عمقش به چشمانش نرسید.
مدیر به حال آشفته سوهو که سعی می کرد وانمود کند همه چیز رو به راه است، نگریست : سوهو چشم چن رو دور دیدی جوکای بی مزتو شروع کردی؟
-: جلوی خودشم میگم قیافه ی چن وقتی که جوک تعریف می کنم واقعا دیدنیه !
-: پسر، نیازی نیس جلوی من وانمود کنی که حالت خوبه ... میدونم که تو هم آسیب دیدی
لبخند از لب های سوهو محو شد : تو هیچی نمیدونی هیونگ !
و سرش را به طرف پنجره چرخانید و نگاهش را به پنجره دوخت.
چند ساعتی میشد که هواپیما به پرواز درآمده بود . از پنجره ی کوچکی که در کنارش تعبیه شده می توانست آسمان را مشاهده کند . صدای خروپف هیونگ از همان دقایق اول پرواز بلند شده بود . با خودش گفت حتما خیلی خسته ای که انقدر زود خوابت برده !حتما فکر میکنی که حالم خوب میشه ولی اشتباه می کنی قلبم تکه تکه شده و قرار نیس چیزی اونا رو بهم وصل کنه ! زندگی برام تموم شدس. نمیدونم چکار کنم هیونگ ! کاش قبل از رسیدنم به سوئیس هواپیما سقوط می کرد و این احساس رو تجربه نمیکردم. کاش با غریبه ای که فکر می کردم میشناسمش روبرو نمیشدم .. کاش توی فرودگاه نمی دیدمش ! و امیدوار می بودم که تموم اون اتفاقات واقعی باشه!
برای لحظه ای چشمانش را بست سیل اشک از چشمانش جاری شد و هق هقش شانه هایش را لرزاند . می خواست ذهنش را از تمام این اتفاقات خالی کند اما نمی توانست . کیفش را برداشت تا از داخل آن هدفونش را بیرون بیاورد. اما با لرزش ناگهانی هواپیما کیف از دستش به زمین افتاد. پس از ثانیه هایی دوباره هواپیما شروع به لرزیدن کرد . هواپیما دچار نقص فنی شده بود و آنها در حال سقوط بودند.


توضیحات :اکسو در این داستان یه گروه نه نفره ست که سهون ، دوکیونگسو، چن، شیومین ،چانیول ، بکهیون، لی و کای دیگر اعضای گروهن که رهبر اکسو هم سوهوست.. و لی هم فعالیت هاش رو در چین ادامه میده
 
آخرین ویرایش
آچیارا

برای لحظه ای میتوانست شگفت زدگی را در چشمان آنان مشاهده کند . میتسوواکی گفت : یک ببر ؟ فکر کردی با کشتن یه ببر میتونی منو تحت تاثیر قرار بدی؟ مدرکی داری که ثابت کنه تو اون ببرو کشتی؟
مونساگا گفت: داری میگی که اون دروغ میگه ؟ چطور جرئت میکنی دختر منو تحقیر کنی !
-: مونساگا! زیاده روی نکن ! چطور اون میتونه یک ببر سفید رو شکار کنه درحالیکه قویترین مردای جزیره هم گاهی نمیتونند از پس ببرهای سفید جنگل آچیارا بربیان!
-: حتی اگه اینطور نباشه .. تغییری توی رای مردم قبیله ایجاد نمیشه!
ریبون رئیس قبیله ی مونتاجی مداخله کرد: من هم مشکلی توی قبول کردنش برای جانشینی نمی بینم !
میتسوواکی از جایش پرید : ریبون از تو انتظار نداشتم که چنین حرفی بزنی !
-: میتسوواکی بیا حقیقت رو قبول کنیم ! دختر شایسته ای هست و اینکه کی رئیس بعدی قبیله ی آچیارا میشه بیشتربه مونساگا و خود قبیله بستگی داره ! ما اینجا جمع میشیم تا مونساگا جانشین بعدی بهمون معرفی کنه .
همهمه ای بین روسای قبایل به وجود آمد. به نظر می آمد از مخالفت ریبون و میتسوواکی مبهوت شده اند.
-: واقعا انتظار دارید که یه دختربچه چنین مسئولیتی رو قبول کنه؟ ما اینجاییم تا اگر جانشین فاقد صلاحیت بود اونو قبول نکنیم
مونساگا: طوری رفتار نکن که انگار من پیر و فرتوت شدم یا مرده ام ! تا وقتی زندم حمایتش میکنم!
-:حمایتش میکنی؟
ریبون گفت: بس کن میتسوواکی! بنظرم بهتره رای بگیریم !
رای گیری به مذاق میتسوواکی خوش نیامد. نه حالا که یکی از متحدانش را از دست داده بود. رای گیری با پنج رای موافق و چهار رای مخالف به اتمام رسید. میتسوواکی ازینکه ریبون به زیر قول و قرارهایش زده بود ، بشدت عصبانی بود. مونساگا درحالیکه برق خوشحالی و غرور در چشمانش می درخشید؛ از جایش برخاست . شمشیر مخصوص خود را به آچیارا تقدیم کرد وظایفش را به عنوان جانشین بار دیگر تکرار کرد .
آچیارا شمشیر را گرفت و سوگند وفاداری یاد کرد ودرحالیکه شمشیر در دستش سنگینی می کرد سعی کرد به این فکر نکند که ممکن است پدرش چه امتیازی به ریبون داده باشد تا از او حمایت کند .
مونساگا با گفتن اینکه حالا وقت جشن است همه را به بیرون هدایت نمود. وسایل اتش بازی مهیا شده و همه منتظر آنها بودند که جشن را شروع کنند. فشفشه هایی که سیاهی آسمان را می شکافت و رنگ های زیبایی را تولید می کرد کلوچه و شیرینی هایی که دست به دست می گشت و مردمی که درحال رقص و پایکوبی بودند تا این جشن را باشکوه هرچه تمام تر برگزار کنند .آچیارا که متوجه آماده سازی مقدمات جشن نشده بود کمی شرمگین به نظر می آمد. انقدر به جلسه فکر کرده بود که تمام اتفاقات از دیدش پنهان مانده بود.
لیما دستی بر شانه آچیارا زد و گفت: هی دختر .. می دونستم که از پسش برمیای !
-:باورم نمیشه لیما ! یعنی تایید شدم ؟
-: پس چی! معلومه ! بیا بریم اونطرف چانگ ووک داره گیتار میزنه !
اطراف چانگ ووک تعدادی از همسن وسالانش نشسته بودند . با رسیدن او ، پسری جوان که مین جی نام داشت از جایش بلند شد و گفت : آچیارای کبیر وارد می شود .
همه ی نگاه ها به طرف آچیارا برگشت. آچیارا احساس می کرد که جنس نگاه ها آن شب با شب های پیش فرق دارد و نگاهشان آمیخته با احترام است.
مین جی جلو آمد و دستش را گرفت : آچیارا یه شعر برامون بخون !
آچیارا تا خواست پیشنهادش را رد کند ، همه یکصدا فریاد زدند : آچیارا ! آچیارا !
مین جی او را کنار چانگ ووک نشاند و خودش نیز طرف دیگرش نشست. آچیارا به چشمان مین جی نگاه کرد و زمزمه کرد : ممنونم
 
آن شب مین جی و آچیارا نمی توانستند نگاه هایشان را از هم بگیرند و یک شب پرمعنی برای هر دوی آن ها رقم خورد. میتسوواکی و بقیه ی روسای قبایل مدت زیادی آنجا نماندند و پس از صرف شام از آنجا رفتند. اچیارا مونهی را زیاد در جمع ندید البته انتظارش را هم داشت می دانست که او چندان از این وضع خوشحال نیست .
هنوز آفتاب طلوع نکرده بود که آچیارا با شنیدن صدای جیغ و فریاد از خواب پرید. صدا از بیرون خانه یشان می آمد. لیما سراسیمه از پنجره بیرون را نگاه کرد و دستش را روی دهانش گذاشت : دارن خونه ها رو آتیش میزنند!
-: منظورت چیه؟ کی ؟
درحالیکه اشک از چشمای لیما می چکید گفت : نمیدونم ... نمیدونم ... به قبیله حمله شده
آچیارا که تازه متوجه موضوع شده بود سریع از جایش برخاست فرصت اینکه لباسش را عوض کند نداشت . تیروکمانش را برداشت و بیرون رفت . تعدادی سوارکار را دید که با مشعل هایی که در دستشان بود خانه های چوبی را به آتش می کشیدند . آچیارا از شدت خشم لبانش را برهم فشرد.
-: پست فطرت ها!
تیرهایش را در کمان گذاشت و زهش را کشید و هر کسی را که می توانست مورد هدف قرار داد کافی نبود هر لحظه بر تعداد سوارکاران افزوده میشد. خانه ها در آتش می سوختند . مردم قبل از اینکه بفهمند چه شده است کشته می شدند.
مادرش دوان دوان به سمت او امد: آچیارا ! با خواهرات از اینجا برو !
-: نه ! مادر شما باید برید من باید بمونم تا مبارزه کنم !
-: تعدادشون زیاده آچیارا ! چکار میتونی بکنی؟ تو باید خواهراتو نجات بدی !
با خشمی که از کلامش زبانه می کشید گفت : نه من باید مردمو نجات بدم
سونهی خواهر دیگرش به طرف آنها آمد : مادر ! مادر! مونهی نیست !
آچیارا یقه ی پیراهنش را گرفت: منظورت چیه که مونهی نیست؟
-: توی رختخوابش نبود اطرافم نگاه کردم
-: مونهی ! با دستای خودم می کشمت!
مادرش گفت: آچیارا چی داری میگی ؟ زودباش فرار کن ! با سونهی برو !
-: نمیتونم
یک سیلی در گوشش خواباند وگفت : وقتی میگم باید بری باید بری
از این سیلی ناگهانی یکه خورد . سونهی گفت :آچیارا !
دستش را روی صورت سیلی خورده اش کشید و گفت : خیلی خوب
و به دنبال سونهی به راه افتاد اما کجا را داشتند که بروند؟
-: سونهی؟ مادر گفت که کجا بریم؟
-: قبیله ی مونتاجی ! اونجا از همه نزدیکتره!
-: و قابل پیشبینی تر!
-: وقت نداریم آچیارا!
خواهران دیگرش پشت درخت کاجی که در انتهای دهکده قرار داشت، منتظر آنها ایستاده بودند به غیر از مونهی ... که اثری از او نبود. آچیارا احساس می کرد که مونهی از همه چیز خبر داشته. باخود گفت: عوضی آدم فروش
 
هنوز خیلی دور نشده بودند که حضور چند مهاجم را در پشت سرشان احساس کردند. برای پنهان شدن کمی دیر بود . آچیارا رو به خواهرانش کرد و گفت: شما زودتر به مونتاجی برید .. من جلوشونو میگیرم .
لیما: نمیتونیم تو رو تنها بذاریم !
-: کاری که گفتم رو بکنید ! وگرنه هممون کشته میشیم .. زودتر برید !
لیما قبل از رفتن سریع آچیارا را بوسید و به همراه بقیه دور شد. آچیارا تیرها را یکی پس از دیگری برداشت و به سمت اسب ها پرتاب کرد تا آنها را از پا درآورد. به پشت سرش نگاه کرد سه خواهرش از دید خارج شده بودند. نفس عمیقی کشید و سپس شمشیرش را از غلاف بیرون کشید و به چهار سوار که هم اکنون اسب هایشان را از دست داده بودند حمله ور شد.
یکی از آنها پوزخندی زد و درحالیکه شمشیرش با شمشیر آچیارا گره خورده بود گفت : فکر کردی از پس ما برمیای؟
آچیارا یک قدم به عقب برداشت و با یک حرکت چرخشی شاهرگش را پاره کرد. گرمی خون را روی صورتش احساس کرد.سه سوارکار دیگر لحظه ای ماتشان برد . آچیارا به راحتی کار آن مرد را تمام کرده بود. آچیارا می دانست که مهارتش در مبارزه با شمشیر بسیار خوب است اما نمی دانست که در مبارزات واقعی هم میتواند به همان اندازه خوب باشد ..مبارزه همزمان با سه نفر دیگر چندان ساده نبود اما هر طور که شده باید آنها را از پای درمی آورد.
درحالیکه نفس نفس میزد برای لحظه ای پلک هایش را روی هم فشرد از اینکه دستش به خون آلوده شده بود اصلا خرسند نبود ..صدای فریاد از درد آن ها روانش را بهم می ریخت .
خواست که آنجا را ترک کند که یکی از آنان که هنوز به هوش بود پایش را گرفت : کجا داری میری؟ میری خونوادتو بکشی؟
-: تو که داری میمیری واست چه فرقی داره؟
-: هرجا که میخوای بری، نرو!
آچیارا نگاهی به آن مرد انداخت که قفسه سینه اش از سه قسمت بریده بود . خون زیادی از دست داده و رنگش به سفیدی گراییده بود.
-: چرا نباید برم؟
-: چون هر قبیله ای که بهت پناه بده همه قتل عام میشن !
-: چی؟ این خزعبلات چیه که داری سرهم میکنی؟
-: چرا باید دروغ بگم ! نمیدونی توی چه تله ای افتادی؟ به محض اینکه پاتو توی یکی از قبیله ها بذاری به جرم فروختن اطلاعات محرمانه به قبیله های دشمن دستگیر و اعدام میشی ! و اگه تحویلت ندن و بخوان پنهانت کنن تمام قبیله قتل عام میشه!میتسوواکی علیهت کلی مدرک جمع کرده!
-: دروغ میگی !
-: م.. من دروغ نمیگم .. شاید حتی الان هم قبیله ی مونتاجی هم توی شرایط بدی باشه و نتونه بپذیرتت! شنیدم میتسوواکی حسابی از دست ریبون عصبانیه !
-: بگو که دروغه عوضی ! چرا این حرفا رو داری بهم میزنی
-: چون ... چون ...
صدای مرد به خاموشی گرایید و دیگر چیزی نشنید.
 
