مگر خوبی و بدی حال من برایت فرقی داشت؟
تویی که میگفتی غمم، تو را از پا در میاوردت، حالا کجایی که حال بدم را ببینی؟
من، همهچیزت! معشوقهت! آن نیمهی دیگرت! چرا نیستی و نمیبینی؟
بیاقراق میگویم که برای تو، تویی که در ظاهر دلدادهام بودی، جنگیدم!
مقابل همهچیز و همهکس ایستادم، فقط برای تو! طردم کردند، عاقم کردند، فقط و فقط، برای عشقی که بهت داشتم!
نوبت جنگیدن تو که شد، میدان را خالی کردی و رفتی. من ماندم و من!
کسی نبودم که کم بیاورم، اما امان از آدمهای این روزگار! جوری با تو بد میکنند که متوجه نمیشوی زدی چهگونه رو دست خوردی!
گرچه خودت بازیگری، اما دست بالای دست بسیار است.
علت و معلولها در ذهنم رژه میروند. واقعاً انقدر بد بودم که لیاقتم فقط تحقیر و فحش بود؟
شبها به یادت میخوام، و صبحها میگویم فکر کردن به تو دیگر بس است. اما امان از نیمهشبها!
اوایل خوب بودی، خیلیخوب. اما رفتهرفته بد و بدتر شدی. سرآخر هم به این مرحله رسیدیم. مرحلهای سخت و که عبور از آن اجبار است.
خوف ندارم از این مرحله، اما وقتی که تو نیستی... .
زندگی خوب یا بد، چه با تو و یا چی بیتو میگذرد.
فقط... میخواهم بدانی تقاص دل شکستهام را میدهی.
دیر یا زود، کاری را که با من کردی، شخص دیگری با تو میکند و این زنجیره ادامه دارد.
این روزها حال دلم بارانی است، با این حال به امید آینده زندگی میکنم.
تو چهطور؟ حال کجایی؟ مرا میبینی؟ نمیدانم تا حالا به رفتارهایت فکر کردی یا نه، اما روزی میرسد که مجبوری جواب پس بدهی؛ جواب تکتک کارها و رفتارهایت را.
به پایان این ماجرا نزدیکم. پایان زندگیای تلخ و آغاز ماجرایی جدید.
فکر کنم تو قصهی زندگیمان را خیلیوقت است که تمام کردی، درست است؟
ولی من درگیرش بودم، تو ندیدی.
و این پایان ماجرای من و توست. دیگر نه من وجود دارم، و نه تو.
من خودم را آباد میکنم و تو خودت را خراب. قصهی ما را بعد از مدتی فراموش میکنند. گویی ما از اول وجود نداشتیم. قصهی ما تمام شد! خوب یا بد، همین بود و بس.
پایان.