متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

داستان کوتاه در حال تایپ داستان کوتاه روی پنجه‌های مرگ | نگین عظیمی فشی نویسنده افتخاری انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع neginazimmifashi
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 11
  • بازدیدها 791
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

neginazimmifashi

نویسنده افتخاری
سطح
9
 
ارسالی‌ها
87
پسندها
2,384
امتیازها
11,378
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #1
کد داستان: 125
ناظر: Y E K T A yekta.y

نام داستان: روی پنجه‌های مرگ
نویسنده:نگین عظیمی فشی
ژانر: #عاشقانه
خلاصه:
ساجده، دختر جوان رسول است که شباهت زیادی به مادرش دارد و این شباهت مسبب آزار و اذیت‌های بیشمار رسول نسبت به اوست!
در بحبوحه‌ی این کش مکش‌ها علی، قهرمان ساجده وارد داستان می‌شود و با کمک مادربزرگ ساجده او را از چنگال پدرش فراری می دهد. اما...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : neginazimmifashi

مهدیه احمدی

نویسنده افتخاری
سطح
40
 
ارسالی‌ها
2,701
پسندها
50,614
امتیازها
66,873
مدال‌ها
42
  • #2
تایید داستان کوتاه.jpg
"والقلم و مایسطرون"
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن داستان خود،

خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین **♡ تاپیک جامع مسائل مربوط به داستان‌کوتاه ♡**

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با داستان به لینک زیر مراجعه فرمایید!
♧♡ تاپیک جامع برای مسائل رمان نویسی ♧♡

برای انتخاب ژانرِ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : مهدیه احمدی

neginazimmifashi

نویسنده افتخاری
سطح
9
 
ارسالی‌ها
87
پسندها
2,384
امتیازها
11,378
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #3
پاهای خسته و از جان افتاده‌ام را به خنکای حوض کوچک وسط حیاط می‌سپارم و دستانم را ستون تنم می‌کنم. زیرچشمی می‌بینم که ماهی‌های بازیگوش و سرخ رنگ بوسه‌های ریزی به انگشتان متورم‌ام می‌زنند و با سرعت نور فرار می‌کنند.
بی‌اراده لبخندی میزنم و چشم‌هایم را می‌بندم. بوی شمعدانی‌های خوش‌رنگ و لعاب مشامم را م**س.ت می‌کند و صدای ضعیف قناری همسا‌یه‌ی رو به رویی گوش‌هایم را.
- ساجده...ساجده
با چشم‌های بسته جواب می‌دهم
- بله بی‌بی؟
- بیا علی پشت خطه
نمی‌دانم با چه سرعتی از جایم می‌جهم و پله‌های ورودی را رد می‌کنم، فقط می‌دانم خودم را به گوشی قرمز رنگ کز کرده روی طاقچه می‌رسانم.
- سلام
و نفس‌نفس می‌زنم
- سلام به روی ماهت
قلبم پا تند می‌کند
- خوبی علی؟
صدایش مثل همیشه اسباب سور و سات در قلبم را به پا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : neginazimmifashi

neginazimmifashi

نویسنده افتخاری
سطح
9
 
ارسالی‌ها
87
پسندها
2,384
امتیازها
11,378
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #4
از گوشه‌ی پرده‌ی کنار رفته می‌بینم که سر حوض خم می‌شود مشتی آب روی صورت آفتاب سوخته‌اش می‌پاشد و جواب بی‌بی را می‌دهد.
چقدر تکیده به نظر می‌رسد، مثل این‌که روز به روز سختی‌های بیش‌تری را متحمل می‌شود.
- ساجده مادر برای آقات شربت بیار
نفس عمیقی می‌کشم و سمت در می‌روم. زیر لب سلام می‌دهم و او به تکان دادن سر اکتفا می‌کند. خدا را شکر می‌کنم که حال و احوالش خوش است و پاپیچم نمی‌شود.
تندتند برایش شربت خاکشیر درست می‌کنم و از آشپزخانه‌ی انتهای حیاط سینی به دست سمت خانه می‌آیم.
- حسین پسر خوبیه بی‌بی
- ببین رسول جان ساجده دلش با حسین نیست پسرم. الان دیگه زمونه عوض شده جوونا خودشون تصمیم می‌گیرن. رسول یه کم به دل این دختر دل بده گناه که نکرده
صدایش را بالا می‌برد
- عه بی‌بی تو لوسش کردی که زبون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : neginazimmifashi