سوهو

پلک هایش را از هم فاصله داد . دردی در قفسه ی سینه اش احساس می کرد که بر اثر تکان های شدید هواپیما ایجاد شده بود. کمربندش را باز کرد .باورش نمیشد که هنوز زنده باشد . مدیر برنامه هایش بیهوش در کنارش افتاده بود. نبضش را گرفت هنوز می زد. نفس راحتی کشید. از جایش بلند شد و اطراف را بررسی کرد . عده ای از مسافران هنوز روی صندلی هایشان بودند . صدای گریه فضا را پر کرده بود .
مماندارها یکی یکی حال مسافران را می پرسیدند تا از وضعیت آنان باخبر شوند. یکی از مهماندارها لبخند عشوه گرانه ای زد و پرسید: شما حالتون خوبه؟
سوهو جواب داد: خوبم
و درد قفسه سینه اش را نادیده گرفت آنقدر جدی نبود .مهماندار گفت : هر دردی احساس کردین فورا اطلاع بدین خوشبختانه چنتا از مسافرامون پزشک هستند.
سپس بدون آن که علائم حیاتی مدیر را چک کند قصد داشت برود . سوهو سرفه ای کرد. مهماندار سریعا پرسی : چیزی شه؟
سوهو گفت : فک کنم فراموش کردین وضعیت مدیرم را بگیرین
مهماندار سرخ شد و بلافاصله مشغول چک کرن علائم حیاتی مدیر گردید. سوهو پرسید : ما سقوط کردیم درسته؟
مهماندار که سعی می کرد با لبخن ناشیانه اش خوش را در دل سوهو جای کند پاسخ داد: خب درستش اینه نزدیک بود سقوط کنیم ولی خلبان تونست یه فرود موفقیت امیز داشته باشه ولی خب یک سری مسافرا بر اثر نبستن کمربند ایمنی دچار آسیب شدن و خیلی ها هم غش کردن
مهماندار کارش را به اتمام رسانید و به سوهو نگاه کرد. سوهوپاسخ نگاهش را نداد. ناچارا به سراغ مسافر بعدی رفت.
سوهو که خیالش کمی از بابت مدیرش راحت شده بود . از پنجره به بیرون نگاه کرد تا موقعیتشان را دریابد. شیشه پنجره نشکسته بود ولی شاخ وبرگ درختان ان را پوشانده بود . سوهو حدس زد که در یک جنگل فرود آمده باشند. گوشیش را از حالت پرواز درآورد آنتن نداشت. از جایش بلند شد. نشستن در آنجا فایده ای نداشت باید جایی را پیدا می کرد که آنتن بدهد تا بقیه را از نگرانی درآورد .. در بدنش احساس خشکی می کرد بنابراین کمی به آن کش و قوس داد . با دیدن چند فردی که زخمی شده بودند و دست وپایشان شکسته بود کمی احساس شرمندگی میکرد و از فکر خود که به سقوط فکر کرده پشیمان بود .. با خود گفت: از کی تا حالا انقدر خودخواه شدم؟
راهش را به سمت درب خروجی هواپیما کج کرد . یکی از مهمانداران که متوجه او شده بود و برخلاف قبلی قصدی نداشت که با او صمیمی شود گفت: بهتره داخل بمونین
-: باید یه تماس بگیرم.
-: خلبان تونسته با واحد مراقبت پرواز تماس بگیره و اطلاعات لازمو داده. نیاز نیست نگران باشید. اگه کار اضطراری دارید میتونید به کابین خلبان مراجعه کنید.
با کمی مکث مهماندار پرسید : سوال دیگه ای هست؟
-: آه بله... شما می دونید الان کجا هستیم؟
-: بله .. الان در جنگل آچیارا در جزیره ی گوک دو هستیم.
 
