متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.

ترجمه شده ترجمه‌ی رمان جادوگر زمستانی فصل ۱ | کار گروهی مترجمان انجمن یک رمان

ترجمه چطوره؟

  • عالی

  • خیلی خوب

  • متوسط

  • بیش‌تر باید روش کار بشه


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

d-o-n-y-a

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
441
پسندها
3,871
امتیازها
16,913
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #11
وقتی به محوطه قلعه می‌رسم، نفس‌نفس می‌زنم و با وجود سرما عرق می‌کنم. مکث می‌کنم تا به بالا نگاه کنم. من از وسعت مِلک، شگفت‌زده می‌شوم. این واقعاً قلعه‌ای است که برای پادشاه ساخته شده است! اگر شایعات حقیقت داشته باشد، آن موجود هرگز پادشاه نخواهد شد. او نفرین‌شده و اکنون او یک هیولا از بدترین نوع است. یک جانور!
همچنان که به سمت دروازه قلعه بالا می‌روم، تندتند نفس می‌کشم. روی شاخه‌های درختان نزدیک من، به شدت از برف پوشیده شده است.
وقتی در زیر سایبان قرار می‌گیرم، صدای پاهایم بلند می‌شود. (کمی بعد) سکوتی سنگین ایجاد می‌شود. موهای پشت گردنم سیخ می‌شود.
من دیگر تنها نیستم.
نگاهی به اطراف می‌اندازم. چیزی فراتر از سایه‌ی درختان نمی‌بینم. به کارم ادامه می‌دهم. گوش می‌دهم و همه‌ی حواسم را جمع...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

d-o-n-y-a

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
441
پسندها
3,871
امتیازها
16,913
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #12
وقتی کارم تمام شد، گرگ عقب می‌رود و یک زوزه‌ی غم‌انگیز می‌کشد. بعد می‌چرخد و دور می‌شود.
گیاهان در اطراف من پایین می‌آیند و به زمین متمایل می‌شوند و رنگ آبی کم‌رنگ در برابر برف می‌تابند، اما همچنان محافظت می‌کنند و هر چیز دیگری را که ممکن است به من آسیب برساند دفع می‌کنند.
هنگامی که اندام‌های خود را برای حرکت آزمایش می‌کنم، پشت زمین می‌افتم و نفس سنگین می‌کشم. در حال حاضر، من خون زیادی از دست داده‌ام و حال و احوال خوشی ندارم، اما من نمی‌توانم این‌جا بمانم. من خواهم مُرد.
ویلاودیل روی من حساب می‌کند.
چند لحظه می‌گذرد و ضربان قلبم آرام می‌گیرد. هنوز نمی‌توانم حرکت کنم. خون در برف پخش می‌شود و سرما کمی آرامش‌بخش می‌شود. به درون آن فرو می‌روم و بعد از همه‌‌ی این‌ها به این فکر می‌افتم؛ که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

d-o-n-y-a

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
441
پسندها
3,871
امتیازها
16,913
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #13
نگران بودم و می‌ترسیدم گرگ‌های بیشتری رسیده باشند یا حتی چیزی بدتر؛ اما بعد یکی از گرگ‌ها ربوده می‌شود. یک لحظه آن‌جا بود و لحظه‌ی دیگر رفت! زوزه می‌کشد و سپس ناگهان ساکت می‌شود.
دو گرگ دیگر با پنجه و بیقراری، در برف فرو رفتند.
یک لکه‌ی دیگر از چیزی در میان درختان. بعد گرگ دوم ناپدید می‌شود و با نیرویی نامرئی از این‌جا دور می‌شود.
وقتی نوبت سوم می‌رسد، فقط کافی است که ببینم.
یک مرد!
قد بلند و لاغر، شانه‌های پهن با موهای تیره. با چشمانی نقره‌ای که درست به طرف من نفوذ می‌کند. برای لحظه‌ای به صورت خون‌آلود من خیره می‌شود. سوراخ‌های بینی‌اش و مردمک چشم‌هایش گشادشده، سپس به طرف گرگی برمی‌گردد که به طرف غریبه خرناس می‌کشد.
غریبه گرگ را مثل عروسک اسباب‌بازی می‌گیرد و هر دو در میان درختان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

