***
خاطراتِ فردایم را...
به دیروز گره زدهاند؛
با طنابی که، به دورِ گلوی امروز پیچیده.
دیروز و فردا را رها کنید.
دیروز و فردایم را نکِشید! امروزم را نکُشید...
من بدونِ امروز، کاغذ مچالهشدهای بیش نیستم.
***
دیروز، خاطراتِ فردا را میبافد؛
و روزگار، آن را بر تنِ امروز میکشد.
امروز، خسته از بازیِ جهان... میرود!
من ماندهام؛ همراه با لباسی از خاطراتِ فردا.
***
من، در خاطراتِ فردا با تو قدم میزنم...
و تو بیخبر از من، حوالیِ امروز پرسه میزنی.
چه دردناک؛
تنها نقطهی اشتراک من و تو در این روزگار...
دیروز است!
***
روزها در خرابهی ذهن من اسیر شدهاند.
دیروز ویران شده... .
امروز، برای دیروز اشک میریزد!
خاطراتِ فردا زیر آوار جان میدهند... .
فردا بدون خاطراتش ویران است.
امروز، نگرانِ فردا و غمخوارِ دیروز، مرا پس میزند.
***
زندگی را
به حسرتِ دیروز و امیدِ فردا فروختیم.
امروز آزرده از ما، به ابدیت سفر کرده است!
ما ماندهایم و خاطراتِ فردا؛
خاطراتی که از مرزِ ذهنمان خارج نمیشود.
***
نداشتههایم را در خاطراتِ فردا جا گذاشتهام...
و داشتههایم را میانِ دغدغههای دیروز چال کردهام.
من در کنارِ امروز، یک خلاءام؛
خلاءای که داشتهها و نداشتههایش را باخته است.