متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.

ترجمه شده ترجمه‌ی رمان جادوگر زمستانی فصل ۱ | کار گروهی مترجمان انجمن یک رمان

ترجمه چطوره؟

  • عالی

  • خیلی خوب

  • متوسط

  • بیش‌تر باید روش کار بشه


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

d-o-n-y-a

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
441
پسندها
3,871
امتیازها
16,913
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #21
- دبورا، این بازی تلاش برای به دست آوردن قلب یه مرد نیست.
نایب‌السلطنه اخم کرد و با خشونت اضافه کرد:
- شاهزاده تحت نفرین خطرناکی قرار داره و من فکر نمی‌کنم تو عواقب واقعی انتخاب شدن رو درک کنی. من نمی‌خوام تنها دخترم رو از دست بدم.
- من می‌خوام ملکه بشم پس می‌تونم پادشاهی رو هر طور که صلاح می‌دونم اداره کنم.
دبورا با اصرار ادامه داد:
- اگه یه فرصت به من بدید، می‌تونم ثابت كنم كه شاهزاده توی مشتمه. می‌تونم اون رو عاشق خودم کنم. من فقط این رو می‌دونم. نفرین شکسته میشه و همه آزاد میشن.
پدر آه‌کشان به طرف میزش رفت و روی صندلی نشست.
انگشتانش را به هم گره زد و به دختر مو مشکی‌اش نگاه کرد. او چشمانی به رنگ یاقوت کبود و صورتی کاملاً گرد داشت درست مثل مادرش!
- تو یه بچه‌ای. تو نمی‌دونی چطور...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

d-o-n-y-a

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
441
پسندها
3,871
امتیازها
16,913
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #22
***
فصل ۵
کلر¹ و میکا² زودتر از موعد وارد شدند تا بهترین مکان‌ها را به دست آورند. آن‌ها کنار سایر فروشندگان حاضر هرکدام اجناسی برای فروش داشتند. خوشبختانه، غرفه‌های نزدیک به جلو را پیدا کردند و توانستند جلوی هر کسی را بگیرند که می‌خواهد آن‌ها را از محل خود دور کند. نمایشگاه مکانی زیبا و دشوار برای فروش بود. رقابت شدید بود زیرا همه، چیزهایی برای فروش داشتند و کسانی که بیش‌ترین پول را داشتند، به عنوان مشتری می‌خواستند. داشتن یک مکان درجه‌یک فقط آغاز کار بود. آن‌ها برای اینکه مورد توجه قرار بگیرند، باید قادر به چانه زدن و معامله با بهترین افراد باشند تا بتوانند فروش داشته باشند.
کلر گفت:
- فکر می‌کنی کالاهات رو قبل از من می‌فروشی؟
میکا کلر را اذیت کرد و گفت:
- حداقل قبل از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

d-o-n-y-a

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
441
پسندها
3,871
امتیازها
16,913
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #23
کلر چشمانش را چرخاند اما دیگر چیزی نگفت. در عوض، او به فروش کالاهای خود تمرکز کرد. خانواده‌اش به پول احتیاج داشتند. با فکر کردن به رویاهای پوچ و کاخ‌ها چنین اتفاقی نمی‌افتاد. چندین قطعه به سرعت با قیمت پایه فروخته می‌شود. نجیب‌زاده‌ها از ظاهر و نقش پارچه خوششان می‌آمد. میکا همچنین فروش مثبتی داشت، به طوری که چندین نفر اظهار داشتند که باید برای خانواده‌ای نجیب‌زاده کار کند یا شاگرد یک متخصص شود. کلر می‌دانست که میکا هرگز خانواده خود را ترک نخواهد کرد تا این کار را انجام دهد. مگر اینکه در مدتی که او رفته بود، چیزی برای کمک به خانواده‌اش وجود داشت.
همچنین ضررهایی هم داشت. زنی با اشاره به اینکه در خانواده‌ای اصیل از یک پادشاهی دوردست است، می‌خواست چند قطعه را با قیمت کم‌تر از نصف قیمت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

d-o-n-y-a

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
441
پسندها
3,871
امتیازها
16,913
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #24
نایب‌السلطنه به میکا لبخند زد و دخترش را به سمت دکه راهنمایی کرد و گفت:
- صبح به‌خیر جوان. بذار ببینیم اینجا چی داری.
اما دخترش آن‌قدر مؤدب نبود!
- سلام روستایی!
سلام و احوال‌پرسی خشک او به نظر نمی‌رسید که حال خوب میکا را تزلزل دهد.
- روز به‌خیر، خانم دبورا. من افتخار می‌کنم شما تصمیم گرفتین به محصولات من نگاه بندازید.
میکا کفش‌های جذابی را جلوی او قرار داد.
- چیزی رو که دوست دارید می‌بینید؟
نایب‌السلطنه اظهار نظر کرد:
- این کفش‌ها زیبا به نظر می‌رسن. خودت اینا رو درست کردی؟
- بله، من این کار رو کردم. خوشحالم که نظر شما رو جلب کردن.
دبورا دست‌ به‌ کمر شد و کیف میکا را بر زمین کوبید. میکا خود را جمع و جور کرد تا وسایل اطرافش را تمیز کند.
- من اینا رو درست می‌کنم، نگران نباشید.
دبورا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

d-o-n-y-a

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
441
پسندها
3,871
امتیازها
16,913
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #25
با نزدیک شدن به دکّه میکا، کیف را گرفت و چکمه‌ها را درآورد.
- خانم، این چکمه‌ها زیبا هستن، مگه نه؟
دبورا درحالی‌که چشمانش را به چکمه‌‎‌‌ها دوخته بود، سرش را تکان داد و با لبخندی دستان دستکش‌دارش را جمع کرد و گفت:
- اونا بسیار راحت به نظر می‌رسن. می‌تونم امتحان کنم؟
- البته!
کلر این حرکت را انجام داد اما بعد عقب کشید و گفت:
- من نمی‌تونم از شنیدن اینكه چرا شما یه جفت كفش جدید می‌خواید، تعجب نکنم!
کلر به نایب‌السلطنه که گونه‌هایش قرمز بودند، نگاه کرد. دبورا سرش را بالا آورد.
- من تمام کفش‌هایی رو که اینجا دیدم دارم. هیچ چیز برای من جدید نیست. چیزی که من هرگز ندیدم، چکمه‌هاییه که دستمه. من باید اونا رو داشته باشم. بابای من هرچه‌قدر پول بخواید بهتون میده.
کلر با لبخندی متواضعانه سرش را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

d-o-n-y-a

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
441
پسندها
3,871
امتیازها
16,913
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #26
وقتی آن‌ها دور شدند، کلر به میکا چشم‌ غره رفت و گفت:
- تو چی فکر کردی؟ من تقریباً اون رو متقاعد کرده بودم که دست از چکمه‌ها برداره. چرا به اون پیشنهاد دادی یه جفت کفش درست کنی؟!
- اون خیلی غمگین به نظر می‌رسید. حالم بد شد. نمی‌خواستم چکمه‌هات رو بفروشم اما نمی‌خواستم هم اون دختر غمگین باشه.
- شوخی می‌کنی؟ اون اوضاعش نامیزونه و از هر چیزی که بخواد باید فرار کرد. تو به توجه و علاقه اون اهمیت میدی و خودت رو توی دردسر می‌اندازی چون من مطمئنم اون خیلی سختگیره و از هر چیزی که براش درست کنی خوشش نمیاد.
- من مطمئنم می‌تونم چیزی رو که اون دوست داره بسازم. اون باید پاهای حساس و زیبایی داشته باشه.
درحالی‌که میکا کفش‌ها را دوباره مرتب می‌کرد، کلر ابرویی بالا انداخت و گفت:
- جدی میگی؟ تو اون دختر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

d-o-n-y-a

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
441
پسندها
3,871
امتیازها
16,913
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #27
***
فصل 6
شب جشن فرا رسیده بود. اکنون زمانی بود که همه چه نجیب‌زاده و چه مردم عادی، باید دور هم جمع می‌شدند. قانون آن را طلب کرد و بسیاری از دختران برای شرکت در آنجا و فهمیدن اینکه آیا نایب‌السلطنه آن‌ها را برای ملاقات با شاهزاده انتخاب می کند یا خیر، عجله داشتند. چه کسی نمی‌خواهد فرصتی برای ملکه شدن و پایان دادن به زمستان نفرین‌شده داشته باشد؟
کلر بهترین لباس خود را پوشید و به دنبال سرنوشت خود، آماده سفر با پدر و مادرش شد. قرار بود آن شب، شب پر شور و شوقی باشد. فرصت دیگر این سرزمین برای انتخاب دختری به امید به دست آوردن قلب شاهزاده بود. با این حال، کلر احساس می‌کرد که دارد به سمت چوبه‌ی دار هدایت می‌شود. عدم موفقیت به معنای بازگشت به زندگی روزمره است یا نه؟ هیچ‌کس در خارج از قصر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

d-o-n-y-a

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
441
پسندها
3,871
امتیازها
16,913
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #28
مقابل در ورودی، کلر نام خود را گفت و داخل شد. با پاک کردن دست‌های عرق کرده‌اش بر روی لباسش، لبخندی دوستانه زد و به جلو حرکت کرد.
- خب، ببین کی اینجاست!
با پایان حرفش، بلند خندید. وقتی کلر برگشت، قلبش به تپش افتاد.
- می‌بینم که بالاخره تصمیم گرفتی اون چکمه‌های نخی رو بپوشی!
دبورا و جمعیتی از دختران به سمت کلر می‌رفتند. بدون شک، کلر هنوز ناراحت بود. با این وجود، او از اینکه میکا برای دبورا یک جفت کفش زیبا درست کرد، دلیلی برای ناراحتی نداشت.
دختری نجیب‌زاده با دیدن چکمه‌ها از نزدیک نفسش در سینه حبس شد و گفت:
- وای، این چکمه‌ها خیلی خوشگلن.
آن دختر قدبلند و باسلیقه بود. لباس آبی درخشان پوشیده و موهای بلوطی‌رنگش که مثل آبشاری بلند در پشتش قرار داشت. اگر قرار بود کسی انتخاب شود، این شخص...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

d-o-n-y-a

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
441
پسندها
3,871
امتیازها
16,913
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #29
دختری با لباس نارنجی پر زرق و برق، خودش را معرفی کرد:
- من آلینا¹ هستم.
او کوتاه‌تر از کلر بود اما در عین حال خیره‌کننده با موهای بلند و بلوند.
آلینا گفت:
- لباست پر زرق و برقه!
- ممنونم. مادرم اون رو برام درست کرد.
- این خیلی خوبه.
آلینا درحالی‌که با پوزخندی به لباسش اشاره می‌کرد گفت:
- مجبورم که این رو بپوشم. من از میزان روشنایی‌ خیره‌کننده‌ش خبر دارم.
کلر خندید و گفت:
- کلر هستم. من هرگز تو رو ندیدم!
- من از یه سرزمین دوردست هستم. ما این سنت رو شنیدیم و والدینم تصمیم گرفتن که از شر من خلاص بشن.
کلر ابروهایش را به معنای تعجب بالا انداخت. مطمئن نیست که باید بخندد یا نه!
- جالبه! به هر حال منم نمی‌خواستم اینجا باشم.
- حالا شدیم دوتا.
آلینا جمعیت را بررسی کرد و نجواکنان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

d-o-n-y-a

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
441
پسندها
3,871
امتیازها
16,913
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #30
کلر وقتی که اسمش را شنید، ترس و وحشت او را فرا گرفت. دیگر زمانی برای شک و تردید وجود نداشت زیرا پدرش او را نوازش کرد و مادرش او را در آغوش گرفت.
مادرش درحالی‌که اشک شوق در چشمانش حلقه‌زده بود گفت:
- من اینو می‌دونستم.
از میان هلهله و تشویق بلند، کلر صدای فریادی را شنید.
- نه!
دبورا جیغ زد:
- این روستایی احمق نمی‌تونه نامزد جدید شاهزاده باشه. نه! یه نفر دیگه رو برای رفتن به قصر الماس انتخاب کنین.
نایب‌السلطنه سرزنش کرد:
- دبورا، مواظب رفتارت باش!
کلر سر جایش خشک شده بود و به اطرافش توجهی نداشت.
او انتخاب شده بود. درست همان‌طور که مادرش امیدوار بود و کلر از آن هراس داشت. ملاقات با شاهزاده تقریباً یک حکم اعدام قطعی بود. به علاوه، او آزادی خود را برای بودن در کنار یک شاهزاده نفرین شده،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
87
بازدیدها
2,402
عقب
بالا