روحـــناهی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
سطح
33
 
ارسالی‌ها
1,416
پسندها
26,184
امتیازها
47,103
مدال‌ها
56
سن
21
  • مدیر
  • #14
حقیقت موقعیتی که در آن بودم ناگهان جلوی چشمم آمد و خون در رگ‌هایم جوشید.
همان طور که مرد بلند قد به من زل می‌زند و با چشمان سردش مرا ارزیابی می‌کند، به او خیره می‌شوم و آخرین نیروی خود را بررسی می‌کنم تا او را به مبارزه دعوت کنم، تا به او نشان دهم که من با تواضع تسلیم مرگ نخواهم شد...
چون می‌دانم او کیست و این حقیقت تلخ مانند یک یخ‌بندان برایم متجلی می‌شود. او، خودش است. شیطانی که پدر و مادرم را کشت؛ همان موجودی که برای کشتنش آمدم. من این را با تشکر از فهم عمیق درونی‌ام می‌دانم، بدون اینکه از کسی بپرسم و این حقیقت را که هیچ موجود دیگری از این‌جا جان سالم به در نبرده است جز شنل سیاهی که بر تن دارد.
وقتی نزدیک‌تر می‌شود، نفسم را حبس می‌کنم و مطمئن نیستم که هاله محافظ، چه واکنشی نشان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : روحـــناهی

d-o-n-y-a

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
441
پسندها
3,871
امتیازها
16,913
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #15
می‌چرخد و مسیر را طی می‌کند اما رد قدم‌هایش در برف بسیار سریع‌تر از من، از بین می‌رود. تا آن‌جا که می‌توانم سرم را کج می‌کنم و از دیدن اینکه او هیچ رد پایی از خود به جای نمی‌گذارد تعجب می‌کنم. درحالی‌که رد قدم‌های من به راحتی دیده می‌شود. من از قدرت و سهولت حرکت او تعجب می‌کنم.
فقط پس از آن به یاد می‌آورم... .
ناگهان می‌گویم:
- کوله‌ی من!
با اخم به من خیره می‌شود و از حرکت می‌ایستد. می‌گویم:
- لطفا...همه‌ی اون‌ها متعلق به من هستن.
دو دل می‌شود. از خودم می‌پرسم که آیا او فکر می‌کند که یک دختر کسل و بی‌حس به چیزهای زیادی نیاز ندارد؟
دلم می‌خواهد بیشتر بحث کنم اما سرگیجه روی من چیره می‌شود و از سرم انگار آدرنالین ترشح می‌شود و بار دیگر احساس هیجان در سرم می‌پیچد. در خارج از دایره محافظ،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

d-o-n-y-a

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
441
پسندها
3,871
امتیازها
16,913
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #16
***
گرما من را فرا می‌گیرد و ناگهان از خواب بیدار می‌شوم. متوجه می‌شوم که دیگر در آن برف و سرما خونریزی نمی‌کنم. در عوض، من در اتاقی هستم که قبلاً هرگز ندیده‌ام. در یک تخت خزدار دراز کشیده‌ام. در اطراف من، شمع‌های طلایی نورانی نصب شده به دیوارها وجود دارد که با قالب‌های زیبا و آثار هنری گران‌قیمت تزیین شده‌اند. در شومینه بزرگ، شعله‌ای ترق و تروق می‌کند. اتاق را گرم می‌کند و همه‌چیز با آن نور طلایی دیده می‌شود.
دستم را به طرف گلویم بردم و دیدم که از قبل پانسمان شده است. باند مشابهی هر یک از بازوهای آسیب دیده من پیچیده است. با شنل خزدارم می‌پوشانمشان. می‌بینم که شنلم از بین رفته‌ و فقط برای من یک لباس باقی مانده است. به درگاه خدا دعا می‌کنم چون کسی‌که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

d-o-n-y-a

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
441
پسندها
3,871
امتیازها
16,913
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #17
او کمی به خود پیچید. حرکتی چنان کوچک که تقریبا به خوبی متوجهش نشدم. سپس با عصبانیت می‌گوید:
- من نمی‌خوام غذای خودم رو با یه گروه از حیوانات تقسیم کنم.
صدایش سرد و کوتاه است. با تهدیدی که کلمات او دربردارد می‌لرزم. گرگ‌ها و سهولت کنار گذاشتن من را به خاطر می‌آورم.
می‌گویم:
- این مصیبت واقعیه... .
از آنچه که توانایی آن را دارد شگفت‌زده هستم. این باعث شود كه او یک درنده و من طعمه باشم.
- تو به شدت قوی و سریع هستی. شبیه چهره تو از نسل‌های گذشته دیدم...تو جاودانه هستی.
او گفت:
- و تو قربانی برای تغذیه من هستی.
این‌بار، این من هستم که دست و پا می‌زنم. زخم‌هایم با حرکتم درد می‌کنند.
ادامه می‌دهد:
- تو می‌خوای بهم کمک کنی؛ بنابراین من خوب و سالم می‌مونم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

d-o-n-y-a

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
441
پسندها
3,871
امتیازها
16,913
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #18
می‌پرسم:
- تو واقعا قصد داری منو زنده نگه داری تا حالم خوب بشه؟
سرش را به روبه‌رو برمی‌گرداند و می‌غرد:
- این‌طور فکر کن.
سعی می‌کنم نقشه جدیدی بکشم، ذهنم به فکر راه چاره‌ای است. من دیگر نمی‌توانم با پنهان‌کاری به قدرت تکیه کنم. یعنی اگر بخواهم موفق شوم، باید از او جلو بزنم. ناامیدانه به اطراف اتاق نگاه می‌کنم و دلم می‌خواهد بدانم که آیا بقچه من را با من به این‌جا آورده یا نه؟
چشمانم روی شنلم که روی یک صندلی مخمل بلند بالای سر او قرار داشت، ثابت ماند. کنار آن روی زمین بقچه‌ام را می‌بینم. نگاهش نگاهم را دنبال می‌کند و من عجله می‌کنم تا آرامش خود را حفظ کنم.
با دیدن کتاب او، سریع موضوع را تغییر می‌دهم تا او به اهمیت وسایل شخصی من فکر نکند.
- چی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

d-o-n-y-a

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
441
پسندها
3,871
امتیازها
16,913
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #19
از اینکه ترجمم رو مطالعه می‌کنین خیلی خوش‌حالم. اگه نظر یا انتقادی دارید با من در میون بذارید. گزینه اشتراک رو هم بزنین تا هر وقت پارت گذاشتم متوجه بشین. ممنونم.
او می‌گفت: «بهتره اونا فکر کنند که تو احمقی آخرش قدرت واقعی خودت رو نشون بدی و تو برتری بیشترت رو نسبت به اونا نمایش میدی.»
بنابراین به احترامش زبانم را گاز می‌گیرم و یک لقمه دیگر از غذایم را می‌خورم. همان‌طور که این کار را می‌کنم، متوجه می‌شوم که پانسمان بازوی من خون‌آلود است. اسیر کننده من هم به خوبی متوجه می‌شود و به عجله طرف من می‌آید.
- پانسمان تو باید عوض بشه. اجازه بده.
از آن‌جایی که گند زدم، چاره دیگری نداشتم. کاسه‌ام را پایین گذاشتم و به او اجازه دادم پانسمان را باز کند. اول با دست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

d-o-n-y-a

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
441
پسندها
3,871
امتیازها
16,913
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #20
***
فصل ۴
پایتخت ناحیه دیاموند¹ در نزدیکی دریاچه‌ای واقع شده و توسط جنگل‌های یخ‌زده احاطه شده است. منطقه بوربانک² محل زندگی اشراف‌زاده‌ها با خانواده‌هایشان در زیباترین ساختارها بود. خیابان‌های زیادی وجود داشت که آن‌ها می‌توانستند بدون زباله و ترس از واژگون شدن از طریق حمل و نقل راه بروند. همچنین، سورتمه‌های گوزن شمالی و گرگ‌ها، بازرگانان و ثروتمندان را حمل می‌کردند. اشراف‌زاده‌ها اسب داشتند و حتی برخی، خرس‌هایی سفید به رنگ برف داشتند تا آن‌ها را به اطراف بیاورد و پول و وضعیت خود را برای همه به نمایش بگذارند.
هر چهارشنبه، بازرگانان در میدان اصلی روبه‌روی عمارت سنگی نایب‌السلطنه گرد هم آمدند تا محصولات خود را بفروشند. آن‌ها برای مغازه‌ای هزینه پرداخت می‌کنند و کالاهای خود را به مشتریان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
87
بازدیدها
2,402
عقب
بالا