دلنوشته‌ی دل‌آشوب | فاطیمابانو کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع FATMAGOL
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 23
  • بازدیدها 1,474
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

FATMAGOL

مدیر بازنشسته روانشناسی
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
27/9/19
ارسالی‌ها
1,220
پسندها
35,805
امتیازها
60,573
مدال‌ها
21
سن
20
سطح
33
 
  • نویسنده موضوع
  • #11
جملات نامردترین‌اند.
اینبار می‌خواهم تمام وجودت را به آتش بکشم!
و تو مثل همیشه متوجه نخواهی شد.
اینبار می‌خواهم با قلبم درد ستم قلبت را به بازی بگیرم!
می‌خواهم طوری باکلمات بازی کنم که خود نیز در کیش و مات شطرنج نوشته‌هایم گم شوی!
اهل قافیه وردیف و شعر نیستم!
نقطه می‌گذارم و می‌روم سرخط
از کدام برایت بگویم؟!
از اینکه ساده رد می‌شوی و نگاهم نمی‌کنی؟!
از تمام نامردی‌هایت؟!
یا از اینکه با تمام خوبی‌هایم مرا از ما بهتران ترجیح می‌دهی؟!
از کدام برایت بگویم؟!
شاید دردهای من لالایی‌اندکه وقتی می‌بینیشان ...
وقتی می‌شنوی، نگاه می‌گیری!
چشمانت را می بندی و گویی گوش‌هایت فریادهای بغض آلودم را نمی‌شنود؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : FATMAGOL

FATMAGOL

مدیر بازنشسته روانشناسی
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
27/9/19
ارسالی‌ها
1,220
پسندها
35,805
امتیازها
60,573
مدال‌ها
21
سن
20
سطح
33
 
  • نویسنده موضوع
  • #12
با یک داستان تخیلی چگونه رفتار می‌کنید؟!
یک عشق اسطوره‌ای؟!
عشقی که هیچگاه فراموش نمی‌شود، ها؟!
اسمان ابری بود.
خبری از مهر خورشید نبود.
ابرهای سیاه در حرکت بودند.
دخترک هم قدم برمی‌داشت، به سوی نامعلوم‌ها!
صدای خش‌خش برگ‌های پاییزی برایش لذت بخش بود.
دلش گرفته بود، از او!
ازهمه ادم‌ها، از همه عشق‌ها و هر چیزی که او را به یادش می‌انداخت.
چشمانش پر شده بود، وای!
نمی‌بارید، نه او و نه اسمان!
زیر لب زمزمه می‌کرد"زیراسمون شهر قدم زدم من پیاده..."
قدم زدن را دوست داشت، در نی نی بدنش ارامش منتقل می‌شد!
دلش که می‌گرفت، انجا بودکه قدم می‌زد.
کاش می‌توانست خود را جوری خالی می‌کرد. قطره‌ای روی گونه‌اش افتاد، اشک چشمانش بود یا قطرات باران؟ ها؟
سردش شد. از لرز تنش بود یا سردی هوا؟!
دست در جیب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : FATMAGOL

FATMAGOL

مدیر بازنشسته روانشناسی
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
27/9/19
ارسالی‌ها
1,220
پسندها
35,805
امتیازها
60,573
مدال‌ها
21
سن
20
سطح
33
 
  • نویسنده موضوع
  • #13
دم از آرامش می‌زنی؟
وقتی ارامشی نیست؟
وقتی روز و شبم را از"من"گرفته‌ای"تو"!
"تو"ای که کابوس زندگی‌ام شده‌ای!
اصلا زندگی در کار است!؟
دم از آرامش می‌زنی با"او"؟
وقتی آرامش می‌گیری از"من"؟!
هیچ فکر کرده‌ای به بعد از"من"!؟
بعد از"من".
اصلا "من"ی وجود دارد بعد از"تو"؟
و تو هیچ وقت نفهمیدی که من چقدر تو را دوست دارم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : FATMAGOL

FATMAGOL

مدیر بازنشسته روانشناسی
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
27/9/19
ارسالی‌ها
1,220
پسندها
35,805
امتیازها
60,573
مدال‌ها
21
سن
20
سطح
33
 
  • نویسنده موضوع
  • #14
بغض می‌کنم برای تمام دردهایم، برای تمام غم‌هایم!
برای خنده‌هایی که هیچ گاه از ته دل نبودند... بغض می‌کنم اینبار به جای حرف‌های نگفته!
که هیچ کس نفهمیدشان.
بغض می‌کنم، دلتنگ می‌شوم، فاصله می‌گیرم و هر روز منزوی‌تر!
می‌ایستم در این تاریکی سرد،کنار پنجره، قدم بر می‌دارم،
می‌اندیشم، حصار تنهایی مرا خفه می‌کند روز، می‌دانم! اما
با یک فنجان تلخی رابطه خوبی دارم، مخصوصا در این شب سرد زمستانی می‌چسبد!
خیره نگاه می‌کنم، به حیاط، به درختان لخت و خالی از برگ!
عجب حالی دارم امشب، شب سیزدهم است. امشب نحسی سیزده را به در می‌کنم!
به معنی واقعی!
جمله‌اش هنوز هم توی سرم مانند پتک می‌چرخد.
"امشب را برای تمام عاشقان ارزو می‌کنم!"
عاشق‌ها؟! این شب نحس را برای من دل خسته ارزو می‌کرد؟! درست فهمیدم؟!
خدایا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : FATMAGOL

FATMAGOL

مدیر بازنشسته روانشناسی
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
27/9/19
ارسالی‌ها
1,220
پسندها
35,805
امتیازها
60,573
مدال‌ها
21
سن
20
سطح
33
 
  • نویسنده موضوع
  • #15
خدایا؟!
درون کدام آسمانی؟!
که دست‌هایم از تو دور است.
وقتی می‌خواهم زیر باران دستانت را بگیرم و تو نیستی!؟
خدایا؟!
ازاین فاصله صدایم را می‌شنوی؟!
خدا...
من اشتباهی‌ام
من مال اینجا نیستم!
اینجا همه گرگ‌اند
مرا از اینجاببر!
تمام این شهربوی خ**یا*نت می‌دهد...‌!
این شهر همه مردمانش از جنس رنگین کمان‌اند...‌!!
من اینجا را نمی‌خواهم!
اینجا هیچکس مرانمی‌فهمد، تو می‌فهمی؟!
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : FATMAGOL

FATMAGOL

مدیر بازنشسته روانشناسی
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
27/9/19
ارسالی‌ها
1,220
پسندها
35,805
امتیازها
60,573
مدال‌ها
21
سن
20
سطح
33
 
  • نویسنده موضوع
  • #16
خدایا خسته ام... خسته‌تر از همیشه... نه اینکه کوه کنه باشم، نه!
روحم خسته است... ذهنم‌... قلبم...!
ازکلمات کلیشه‌ای متنفرم، راحت بگویم برایت..
آرزو به مرگ دارم!
یک پارچه سفید و هیچ!
یک چشم بسته وتمام...
یک دست زخمی وخون...
و یک خانه یک متری و تنگ و تاریک... کافیست... برای من!
برای پایان دادن به من... به تمام بازیگوشی‌هایم... به خنده‌هایم به شب بیداری‌هایم که با اشک سپری می‌شد...!به سردردهای همیشگی... وبه عشقی که درسینه دارم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : FATMAGOL

FATMAGOL

مدیر بازنشسته روانشناسی
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
27/9/19
ارسالی‌ها
1,220
پسندها
35,805
امتیازها
60,573
مدال‌ها
21
سن
20
سطح
33
 
  • نویسنده موضوع
  • #17
حرفی که می‌توان در صفحه‌ای خلاصه کرد، نباید در کتابی مطول آورد!
انچه راکه می‌توان در چند خط نوشت، نباید در صفحه‌ای به درازا کشاند!
معنا باید از جمله سر برود، نه اینکه جمله، پیراهنی گشاد باشد برتن معنا!
درهرجمله هرچه رامی‌توان حذف کرد، حذفش می‌کنم!
شاید... اسمش اقتصادکلمات است یا وسواس در جملات...
بیزارم از اطناب، دلباخته ایجازم!
یک روز به خودم امدم که انگار با ادم‌ها هم چنین شده‌وم
ویرایش می‌کنم، پاک می‌کنم، حذف می‌کنم. تا انجا که مقدور باشد، تا آنجا که به معنایم لطمه‌ای نخورد!
کتاب زندگی هزاران نفر دارد اما... همگانش ضروری نیستند.
بایدگشت و دید کدام کلمات‌اند که اگر نباشند کتاب بی‌معنا می‌شوند!
بایدجست و دید،کدام مردمان‌اند که نبودشان نابودیست.
گاهی حرف‌ها در یکی دو جمله جای می‌شوند و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : FATMAGOL

FATMAGOL

مدیر بازنشسته روانشناسی
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
27/9/19
ارسالی‌ها
1,220
پسندها
35,805
امتیازها
60,573
مدال‌ها
21
سن
20
سطح
33
 
  • نویسنده موضوع
  • #18
در همان جایی که داشتم کلمات را ویرایش و حذف می‌کردم‌، به یک اسم برخوردم!
در همان جایی که داشتم ادم‌ها را از زندگی‌ام بیرون می‌کردم به یک نفر رسیدم!
مکث کردم، درنگ کردم، سرم را پایین انداختم، چشمانم را بستم، خودکار قرمزم را به دست گرفتم و دقیقا دورش خط قرمز کشیدم!
دلم نمی‌خواست چشمانم را باز کنم، دلم نمی‌خواست سرم را بالا بیاورم و ببینم که دیگر نیست.
اما، این یک واقعیت است، درست مثل حقیقتی تلخ که باید پذیرفت!
کاش ذهن خسته‌ام قسمتی داشت، وارد آن می‌شدم بر روی احساسات کلیک می‌کردم قفلی بر روی آن می‌زدم!
بعد می‌رفتم سراغ عقلم و هر چیزی که مربوط به او می‌شد را‌ حذف می‌کردم! اما، این یک واقعیت است!
درست همان‌جایی قرار داشتم که حاضر بودم برای رهایی از این دوحس متفاوت، برای خلاصی ازاین دوگانگی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : FATMAGOL

FATMAGOL

مدیر بازنشسته روانشناسی
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
27/9/19
ارسالی‌ها
1,220
پسندها
35,805
امتیازها
60,573
مدال‌ها
21
سن
20
سطح
33
 
  • نویسنده موضوع
  • #19
از من غزلی مانده و از تو اثری نیست
درخانه تنهایی من هیچ دری نیست
"لیلا"شدنم دست خودم بود عزیزم
جز من بخدا عاشق و دیوانه‌تری نیست
بگذار و برو فکر نکن بی‌تو، عجیب است
در رفتن تو هیچ غم و دردسری نیست
من حبس خودم هستم و تردید ندارم
دور و بر من جز" منِ تنها" خطری نیست
در هر غزلم عشق نشسته است کنارم
اما بخدا ذره‌ای از تو‌ خبری نیست
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : FATMAGOL

FATMAGOL

مدیر بازنشسته روانشناسی
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
27/9/19
ارسالی‌ها
1,220
پسندها
35,805
امتیازها
60,573
مدال‌ها
21
سن
20
سطح
33
 
  • نویسنده موضوع
  • #20
سال‌ها بعد
مردى كنار من، جدول حل می‌كند!
و زنى، كنار تو كاموا می‌بافد!
و ما هر دو، پشت پنجره‌اى رو به ‌پاييز، دلتنگ خواهيم بود!
براى امروز، براى حالا، براى اينجا!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : FATMAGOL
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

عقب
بالا