فال شب یلدا

ترجمه شده ترجمه‌ی رمان جادوگر زمستانی فصل ۱ | کار گروهی مترجمان انجمن یک رمان

ترجمه چطوره؟

  • عالی

  • خیلی خوب

  • متوسط

  • بیش‌تر باید روش کار بشه


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

d-o-n-y-a

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
441
پسندها
3,871
امتیازها
16,913
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #31
***
فصل 7
کلر از خواب بیدار شد و به آرامی از ارابه نگاه کرد. طلوع آفتاب بود و او می‌دید که ارابه در حال ورود به محوطه قصر است. ورودی هم زیبا و هم خالی از فردی، با یک دروازه سفید بزرگ بود. در فاصله نه چندان دور، قصر با برج‌های بلند و دیوارهای یخی‌شکل، باشکوه به نظر می‌رسید.
کلر می‌دانست این قصر از بلورهای باستانی‌ای ساخته شده است که در جهان زبانزد همه است و از انسان‌ها در برابر هر گونه شر محافظت می‌کنند. هنوز نمی‌توانست فکر کند که از دور، دیوارها طوری به نظر برسند که از برف متبلور ساخته شده‌اند.
هرچه به قصر نزدیک‌تر میشد‌، ضربان قلب او سریع‌تر می‌شد.
اسب‌ها ارابه را از میان زمین‌های پوشیده از یخ حرکت دادند و به این باور رسید که بالای ابرها شناور هستند. چگونه چنین مکان ترسناکی می‌تواند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

d-o-n-y-a

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
441
پسندها
3,871
امتیازها
16,913
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #32
کلر سر تکان داد و وارد اتاق شد. در پشت سر او بسته شد و او را به وحشت انداخت. دور و اطرافش را که دید، خود را تنها یافت.
از پیشخدمت هیچ استقبال دوستانه و صمیمیتی برخوردار نشد. با توجه به تعداد دخترانی که قبل از او وارد و خارج شده بودند، شاید او تصمیم گرفته بود که خوب بودن هیچ فایده‌ای ندارد! این فکر فقط باعث شد دختر جوان ترس و وحشت بیش‌تری نسبت به گیر افتادن در آنجا داشته باشد.
کلر با خود گفت:
- من باید آروم باشم و به چیزهای مثبت فکر کنم. من توی قصر به این زیبایی هستم...البته کمی وحشتناک و مبهمه اما اینجا یه قصره. اگه شاهزاده منو انتخاب کنه ممکنه ملکه بشم. این اتاق فقط، اوه من، الان اینجا اتاق منه. چه‌قدر بزرگه!
کلر به اطراف نگاه کرد و احساس کرد که به جای اتاق‌خواب در یک خانه جدید زندگی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

d-o-n-y-a

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
441
پسندها
3,871
امتیازها
16,913
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #33
- اینا خواهرام، کارا¹ و تاشا² هستن.
کلر با لبخندی خجولانه دستش را تکان داد و گفت:
- سلام.
تاشا به طرف کلر پرواز کرد و دورش حلقه زد.
- تو خوشگلی.
کلر احساس کرد سرش گیج می‌رود.
- ممنون.
کارا از جلوی صورتش پرواز کرد.
- تو از اینکه اینجایی می‌ترسی؟ یه تعدادی می‌ترسن، بقیه فقط می‌خوان بدونن کِی می‌تونن با شاهزاده ملاقات کنن؛ تو جزو کدومشونی؟
- فکر کنم...اولیش.
کارا و تاشا خندیدند و دایره‌وار پرواز کردند.
مینگ با غرغر گفت:
- این سوالاتو ولش کنین.
با دست‌های کوچک خود دست به کمر ایستاد. به نظر می‌رسید لباس او از یک برگ گل بزرگ صورتی ساخته شده و با نخ نقره‌ای دوخته شده است. سخن او حرف زدن کارا و تاشا را متوقف کرد و آن‌ها روی شانه‌های کلر نشستند.
تاشا آن‌طرف شانه کلر به سمت کارا خم شد و گفت:
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

d-o-n-y-a

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
441
پسندها
3,871
امتیازها
16,913
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #34
- اشکالی نداره. معمولاً، چیزایی که آدما میارن دور می‌ریزیم و برای درست کردن لباسای جدید تمرکز می‌کنیم.
کلر لباسش را بغل کرد.
- شما نمی‌تونین این رو دور بریزین. مادرم بود که اینو درست کرد.
مینگ طوری دور کلر پرواز کرد که انگار دارد لباس را می‌سنجد.
- اگه اون رو می‌خوای، می‌تونی نگه‌ش داری اما ما بازم لباس‌های جدیدی برای تو درست می‌کنیم.
تاشا پرواز کرد.
- بازوهای خودت رو بالا ببر، ما قراره اندازه‌گیری‌های تو رو انجام بدیم.
کلر به کارا نگاه کرد که خمیازه کشید. چند ثانیه بعد، پری شانه‌اش را ترک کرد و کلر توانست دستانش را در هوا بلند کند.
***
ساعت بعد، پری‌ها توجه خود را به اندازه‌گیری‌ها برای ساختن لباس‌های زیبا دادند. کلر درحالی‌که واقعیت حضور پری‌های واقعی را پذیرفته بود، به آن‌ها گوش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

d-o-n-y-a

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
441
پسندها
3,871
امتیازها
16,913
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #35
***
فصل 8
چند ساعت بعد، با خوردن ضربه‌ای به در توجه کلر به آن جلب شد. پیشخدمت و سه پری ایستاده بودند. هنگامی که پیشخدمت به او نگاه کرد، چهره مرد کمی خشک و جدی به نظر می‌رسید.
- شاهزاده ویلیام¹ الان حاضره تا تو رو ببینه، لطفاً دنبالم بیا.
کلر درحالی‌که پری‌ها پشت سرش پرواز می‌کردند و می‌خندیدند، بی‌صدا حرکت می‌کرد. او می‌خواست با تأکید برگردد و از آن‌ها بپرسد که چرا این‌قدر سر حال هستند؟
هنگامی که از راهرو عبور می‌کرد تا شاهزاده را ملاقات کند، پاهایش می‌لرزید. بارها تصور کرده بود که شاهزاده چگونه به نظر می‌رسد؛ خوش‌تیپ، زشت، ناراحت، مضطرب! هیچ تجربه‌ای از او نداشت.
داستان‌های زیادی مربوط به دختران شنیده بود اما اغلب ترسناک بود. كلر سرانجام وارد اتاق شد و مردی را دید كه قصد داشت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

d-o-n-y-a

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
441
پسندها
3,871
امتیازها
16,913
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #36
کلر نمی‌توانست نگاه خیره‌اش را متوقف کند. او بی‌نهایت زیبا بود، مانند یک مجسمه کامل مردانه کنده‌کاری شده؛ تنومند، گونه‌های برجسته، صورت بیضی‌شکل و چشم‌های بادامی‌شکل داشت. کلر با دیدنش قلبش لرزید. پیشخدمت با تعظیم اعلام کرد:
- اعلی‌حضرت، مهمانتون اینجاست تا شما رو ملاقات کنه.
شاهزاده سرش را برگرداند تا به کلر نگاه کند. کلر دوباره تعظیم کرد و نگاهش را به زمین دوخت. دستانش را به هم فشرد و جرأت كرد به او نگاه كند. نگاه خیره‌اش به او دوخت اما شاهزاده فقط رویش را برگرداند و به فضای دیگری نگاه کرد.
فقط می‌خواست برگردد و به فضای دیگری خیره شود.
کلر درحالی‌که نمی‌دانست چه کار باید بکند، آب دهانش را قورت داد و گفت:
- اعلی‌حضرت، اسم من کلر جیمزه و...من به اینجا اومدم تا شش ماه آینده کنار شما...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

d-o-n-y-a

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
441
پسندها
3,871
امتیازها
16,913
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #37
شاهزاده سر خود را برگرداند، توجه خود را به کلر معطوف کرد و متوجه لرزش کلر شد.
- می‌خوای تو رو بترسونم؟
- نه.
- به نظرت من مثل یه هیولا نیستم؟
کلر بلندتر گفت:
- نه.
- دروغ‌گو!
کلر از حرفش اخم کرد. هیچ نمی‌دانست چرا فکر می‌کند دروغ می‌گوید! او مثل یک هیولا به نظر نمی‌رسید.
شاهزاده نگاه کرد و ادامه داد:
- من می‌دونم مردم این سرزمین در مورد من چی میگن.
و با در هم شکستن رشته افکار کلر ادامه داد:
- تو باید هم ازم بترسی.
کلر عصبانی شد و گفت:
- حتی اگه از شما بترسم، چاره‌ای جز حضور توی اینجا ندارم.
چشمان شاهزاده گشاد شد انگار می‌خواست سخن کلر را درک کند.
مینگ پرواز کرد و روی شانه کلر نشست.
- بهتره که اونو بشناسی اینطوری خوبه.
کلر زیر لب گفت:
- من شک دارم. الان که فکر می‌کنم، پیشخدمت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

d-o-n-y-a

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
441
پسندها
3,871
امتیازها
16,913
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #38
- من تو رو اینجا صدا زدم تا قوانین اصلی رو تنظیم کنم.
- منظورت چیه؟
- برای من مهم نیست که اونا با چه رویایی تو رو توی پایتخت فروختن اما علاقه‌ای به شناختنت ندارم. ما قرار نیست دوست یا حتی عاشق و معشوق باشیم... .
کلر دستش را بلند کرد و گفت:
- می‌تونم حرف بزنم؟
شاهزاده دست خود را به معنای اجازه دادن تکان داد و کلر گفت:
- به نظر می‌رسه حضور من اینجا برای شما ناخوشاینده.
- تو باهوش‌تر از اونچه که به نظر می‌رسی هستی.
کلر با فراموش کردن اینکه در مقابل شاهزاده است، چشم‌غره‌ای رفت و گفت:
- به نظر می‌رسه که این طعنه حرف زدناتون، نوعی توهینه. شما منو نمی‌شناسی، با این حال در مورد من قضاوت می‌کنی. تو فکر می‌کنی من یه نجیب‌زاده‌م؟ من حدس می‌زنم که پری‌های دریایی شما خیلی خوب هستن که اجازه دادن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

d-o-n-y-a

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
441
پسندها
3,871
امتیازها
16,913
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #39
دستانش را در هم فرو کرد و گفت:
- فکر می‌کنین انتخاب دیگه‌ای داشتم؟ اونا حتی اجازه ندادن از پدر و مادرم خداحافظی کنم!
شاهزاده توجه خود را به ‌پری‌های پشت سرش معطوف کرد.
- این درسته؟ نایب‌السلطنه دخترا رو مجبور می‌کنه به اینجا بیان؟
مینگ در‌حالی‌که سرش را پایین می‌آورد، پاسخ داد:
- من هیچ نظری ندارم شاهزاده. اونا قبلاً هرگز شکایت نکردن.
شاهزاده خطاب به کلر گفت:
- این موضوع رو با نایب‌السلطنه در میان می‌ذارم.
دستش را به معنای رفتن تکان داد و گفت:
- تو می‌تونی بری. نمی‌خوام کسی برخلاف میل خودش اینجا باشه.
قلب کلر از امید تندتند می‌زد.
- جدی میگی؟
مینگ به طرف شاهزاده پرواز کرد و گفت:
- اون چون اینجا بوده، اگه چند ساعت پس از ورودش اون رو برگردونی، ممکنه مردم اون رو اذیت کنن.
کلر عقب‌عقب رفت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

d-o-n-y-a

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
441
پسندها
3,871
امتیازها
16,913
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #40
شاهزاده طوری روی او تمرکز کرد که گویی برای اولین بار است که او را می‌بیند.
- منو خوشحال می‌کنی! فکر می‌کنی با تکون دادن مژه‌هات برای ناز کردن و لبخند زدن بهم می‌تونی این کار رو بکنی؟
کلر پاسخ داد:
- اگه این فکر رو بکنم، احمقانه‌ست. من تمام عمرم رو کار کردم و در تجمل‌گرا بودن و حرف زدن با مردان آموزش ندیدم تا ازدواج خوبی داشته باشم.
نگاه خیره‌اش را که دید، خون در رگ‌هایش منجمد شد.
- اگه برخلاف میل خودت اینجایی، چیزی که می‌خوام بهت بگم درکش برات سخت نمیشه.
کلر سرش را بالا آورد.
- دارم گوش میدم.
لبخندی عجیب شبیه پوزخند روی لب‌هایش جا گرفت.
- تو منو راضی نمی‌کنی و دلم مکالمات عاشقانه و بازی‌های فریبنده نمی‌خواد. تو از من دوری کن، منم از تو دوری می‌کنم. بیا خودمون رو فریب ندیم. موافقی؟
کلر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
87
بازدیدها
2,488
عقب
بالا