-: آچیارا؟
-:بله .. لطفا برگردین به صندلیتون!
تا به حال نام جزیره گوک دو را نشنیده بود . به سمت صندلی خودش به راه افتاد که بایک ختر پانزه شانزده ساله برخورد کرد. سوهو در نگاه اول متوجه شد که کلاه گیس بر سر دارد و رنگ پریده بود گویا از بیماری طولانی مدت رنج میبرد.
دخترک با هیجان پرسید: شما سوهو اوپایین؟
-: بله خودمم
-: وای خدا باورم نمیشه ! بالاخره شما رو دیدم
سپس نگاهی به سرتاپای سوهو انداخت و گفت : آسیب که ندیدین ؟
سوهو سرش را خاراند و پاسخ داد : نه خوبم ..
دخترک که انگار خیالش راحت شده بود لبخندی زد و ادامه داد : ببخشید خودمو معرفی نکردم ..من سانگ نامهی ام ..
-: آهان .. از دیدنت خوشبختم
نامهی پرسید : شما هم سوئیس بودین درسته؟
-: خب همینطوره
بعد زد تو سرش و گفت : من چقدر خنگم ! معلومه که سوئیس بودین ! همه ی مسافرا سوییس بودن ! حتی اون خواهر بدعنقم هم سوییس بوده !
سوهو که از پرحرفی نامهی خندش گرفته بود گفت : متوجهم .. میدونستین حتی خلبان هم سوئیس بوده ؟
-: شما از کجا فهمیدین؟
بعد هر دو خندیدند.
-:میتونین بهم یه امضا بدین؟
-:حتما
سوهو احساس می کرد که دختر بامزه ای است و درحالیکه داشت برگه ی کاغذی را برای نامهی امضا میکرد . نامهی گفت: اون مهماندار بهتون گفت که توی جزیره گوک دوییم؟ توی جنگل آچیارا ؟
سوهو با بی تفاوتی گفت: درسته ..
-: اینجا جزیره ی خوبی نیست.. کاش زودتر از اینجا خارج بشیم .
-: منم دوست دارم زودتر از اینجا خارج بشم ..
و کمی مکث کرد : چرا جزیره ی خوبی نیست؟
-:افسانه های وحشتناک زیادی درباره ش وجود داره .. شما افسانه ها رو باور می کنید؟
-: افسانه؟ زیاد اعتقادی ندارم .. بیشتر به نظرم داستان های سرگرم کننده اند.
-: ولی فکر نمی کنید که این افسانه ها واقعی باشند؟
-: شاید بعضی هاشون !
-: مادربزرگم خلی بهشون اعتقاد داره و میگه اینها رازهای خونوادگیمونن ! حتی یه صندوقچه داره که نمیذاره کسی نزدیکش بشه !
بعد تو چشم های سوهو نگاه کرد و گفت : دوست دارین براتون تعریف کنم؟
-: فک کردم رازهای خونوادگیتونه!
نامهی چشمکی زد وگت : شما که هر کسی نیستین!
سوهو که کاری برای انجام دادن نداشت موافقت کرد و گفت: بدم نمیاد بشنوم ولی بنظرم بهتره بشینیم ..
دو صندلی خالی پیدا کردند که گویا مسافری روی آن ها نمی نشست.
نامهی چشمانش را بست و گفت: ماجرا از این قراره که هزار سال پیش ، قبیله های زیادی توی جنگل آچیارا وجود داشته که دائم باهم در نزاع بودند . حدود نه قبیله هم پیمان میشن تا در برابر دشمنان مقاومت کنند. اسم یکی از این قبایل متحد آچیارا بوده ..
-: منظورت اینه اسم قبیله مشابهه اسم جنگل بوده ؟
-: اره ... یه جورایی از مهمترین قبایل جنگل آچیارا به شمار میرفته .
سوهو : خب چه اتفاقی افتاد؟
-: خب توی اون روستا مسئولیت هایی که بر دوش افراد قرار میگرفته موروثی بوده و معمولا پسرها جانشین پدرشون می شدند. تا اینکه رئیس قبیله آچیارا یکی از دختراشو جانشین می کنه اما کوچکترین دخترشو.. دختر بزرگش با یکی از پسران قبایل متحد نامزد میکنه که در واقع رقابت تنگاتنگی با اون قبیله داشته و سعی می کنه کوچکترین دخترو کنار بزنه !
سوهو که کنجکاو به نظر می رسید گفت: بعد چی میشه؟
-: اون ها سعی می کنن عروسشونو جانشین کنند و مخفیانه به دیدار روسای دیگه میرن و ازشون میخوان که با آچیارا مخالفت کنند . اینطوری قدرت تو دستای خودشون میفته
-: پس کنار میزننش؟
-: صبر کن تا بگم ... شب انتخاب جانشین میشه ولی یکی از روسا زیر حرفش میزنه و به نفع اچیارا رای میده ! که باعث میشه که میتسوواکی همون رییس قبیله ی رقیب عصبانی بشه و نقشه ی دومش رو اجرا کنه!
-:؟؟؟
اون از مدتها قبل مدارک جعلی علیه آچیارا جمع میکرده مبنی بر اینکه اطلاعات قبیله ها رو به دشمن فروخته و با اونا همدسته و افرادی رو اجیر میکنه که به قبیله ی اچیارا حمله کنند و عده ای رو قتل عام کنند. بنابراین مادر آچیارا ، آچیارا و خواهراشو به نزدیکترین قبیله متحد میفرسته که در امان باشند به جز خواهر ارشدش که شب قبل، از اونجا رفته بوده اما در بین راه بهشون حمله میشه و آچیارا خواهراشو میفرسته برن و خودش مقابل مهاجمین می ایسته ...
سوهو یه دفعه وسط حرفش پرید : نمیمیره که؟
یک لحظه با خودش گفت چرا انقدر جدی گرفتی ؟! یه قصه ست ..
-: نه نمی تونند بکشنش .. چون خیلی توی مبارزه مهارت داشته .. میگن میتونسته دست خالی از پس یه ببر بربیاد ! تیراندازی و شمشیربازیش حرف نداشته ! .. خلاصه یکی از اون مهاجمین موقع مرگش اعتراف می کنه که براش پاپوش دوختن !
پس اون میره قبیله ی میتسوواکی که بفهمه چه اتفاقی افتاده و می فهمه که همه ی حرفای اون مزدور درست بوده .. پس سریع برمیگرده قبیله ای که خواهرای دیگه اش بودند که میتسوواکی اینو بهونه میکنه و به اون قبیله حمله می کنه و همه رو قتل عام میکنه ..
-: چه وحشتناک !
-: همینطوره ... ولی شایعات دیگه ای هم هست ..این که آچیارا زنده میمونه ولی دلیلی برای زنده موندن بعد از این همه کشتار نمیبینه برای همین خودکشی میکنه !
- : خودکشی میکنه؟
خودکشی آچیارا او را یاد خودش انداخت و به دلیل احمقانه ی خودش برای مرگ فکر کرد . آیا قابل قیاس بود؟ فکر حال و روز بقیه رو کرده بود؟
نامهی ادامه داد: و همینطور گفته شده که روح آچیارا به آرامش نرسیده و منتظره که همه ی کسایی که باعث و بانی این اتفاقات بودنو مجازات کنه .
 
آچیارا

بوته ها را یکی پس از دیگری کنار زد و با خود گفت: باید سردربیارم چه خبره ! این عوضی خوب بلده با روان آدم بازی کنه ..
سپس لباس های یکی از مزدوران را درآورد تا آن را بپوشد. رفتن به قبیله ی هانگمون با لباس خواب چندان جالب به نمی رسید. وقتی کارش تمام شد خود را در یک دست لباس کاملا مشکی یافت لباس کمی برایش بزرگ بود ولی ظاهری پسرانه به او داده بود اگر کسی او را می دید به سختی می توانست تشخیص دهد که او یک دختر است و اینها را مدیون لباس گشاد و موهای کوتاه و چهره ی کمی پسرانه اش بود.
مدتی طول کشید که به قبیله ی هانگمون برسد . اثری از جنگ و خونریزی در آنجا دیده نمیشد . نقابش را کمی پایین کشید تا کمتر نظرها را به خود جلب کند اما خطر شناخته شدن هم وجود داشت . یک لحظه با خود فکر کرد که اگر حرفهای آن مزدور صحیح باشد اگر او را بگیرند در دردسر بزرگی می افتد . اما اینکه یک گوشه پنهان شود کدام زخمش را درمان میکرد؟ مدام در ذهنش تصویر آتش گرفتن خانه ها و کشته شدن مردمی که باید از آنها محافظت میکرد،جان می گرفت . حتی نمی دانست که والدینش زنده اند یا مرده !
هنوز چند قدمی جلوتر نرفته بود که کسی دستش را گرفت و به عقب کشید و به گوشه ای کشاند تا کمتر در معرض دید باشند. آچیارا با دیدن صورت او کمی جا خورد.
-: مین جی ! تو هنوز زنده ای؟ حالت خوبه؟
-: خوبم .. نگران من نباش ! چرا اومدی اینجا ؟ چرا نرفتی قبیله ی مونتاجی ؟
-: خب چند مزدور بین راه بهمون حمله کردند . تو از کجا میدونی که قرار بوده برم مونتاجی ؟
-: از مادرت پرسیدم . گفت اگه اطراف دیدمت ....
میان حرفش پرید: مادرم حالش چطوره ؟
-: حالش خوبه الان همراه پدرت درحال صحبت با میتسوواکی اند!
نفس راحتی کشید پدرومادرش هنوز زنده بودند .
-: اما .. توی دردسر بزرگی افتادی !
-: میدونم !
-: میدونی؟ پس ... واقعا کار تو بوده؟
-: مین جی !! تو منو نمیشناسی ؟
درحالیکه از بغض صدایش می لرزید، ادامه داد : نمیدونی که برای نجات قبیله حتی حاضرم بمیرم ؟
-: من .. منظورم اینه ..
-: اون مزدور وقتی داشت میمرد بهم گفت که برام پاپوش دوختن .. میتسوواکی بهشون پول داده تا منو متهم کنند .. م.. من ... هرگز ..
مین جی صورتش را بین دو دستانش گرفت و گفت: آروم باش آچیارا ! من همه حرفاتو باور دارم ! همشو ! اما وقتی می دونستی چه خبره چرا اومدی ؟ اونا خیلی وقته آماده اند!
-: من بی گناهم و اینو ثابت میکنم !
-:نمی تونی آچیارا ! نمی تونی ! می کشنت !
-: حتی اگه بمیرم هم نمیخوام بذارم اسممو لکه دار کنند. نمیخوام مثل یه ترسو یه گوشه قایم بشم ! من آچیارام ،مینجی ! آچیارا ! من قراره تکیه گاه خونواده و قبیله ام بشم !
-: پس به خونوادت فکر کن ! فکر کردی فقط خودت می میری؟ .. نمیدونی خیانتکارا همراه خونوادشون اعدام میشن؟
آچیارا پرخاشگرانه گفت: پس باید چکار کنم ؟ باید چکار کنم ؟
مینجی او را در آغوش کشید. همچون تکه سنگی سرد بود. شعله های خشم را می توانست در نگاهش بخواند. با صدایی لرزان گفت : باید پنهان بشی آچیارا ... باید از اینجا بری ! اگه پیدات نکنند نمی تونند محاکمت کنند .. نمیتونند حکم صادر کنند و بهت آسیب برسونن!
با شنیدن این سخنان به یکباره پاهای آچیارا سست شد. گویی داشت زیر بار این همه فشار له میشد. چکار باید می کرد؟ مثل ترسوها پنهان میشد؟ اگر سلامت خانواده اش را تضمین می کرد چه ؟
 
قبل از اینکه آچیارا آنجا را ترک کند . مین جی گفت : میدونستی خیلی دوستت دارم ؟!
چشمانش را بست . شنیدن این حرفا در این موقعیت او را به سروسامان دادن افکارش کمکی نمی کرد. می دانست که این خداحافظی اوست.
-: گفتن این حرفها به یک قاتل خیانتکار فراری چه فایده ای داره ؟ بهتره یک نفر دیگه رو دوست داشته باشی ! من به دردت نمیخورم مین جی !
-: اگه قبولم کنی باهات میام ! هرجا که بری
-: نمک روی زخمم نپاش ! مین جی فکر نکنم انقدر عاشقم باشی که حاضر بشی باهام فرار کنی ! جنگل آچیارا جایی نیست که بتونی دووم بیاری ! در ضمن نمیخوام یه نفر دیگه هم تو بدبختیم شریک کنم ! پس زندگیتو بکن ! بذار هر کدوم راه خودمونو بریم .
می دانست که چاره ای جز پس زدن او ندارد. سپس پشتش را به مین جی کرد و به راه افتاد. حتی برنگشت که برای آخرین بار مین جی را تماشا کن.. وقتی که مطمئن شد کاملا از آن جا دور شده روی زانوهایش افتاد : چرا ؟!!! چرا باید این بلا سرم بیاد ؟
سپس با صدایی آهسته گفت : منو ببخش مامان که میخوام مثل بزدلها زندگی کنم .. منو ببخش ! تو اینو یادم ندادی
سپس زیر سایه ی درختی در آن حوالی نشست . آفتاب از نیمه رد شده بود . چشمانش را بست و به درخت تکیه داد . گزینه هایش را در ذهنش حلاجی کرد. آیا نباید به قبیله ی مونتاجی می رفت ؟ اصلا ریبون به او پناه می داد؟ اصرار خانواده اش را مبنی بر رفتن به آن قبیله درک نمیکرد . معامله ای کرده بودند؟ چرا آنقدر به آن قبیله اعتماد داشتند ؟ یا بهتر بود در جنگل پنهان شود تا کسی اورا پیا نکن؟! با اینحال به این فکرکرد که امکان دارد که تمام قبایل برای پیدا کردنش بسیج شوند و زندگی در خارج از محدوده های معین خیلی خطرناک به نظر می رسید. آیا واقعا دختری از جنس جنگل و دنیای وحش بود؟ وگرنه مخفی شدن در یک زیرزمین در دل یکی از قبایل معقولانه تر بنظر رسید. آهی کشید تصمیم گیری سخت بود . در همان لحظه معده اش کمی سروصدا کرد و خبر از خالی بودنش داد . دستی روی آن کشید و گفت : انگار تو هم حال منو نمیفهمی ! حرف خودت رو میزنی !
از جایش بلند شد تا چیزی برای خوردن پیدا کند اما در آن نزدیکی درخت میوه ای به چشم نمیخورد. به سمت جنوب به راه افتاد . هرچند مسیرش را طولانی می کرد اما بهتر از آن بود که گرسنه این طرف و آن طرف برود.
دقائق به ساعت ها بدل شد ولی اثری از درختان میوه نبود حتی یک بوته ی تمشک هم ندید. باخود گفت: درسته که تا بحال به این قسمت نیومده بودم اما انتظار این رو هم نداشتم !
اما هنوز لحظاتی نگذشته بود که با دیدن صحنه ی پیش رویش برجایش میخکوب شد و نگاهش بر روی هیولای غول پیکری که در مقابلش قرار گرفته بود ، ثابت ماند.
 
سوهو

نامهی ادامه داد: ولی یک شایعه ای هست . که میگه دوباره قراره اون اتفاق تکرار شه اما زمانشو کسی نمیدونه !
سوهو به این فکر کرد که چرا باید این چرخه تکرار شود ؟ حتی فکر کردن به آن هم دلش را درد می آورد.
- : ببخشید نمی خواستم سرتو با این داستانا درد بیارم
سوهو به خودش آمد و گفت : داستان تاثیر گذاری بود . راستی گفتی اینا رو مادربزرگت تعریف کرده؟
-: بله
سوهو احساس کرد به کمی استراحت نیاز دارد. بنابراین با نامهی خداحافظی کردو به سمت صندلیش رفت. مدیر بهوش آمده بود و درحال بررسی اطراف بود . به محض اینکه سوهو را دید. از جایش پرید . با نگرانی پرسید: حالت خوبه ؟ آسیبی ندیدی؟
-: نه خیالت راحت ! خوبم !
-: نگران شدم اگه آسیبی جدی می دیدی نمیدونستم چه خاکی بر سرم بریزم
-: بیخیال هیونگ . حالم خوبه . تو خوبی؟
-: نمیدونم .. نزدیک بود از ترس سکته کنم ! ولی گویا فقط غش کردم !
سوهو برای اینکه جو را عوض کند گفت : میدونی الان کجاییم؟
مدیر سری به علامت منفی تکان داد.
با صدایی وحشت زده ادامه داد: اینجا جنگل آچیاراست ... روح یک زن انتقام جو توی شریان حیات این جنگل جریان داره و وقتی شب بشه اون میاد تا انتقام بگیره !
مدیر گفت: این چرت و پرتا چیه که داری میگی ؟ مطمئنی سرت جایی نخورده ؟
-: نمیدونم شاید تسخیر شدم !
-: بس کن سوهو ! حوصله شوخی ندارم !
سوهو کمی دمغ شد. با خود گفت : اگر سهون و شیومین اونجا بودن خیلی خوب میشد !
مدیر رو به سوهو کرد : مثل بچه ی خوب همینجا بشین تا من برم ببینم چه خبره !
-: داشتیم هیونگ ؟
-: از دست تو موهام سفید شده !

و چند تار موی سفیدی که بر سر داشت را نشان داد.
 
-> آچیارا

از آخرین باری که یک هواپیما در جزیره فرود آمده بود، سالها می گذشت که آن هم یک هواپیمای کوچک ملخی که اتفاقی سوختش تمام شده و مجبور شده بود که فرود بیاید اما یک هواپیمای مسافربری فرق داشت. از همان دقایق اول با دیدن آن فکری در ذهنش جرقه زده بود که باعث شد از رفتن به قبیله ی مونتاجی سر باز زند. وقتی که میتوانست از جزیره برود چرا باید خود را در آنجا محبوس میکرد؟ایده ای ازینکه زندگی او چگونه خواهد شد و چه خواهد کرد نداشت تمام فکر و ذکرش این بود که از آنجا خلاص شود .
می دانست که قرار است سرنشینان با کشتی جابجا شوند این را حین گفتگوی دو مردی که از هواپیما خارج شده بودند شنیده بود . تنها کاری که او باید انجام می داد این بود خود را یک مسافر جا بزند اما اگر می فهمیدند چه؟ سقوط یک هواپیما چیز عادی ای نبود ! و به زودی تمام قبایل از آن باخبر می شدند وحتما میتسوواکی دستور به بازرسی مسافران می داد.
با خود گفت: حالا باید چه کار کنم؟ باید یه راهی باشه که بتونم باهاشون برم.
در همان لحظه پایش به جسم سفتی خورد ... اچیارا به پایین نگریست؛ خودش بود! جواب معمایش را یافته بود . باید همراه بار از آنجا خارج میشد.
از درختی که به قسمت حمل بار ختم میشد بالا رفت . خوشبختانه آن قسمت از هواپیما آسیب دیده بود. تنها کاری که باید انجام میداد وارد شدن به آنجا بود که چندان سخت به نظر نمی رسید. بلافاصله بعد از اینکه او وارد شد به بررسی چمدانها پرداخت باید چمدانی پیدا میکرد که بتواند در آن جا شود.
پس از بررسی چند چمدان بالاخره چشمش به یک چمدان بزرگ بنفش رنگ افتاد . ظاهر زیبایی داشت و به اندازه ای بزرگ بود که اچیارا در خود بگنجاند.
آچیارا وقت را تلف نکرد و زیپ آن را باز کرد . با بازشدن چمدان چشمان آچیارا از تعجب گرد شد : این چرا انقدر پره؟ چقدر لباس !
سپس چشمانش را بست و زیرلب گفت : متاسفم
سپس محتویات چمدان را خالی کرده و بیرون از هواپیما ریخت.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
عقب
بالا