- ارسالیها
- 441
- پسندها
- 3,871
- امتیازها
- 16,913
- مدالها
- 10
- نویسنده موضوع
- #11
وقتی به محوطه قلعه میرسم، نفسنفس میزنم و با وجود سرما عرق میکنم. مکث میکنم تا به بالا نگاه کنم. من از وسعت مِلک، شگفتزده میشوم. این واقعاً قلعهای است که برای پادشاه ساخته شده است! اگر شایعات حقیقت داشته باشد، آن موجود هرگز پادشاه نخواهد شد. او نفرینشده و اکنون او یک هیولا از بدترین نوع است. یک جانور!
همچنان که به سمت دروازه قلعه بالا میروم، تندتند نفس میکشم. روی شاخههای درختان نزدیک من، به شدت از برف پوشیده شده است.
وقتی در زیر سایبان قرار میگیرم، صدای پاهایم بلند میشود. (کمی بعد) سکوتی سنگین ایجاد میشود. موهای پشت گردنم سیخ میشود.
من دیگر تنها نیستم.
نگاهی به اطراف میاندازم. چیزی فراتر از سایهی درختان نمیبینم. به کارم ادامه میدهم. گوش میدهم و همهی حواسم را جمع...
همچنان که به سمت دروازه قلعه بالا میروم، تندتند نفس میکشم. روی شاخههای درختان نزدیک من، به شدت از برف پوشیده شده است.
وقتی در زیر سایبان قرار میگیرم، صدای پاهایم بلند میشود. (کمی بعد) سکوتی سنگین ایجاد میشود. موهای پشت گردنم سیخ میشود.
من دیگر تنها نیستم.
نگاهی به اطراف میاندازم. چیزی فراتر از سایهی درختان نمیبینم. به کارم ادامه میدهم. گوش میدهم و همهی حواسم را جمع...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش