متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

برگزیده رمان سایه‌های ابری | صحرا آصلانیان کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع sahra_aaslaniyan
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 233
  • بازدیدها 10,323
  • کاربران تگ شده هیچ

نظر زیباتون درمورد سایه های ابری؟

  • به شدت بد!

    رای 0 0.0%
  • بد!

    رای 0 0.0%
  • قابل قبول!

    رای 0 0.0%
  • خوب!

    رای 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    22

sahra_aaslaniyan

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
290
پسندها
6,304
امتیازها
21,013
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #141
کاری نمی‌کرد؛ اما سنگینی نگاهش رو به خوبی روی جزءبه‌جزء صورتم احساس می‌کردم.
طولانی شدن خیرگی نگاهش باعث شده بود برای باز کردن چشم‌هام وسوسه بشم؛ ولی باز کردن چشم‌هام اسکندر رو نسبت به من مشکوک می‌کرد. اگه می‌خواستم این بازی رو ببرم؛ باید حساب شده و دقیق جلو می‌رفتم و خشمم رو کنترل می‌کردم. تنها چیزی که لازم داشتم این بود که زمان تسویه حساب با اسکندر، درست و حسابی کارش رو یک‌سره بکنم.
صدای قرار گرفتن لیوان شیشه‌ای روی عسلی کنار تخت توی فضای ساکت اتاق پیچید.
چند ثانیه بعد دستی روی ملافه تخت نشست؛ ملافه رو مرتب کرد و بعد صدای دور شدن قدم‌هاش رو شنیدم.
صدای قیژ مانندی که از کاناپه چرمی مشکی‌رنگ داخل اتاق بلند شد؛ خبر از دراز کشیدن اسکندر می‌داد.
آروم چشم‌هام رو باز کردم، دستم رو روی تخت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

sahra_aaslaniyan

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
290
پسندها
6,304
امتیازها
21,013
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #142
کار اسکندر تموم بود، از این مطمئن بودم؛ اما در آخر، امید چی؟ ادعایی که برای گرفتن انتقام داره، ما رو، من رو به کجا می‌کشونه؟ چهارسال پیش تونستم خودم رو زنده نگه دارم، اینبار چی؟ می‌تونم زنده بمونم؟ این بازی، پر شده از آدم‌های بی‌رحم و قدرتمندی که برای رسیدن به خواسته‌هاشون هرکاری می‌کنن، من به حدی قوی هستم که بتونم این بین سرپا بمونم؟ شاید! زمان مثل نسیمی تند و زمستونی گذشت و من توی افکار افسار گسیختم غرق شدم. ده دقیقه، بیست دقیقه، یک‌ساعت، چهارساعت، به خودم که اومدم هوا روشن شده بود و من با تن و بدنی خشک شده و دردمند روی تخت نشسته بودم.
نفس عمیقی کشیدم و چند ثانیه چشم‌هام رو روی هم گذاشتم. می‌سوختن، درست مثل تمام شب‌هایی که بی‌خوابی کشیده بودم. چشم‌هام رو باز کردم. اسکندر غرق در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

sahra_aaslaniyan

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
290
پسندها
6,304
امتیازها
21,013
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #143
بی‌توجه به صورت سرخ شده از خشمش، پوزخند صدا داری زدم و از کنارش گذشتم، به‌سمت اتاقم قدم برداشتم. با رسیدنم به در اتاق، دستم رو روی دست‌گیره‌ی نقره‌ای و گرد در گذاشتم و چرخوندمش، در اتاق رو باز کردم که چشمم به یکی از خدمتکارهای جوون زن افتاد.
مکث کوتاهی کردم و وارد شدم، در اتاق رو پشت سرم بستم. خدمتکار با صدای باز و بسته شدن در از جا پرید و به‌سمتم برگشت، بهم خیره شد و با تته پته گفت:
- خا... خانوم... اومدم لباس‌های کثـ*ـیف رو...
با کلافگی دستم رو به صورتم کشیدم و به سمت حموم قدم برداشتم، بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:
- لازم نیست به من توضیح بدی، کارت که تموم شد برو بیرون.
صدای باشه آرومش به گوشم رسید.
در سفید رنگ حموم که سمت راست اتاق قرار داشت رو باز کردم و وارد شدم، در رو بستم و قفل...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

sahra_aaslaniyan

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
290
پسندها
6,304
امتیازها
21,013
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #144
فقط خدا خدا می‌کردم غلام پول اینو داشته باشه که گوشیش رو شارژ کنه؛ وگرنه گاوم زاییده بود، اونم دوقلو. چند ثانیه گذشت، کم کم داشتم از زنگ زدن پشیمون می‌شدم که صدای خسته و گرفتش توی گوشم پیچید:
- الو!
با چشم‌های بسته نفس عمیقی کشیدم. حرف‌های زیادی داشتم که به امید بزنم؛ پس چرا زبونم بند اومده بود؟ چند ثایه گذشت که کمی کلافه لب زد:
- الو! حرفتو بزن. چرا ساکتی؟
آب دهنم رو به سختی پایین دادم و آهی از درموندگی خودم کشیدم. واقعا باید چی می‌گفتم؟ بعد از تمام گذشته‌ای که با هم داشتیم، چقدر سخت بود گفتن دو تا کلمه ساده. مکثی کرد و با تردید پرسید:
- آهو؟
چشم‌هام رو باز کردم و به سقف سفید حموم خیره شدم، با صدای آرومی زمزمه کردم:
- خودمم.
چند لحظه هیچ صدایی ازش بیرون نیومد؛ انگار خیای بهم ریخته...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

sahra_aaslaniyan

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
290
پسندها
6,304
امتیازها
21,013
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #145
- آهو!
شرمندگی که توی صداش بود، باعث نمی‌شد که از غم و دردی که روی سینم سنگینی می‌کرد کم بشه. آهی کشیدم و زمزمه کردم:
- فقط توی مهمونی شرکت نکن، فکر کنم این یه مورد رو بهت مدیون بودم، دیگه باهات بی‌حسابم، می‌تونی هرجور که می‌‌خوای به انتقام شیرینت برسی.
آه بلندی کشید و گرفته گفت:
- تو متوجه نیستی نه؟ کوروش داره تو رو فدای خواسته‌های خودش می‌کن...
حرفش رو قطع کردم.
- تو چی؟ مگه تو منو قربانی خواسته‌هات نکردی؟
سکوت کرد. حرف حق جواب نداشت، داشت؟ سکوتش که طولانی شد، چشم‌هام رو بستم و با صدایی که از شدت بغض گرفته بود لب زدم:
- نمی‌دونم چی توی سرت می‌گذره؛ اما حداقل، غزال رو مثل من قربانی نکن، هر اتفاقی که بیوفته اون خواهر منه؛ حتی اگه اون به این موضوع اهمیت نده.
- من...
نفسم رو آه مانند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

sahra_aaslaniyan

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
290
پسندها
6,304
امتیازها
21,013
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #146
چند لحظه بعد، طنین صدای قدم‌ها پست در حموم متوقف شد.
صدای زمخت و مسخرش مثل همیشه باعث بهم خوردن حالم می‌شد.
- آهو جان، حالت خوبه؟ چیزی لازم نداری عزیزم؟
نفسم رو کلافه بیرون دادم و با صدای سردی جواب دادم:
- نه، برو بیرون.
بدون اینکه به لحن سردم اهمیت بده، با صدای گرمی از پشت در لب زد:
- به خدمتکار میگم غذا و داروهات رو بیاره اتاقت، چیزی لازم داشتی خبرم کن خانومم.
دندون‌هام رو روی هم فشردم. زیر لب زمزمه کردم:
- مردک شیاد.
چند لحظه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

sahra_aaslaniyan

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
290
پسندها
6,304
امتیازها
21,013
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #147
در حموم رو به سختی با آرنجم باز کردم. بی‌اهمیت به لرزش تن خیسم از شدت سرما، وارد اتاق شدم و در حموم رو محکم کوبیدم.
به‌سمت میز چوبیِ طلایی‌رنگ گوشه‌ی اتاق رفتم و بعد از چند دقیقه بالاخره جعبه‌ی کمک‌های اولیه رو پیدا کردم.
روی تخت نشستم و در جعبه رو باز کردم. بانداژ خیس شده‌ی هر دو دستم رو بیرون آوردم. حدسم درست بود، تمام بخیه های دست راستم پاره شده بودن.
اخم‌هام رو توی هم کشیدم و با احتیاط بخیه‎های پاره شده رو از داخل دستم بیرون آوردم. بعد از ضدعفونی کردن و تمیز کردن زخم‌های دستم با هر مشقتی که بود هر دو دستم رو بانداژ کردم.
جعبه کمک‌های اولیه رو با پا پایین تخت انداختم و لباس‌هام رو با بی‌توجهی پوشیدم. خوب بود که حداقل اسکندر عقلش میرسید برام لباس...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

sahra_aaslaniyan

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
290
پسندها
6,304
امتیازها
21,013
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #148
شونه و فکم زیر فشار دست‌های لاغر و استخوانیش نبض می‌زدن.
فکرشم نمی‌کردم این مردنی تا این حد زور داشته باشه.

سکوتم رو که دید چنگی به شونم زد و با حرص گفت:
- جواب منو بده دختره‌‌ی احمق!
بی‌توجه به دردی که توی شکمم پیچید، توی یه لحظه زانوم رو بالا آوردم و محکم به شکمش کوبیدم. آخی گفت و کمی عقب کشید. سریع دست آزادم رو مشت کردم و به صورتش کوبیدم.

دو قدم عقب رفت؛ اما همین که می‌خواستم یه نفس راحت بکشم، به‌سمتم حمله‌ور شد و با پشت دست توی دهنم کوبید. محکم روی تخت افتادم. اینبار هر دو دستم رو زیر زانوهاش اسیر کرد. سوزش و درد بدی توی هر دو دستم پیچید. خواستم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

sahra_aaslaniyan

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
290
پسندها
6,304
امتیازها
21,013
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #149
به هر سختی که بود یکی از دست‌های بانداژ شدم رو از زیر زانوش بیرون کشیدم، بانداژی که خون ازش چکه می‌کرد و ملافه های تخت رو به گند کشیده بود. دستم رو روی صورتش گذاشتم و با دست به عقب فشارش دادم. پنجش رو توی موهام فرو برد و موهام رو محکم کشید، جیغ خفه‌ای از بین لب‌هام بیرون زد.
با عصبانیت دست خونیم که روی صورتش بود رو توی مشتش گرفت، محکم فشرد. بی‌اختیار فریادی از درد کشیدم که در اتاق با شتاب باز شد و محکم به دیوار کوبیده شد.
غلام شوکه و ترسیده به‌سمت در چرخید؛ اما هنوز کامل از روی تخت بلند نشده بود که مشت محکمی به صورتش خورد و از روی تخت پایین افتاد.
صدای فریاد اسکندر توی اتاق پیچید:
- داری چه غلطی می‌کنی بی‌همه چیز؟ چطور به خودت جرعت دادی به زن من حتی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

sahra_aaslaniyan

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
290
پسندها
6,304
امتیازها
21,013
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #150
با انزجار پلک‌هام رو به هم فشردم و صورتم رو به سمت مخالف گرفتم و سکوت کردم. اتفاق‌هایی که پشت‌سرهم افتاده بودن، اسیر شدن رضا توسط اسکندر، مجبور شدنم به ازدواج باهاش، حرف‌های امید و قضاوت‌های بی‌سر و تهش، گستاخی امروز غلام؛ همه و همه باعث شده بودن اسکندر رو بخاطرشون مقصر بدونم.
مگه حق با من نبود؟ همه چیز از خواسته‌های اسکندر نشات می‌گرفت و من با وجود رضا که درست بین ماجرا گیر افتاده بود، عاجز و ناتوان شده بودم. بغض خفه توی گلوم رو نگه داشتم و سرم و تکون دادم. هر لحظه که میگذشت ذهنم بیشتر موقعیت رو درک می‌کرد و قلبم بیشتر زیر فشار حقارت مچاله و کند می‌شد. دستم رو روی گلوی دردمندم گذاشتم و به سختی سعی کردم نفس بکشم.

اسکندر که صورت سرخ شده و لب‌های کبودم رو دید، سریع به‌سمت در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا