متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.

دلنوشته‌ی وقتی نمی‌خواهی مرا | زهرا صالحی (تابان) کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Taban_Art
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 32
  • بازدیدها 1,668
  • برچسب‌ها
    عاشقانه
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,516
پسندها
16,386
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #11
***
بی‌اختیار نبودت مرا دیوانه کرده... .
نمی‌دانم اما بهم می‌گویند دیوانه!
دیوانه‌ای که برای جرعه‌ای محبت بال‌بال می‌زد،
دیوانه‌ای که تو را نیاز داشت در روزهای سختی‌اش... .
دیوانه‌ای که تویِ دیوانه،
قرار بود حالش را خوب کند... .
قدار بود مرهمِ دردهایش باشد... .
قرار بود بیاید و منِ دیوانه را با آغوشش تیمار کند!
حال تویِ دیوانه هیچ اقدامی نکرده، جز آن‌که مرا نیز مبتلا کرده،
به این درد لعنتی... .
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,516
پسندها
16,386
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #12
***
تو سودا را بلد نبودی
احساس را بلد نبودی
چشاندن خوشبختی را به قلبِ عاشقِ من بلد نبودی!
اما درونِ من دنیایی ساختی
که هنوزم در بقایِ آن نفس می‌کشم!
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,516
پسندها
16,386
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #13
***
وقتی نمی‌خواهی مرا،
طوری می‌شوم که گویی یک استخوان ماهی در گلویم گیر کرده!
تقلاهایم بی‌فایده است... .
عاجزانه به نفس کشیدن ادامه می‌دهم
تو را به‌خدا تمام کن این نبودن را... .
تمام کن این جان بخشیدنِ من را،
به این زندگیِ بی‌رحم!
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,516
پسندها
16,386
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #14
***
همیشه بوی تریاک می‌داد... .
زیر چشمانش کبود و گود افتاده بود... .
لباس هایش شلخته بود و پاره... .
بازوی کبودش پیدا بود و لب های سیاهش در ذوق می‌زد... .
اما من... .
عاشقش بودم... .
به سیگار بین لب هایش هم حسودی می‌کردم!
همانی که با تمام نعشگیش سعی می‌کرد نگهش دارد... .
دل است دیگر... .
معتاد و سالم نمی‌شناسد... .
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,516
پسندها
16,386
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #15
***
گر به این نتیجه رسیده باشی
که تو جان و جهانِ منِ دیوانه‌ای،
دیگر به خودت آسیب نخواهی زد.
دیگر نمی‌گویی کسی را در این دنیا، شوق دیدارِ من نیست... .
اما فقط اگر بدانی،
اگر زمانی بدانی
من برایت جان می‌دهم حضرتِ یار!
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Ghasedakk

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,516
پسندها
16,386
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #16
***
وقتی نمی‌خواهی مرا
باد می‌شوم،
می‌وزم به تمام کنار و گوشه‌ی دنیا،
می‌دوم به جای‌جایِ این شهر خلوت از حضورت،
می‌خواهم عطر تنت را بیابم... .
عطری برای پر کردنِ شیشه‌ی شکسته‌ی عمرم... .
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,516
پسندها
16,386
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #17
***
فکر می‌کنی اگر انسانی بخواهد
تبدیل به سنگ شود،
چه مدت زمانی طول می‌کشد؟!
از من بپرسند، می‌گویم یک ثانیه!
فقط کافی‌ست یک لحظه از درون بشکند،
کافی‌ست بفهمد تمام خوبی‌هایی که کرده، هرز رفته،
کافی‌ست متوجه شود دیگر دنیا، آن‌طور که او می‌خواهد، در گردش نیست... .
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,516
پسندها
16,386
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #18
***
هیچ نمی‌گویم اما بدان!
من فاصله‌ی فاحشی دارم بین تو و همین هایی که کنارم دارند زندگی می‌کنند... ‌
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,516
پسندها
16,386
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #19
***
نمی‌خواهی مرا، آسمانم سنگینی می‌کند. شادی در درونم می‌میرد که می‌میرد. خنده روی لب‌هایم نمی‌نشیند که نمی‌نشیند. قلبم با کسی به جز تو، عاشقی نمی‌کند که نمی‌کند.
کجایی که ببینی برگ‌ها زرد شده‌اند از دوری‌ات؛ قلبم نیز... .
جانا در کدامین ختنه‌ی این شهری که بنگری، این دخترکِ غمگین بعد از تو، زندگی نمی‌کند که نمی‌کند!
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,516
پسندها
16,386
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #20
***
نفس‌های من دیگر به آخر رسیده است!
آخر تو چطور می‌توانی نسبت به دلبرت ان‌قدر بی‌تفاوت باشی؟!
راستش را بگو! داری با من شوخی می‌کنی؟! یا مرا به بازی گرفته‌ای؟!
چیست حکمتِ این بازی‌های پوچ؟!
دلدار جان‌، بودنت را خواهانم
بیا و تمام کن این بازیِ لعنتی را.
من‌می‌دانم که برایت مهم هستم هنوز... .
یقین دارم من... .
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

عقب
بالا