- تاریخ ثبتنام
- 10/8/20
- ارسالیها
- 3,594
- پسندها
- 7,271
- امتیازها
- 35,773
- مدالها
- 16
نخودی گفت لوبیایی را
کز چه من گردم این چنین، تو دراز؟
گفت: ما هردو را بباید پخت
چارهای نیست، با زمانه بساز
ز چه مفقود شدی، ای گهر كانی مـن
من كه آب تو ز سر چشمه دل ميدادم
نخودی گفت لوبیایی را
کز چه من گردم این چنین، تو دراز؟
گفت: ما هردو را بباید پخت
چارهای نیست، با زمانه بساز
مشو خودبین، که نیکی با فقیرانز چه مفقود شدی، ای گهر كانی مـن
من كه آب تو ز سر چشمه دل ميدادم
مشو خودبین، که نیکی با فقیران
نخستین فرض بودست اغنیا را
از ندانستن من دزد قضا آگه بود
چو تو را برد بخنديد به نادانی من
آنكه در زير زمين داد سر و سامانت
كاش ميخورد غم بی سر و سامانی من
نارونی بود به هندوستان
زاغچهای داشت در آن آشیان
خاطرش از بندگی آزاد بود
جایگهش ایمن و آباد بود
درس ها می داد بی نطق و کلام
فکرها میپخت با نخ های خام
کاردانانکار زین سان می کنند
تا که گویی هست چوگان می زنند
در صف گل جا مده این خار را
نگهدار ز آلودگی پاک جانرا
یکبار، نهاده دل به بازیای گل تو ز جمعیت گلزار چه دیدی
جز سرزنش و بد سری خار چه دیدی
ای لعل دل افروز تو با اینهمه پرتو
جز مشتری سفله، ببازار چه دیدی
واعظی پرسید از فرزند خویش،یکبار، نهاده دل به بازی
یک لحظه، ترا گرفته بازو
گامی زده با تو کودکانه
پرسیده ز شهر و برج و بارو
تو همچون نقطه، درمانی درین کارواعظی پرسید از فرزند خویش،
هیچ میدانی مسلمانی به چیست؟
صدق و بی آزاری و خدمت به خلق
هم عبادت هم کلید زندگیست
گفت زین معیار اندر شهر ما
یک مسلمان هست آن هم ارمنیست!