neginazimmifashi

نویسنده افتخاری
سطح
9
 
ارسالی‌ها
87
پسندها
2,384
امتیازها
11,378
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #5
ساجده
روی پنجه‌هایم بالا می‌آیم و دو دور، در جا چرخ می‌زنم. حرف‌های بی‌بی در جمجمه‌ام می‌پیچد.
“اگه آقات بفهمه باز داری می‌رقصی می‌کشتت ساجده”
دستانم را از دو طرف در هوا باز می‌کنم و نوک پنجه چند قدمی عقب و جلو می‌روم.
“هنوز کبودی‌های دفعات قبل خوب نشده مادر، نکن”
یک پرش کوتاه انجام می‌دهم و باز دور خودم می‌چرخم.
“به خدا زنده‌ات نمی‌ذاره”
- ساجده؟
بیخیال رقص می‌شوم و سمت مربی می‌روم.
- بله مهشید جون؟
چشمکی می‌زند
- این عاشق سینه چاکت ول کن نیست، اومده جلو در
قلبم به شماره می‌افتد و گونه‌هایم گل می‌اندازد.
- برو دیگه چرا معطلی؟
به سرعت نور لباس عوض می‌کنم و بیرون می‌روم، چشم‌هایم برای دیدن‌اش له‌له می‌زنند! به محض دیدن‌اش لب‌هایم کش می‌آیند، تکیه‌اش را به ماشین داده و مشغول صحبت با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : neginazimmifashi

neginazimmifashi

نویسنده افتخاری
سطح
9
 
ارسالی‌ها
87
پسندها
2,384
امتیازها
11,378
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #6
علی
کمی صدای موسیقی بی کلامی را که در خشت به خشت دیوارهای اتاق همیشه تاریک‌ام نهادینه شده زیاد می‌کنم و مادر هم به تبعیت از من ولوم صدایش را بالا می‌برد.
- من نمی‌دونم اون دختره چی داره که افتادی دنبالش! انگار آسمون سوراخ شده این عتیقه افتاده پایین. آخه پسر من، تو لب تر کنی نصف دخترای این شهر میان کنیزیت اون‌وقت افتادی دنبال این چوب خشک؟!
کلافه دستم را در موهایم می‌کشم.
- مگه چی داره که بقیه ندارن علی؟! من نمی‌فهمم میخوای چه غلطی بکنی، معلوم نیست چه جادو و جنبلی به خورد تو داده که برای حرف منم پشیزی احترام قایل نیستی
غلتی می‌زنم و تصویر دلفریب ساجده را مرور می‌کنم.
- دختری که ته شهر زندگی می‌کنه چطور تو رو میشناسه؟! لابد یه شکرخوری کرده که دلت باهاشه
چشم های آسمانی رنگ، صورت استخوانی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : neginazimmifashi

neginazimmifashi

نویسنده افتخاری
سطح
9
 
ارسالی‌ها
87
پسندها
2,384
امتیازها
11,378
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #7
ساجده
فریاد بلندی می‌کشم و داخل حیاط می‌دوم
- آقا جون غلط کردم
بی‌بی با زانوهای کم جانش دنبال پدر می‌دود و با انگشتان مبتلا به ارتروزش پیراهن او را می‌کشد.
-رسول ولش کن بچه‌ام رو
-می‌کشم این پدرسوخته رو، بلایی سرش می‌آرم که مرغای آسمون به حالش زار بزنن
تمام استخوان‌هایم می‌لرزند و سیستم سمپاتیک و پارا سمپاتیک بدنم در جدالی سخت فرو می‌روند
- مگه تو دین و ایمون نداری؟! خاک بر سر من با این بچه تربیت کردنم
پدر پیراهنش را از بین دست ناتوان بی‌بی بیرون می‌کشد
- سرت رو می‌ذارم لب حوض می‌برم مادر سگ
اشک راهش را روی صورتم باز می‌کند و زلزله‌ای با ریشترهای ناشناخته به جان زانوهایم می‌افتد!
-چرا مادرش رو فحش میدی؟! رسول به خدا شیرم رو حلالت نمی‌کنم بس کن این کارات رو
پدر کمربندش را باز می‌کند و با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : neginazimmifashi

neginazimmifashi

نویسنده افتخاری
سطح
9
 
ارسالی‌ها
87
پسندها
2,384
امتیازها
11,378
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #8
- بیا لباست رو عوض کنم مادر.
دستش را دور کمرم حلقه می‌کند و من به این می‌اندیشم که حتما مادر به خاطر همین سختی‌ها و اخلاق ناجور پدر از او جدا شد!
لابد به خاطر نجات جانش، حضانت ساجده‌ی هشت ساله را به رسول داد و رفت!
***
علی
آخرین پرونده را امضا می‌زنم و با عجله مثل مرغی که از قفس می‌جهد از شرکت فرار می‌کنم.
شب گذشته سارا، همسایه‌ی دیوار به دیوار ساجده و البته دوست قدیمی‌اش پیام داده که پدر ساجده او را زیر مشت و لگد گرفته، آن هم برای مرتبه‌ی هزارم!
قلبم مثل سیر و سرکه می‌جوشد و اعصابم مثل خانه‌ای است که هر لحظه به ویران شدن نزدیک و نزدیک‌تر می‌شود.
چه‌طور یک پدر می‌تواند تا این حد قسی‌القلب باشد؟! چه‌طور می‌تواند فرزندش را کتک بزند؟!
پایم را روی پدال گاز فشار می‌دهم و در نهایت سرعت سمت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : neginazimmifashi

neginazimmifashi

نویسنده افتخاری
سطح
9
 
ارسالی‌ها
87
پسندها
2,384
امتیازها
11,378
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #9
- ساجده کجاست؟
با دست به خانه اشاره می‌کند.
- قرص و دوا خورده خوابیده، بچه‌ام از جون افتاده
هوا را با صدا از مجرای بینی‌ام بیرون می‌دهم و با لحنی مالامال از تضرع رو به بی‌بی می‌گویم:
- بی‌بی تو رو به خدا قسم یه کاری بکن نه به خاطر من، به خاطر ساجده... به والله که اگه چیزیش بشه من یکی ولش نمی‌کنم.
روی تخت چوبی و قدیمی کنار حیاط می‌نشیند و سر تکان می‌دهد، کاش ذره‌ای شهامت به خرج دهد تا من ساجده را از چنگال مردی که هیچ شباهتی به پدرها ندارد نجات دهم.
نگاهی به پنجره‌های بسته‌ی خانه می‌ا‌ندازم و با یاسی که در سینه‌ام چنگ می‌زند زیر لب خداحافظی می‌کنم و ماتم‌کده را ترک می‌کنم. نیاز به هوا دارم و حیاط کوچک این خانه برایم کافی نیست.
***
ساجده
از گوشه‌ی پنجره می‌بینم که با سری افکنده می‌رود و در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : neginazimmifashi

neginazimmifashi

نویسنده افتخاری
سطح
9
 
ارسالی‌ها
87
پسندها
2,384
امتیازها
11,378
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #10
علی
هنوز چشم‌هایم گرم نشده که با صدای زنگ موبایلم چشم باز می‌کنم. ساعت سه بامداد است و شماره، شماره‌ی خانه‌ی ساجده است. نکند حالش خراب شده باشد؟! بدون فوت وقت جواب می‌دهم.
- جانم ساجده؟
قلبم با شتاب می‌کوبد و خون در رگ‌هایم به اغما می‌رود.
- منم مادر.
تا جایی که ممکن است صدایش را پایین آورده و لرزش زیادی در کلمات‌اش هویداست.
- بی‌بی!
نمی‌دانم چه بگویم! این وقت و ساعت بی‌بی با من چه کاری دارد؟!
- علی بیا دست ساجده رو بگیر و ببر.
چشم‌هایم سه متر از جایشان فاصله می‌گیرند و به سلامت گوش‌هایم شک می‌کنم.
- چی میگی بی‌بی؟!
- بیا ساجده رو ببر. من از قرص خواب خودم ریختم تو چای رسول ازش انگشت گرفتم بیا بچم رو ببر... بیا نجاتش بده!
روی تخت می‌نشینم و متعجب می‌گویم:
- بی‌بی مطمئنید؟
- آره مادر فقط...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : neginazimmifashi
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا