متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.

ترجمه شده ترجمه‌ی رمان جادوگر زمستانی فصل ۱ | کار گروهی مترجمان انجمن یک رمان

ترجمه چطوره؟

  • عالی

  • خیلی خوب

  • متوسط

  • بیش‌تر باید روش کار بشه


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

d-o-n-y-a

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
441
پسندها
3,871
امتیازها
16,913
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #241
پاهایش روی زمین سر خوردند و روی سنگ کف زمین نشست.
- من خیلی سردمه، ویلیام.
ویلیام به دنبال چراغ‌های درخشان مادرخوانده‌های خود بود.
- مینگ، چه اتفاقی می‌افته؟
اشک‌های کلر به یخ تبدیل شد. ویلیام یک گوی کوچک را با انگشتانش بلند کرد.
مینگ، کارا و تاشا بالای سر کلر معلق شدند.
کارا ابتدا صحبت کرد.
- اون به یه مجسمه یخی تبدیل نمیشه.
مینگ به ویلیام نگاه کرد.
- دمای بدنش یهو کم شد.
تاشا پشت سر ویلیام پرواز کرد و دست ریزش به جمجمه ویلیام برخورد.
- دوباره اون رو بوس کن. تو اولین‌بار به خوبی انجام ندادی.
ویلیام اعتراض کرد و پشت سرش را مالش داد:
- ما قبلاً سه‌بار همدیگه رو بوس کردیم.
کارا درحالی‌که دور ویلیام می‌چرخید تا روبه‌رویش قرار بگیرد، پرسید:
- تو نمی‌تونی اجازه بدی اون بمیره. کی با ما...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

d-o-n-y-a

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
441
پسندها
3,871
امتیازها
16,913
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #242
ویلیام اشک‌هایش از چشمانش بر روی صورتش جاری شد.
مینگ هشدار داد:
- موهاش داره سفید میشه.
ویلیام به پشت خم شد و به کلر نگاه کرد. پوستش رنگ‌پریده بود و موهایش رنگ می‌گرفت.
تاشا جیغ زد:
- وای نه!
ویلیام دید که تاشا دهان خود را پوشانده است.
- مشکل چیه؟
تاشا به مجسمه ملکه اژدها اشاره کرد.
- اون در حال بازگشت به زندگیه. پاهاش تبدیل به گوشت میشه و یخش در حال ناپدید شدنه.
- این به این معنیه که کلر نفرینت رو شکست؟
مینگ استنباط کرد و نزدیک صورت ویلیام پرواز کرد.
- این اتفاق نمی‌افته!
کارا با پرواز به سمت مجسمه و پرتاب گرد و غبار آبی به آن اعتراض کرد:
- دوباره یخ بزن. بیدار نشو، جادوگر بد!
ویلیام توجه خود را از مجسمه به کلر معطوف کرد. ویلیام احساس گمراهی و ناتوانی می‌کرد. دست مینگ شانه‌اش را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

d-o-n-y-a

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
441
پسندها
3,871
امتیازها
16,913
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #243
مینگ در کنار او گفت:
- اون در تلاشه تا خودش رو آزاد کنه. تغییر شکل بده. تو باید اون رو تیکه‌تیکه کنی. این تنها شانس ماست!
شاهزاده دستانش را مشت کرد.
- کلر رو به مکان امنی ببرین. اگه من تغییر شکل بدم، ممکنه پام رو روش بذارم.
مینگ پرواز کرد و ویلیام او و خواهرانش را دید که جسم کلر را با جادو احاطه کرده و تا مسافتی امن حمل کردند.
تنها در این صورت بود که او تمام اراده خود را معطوف به تبدیل شدن به موجودی کرد که متولد شده بود. اگر او موفق بود، این بدان معنا بود که کلر نفرین خود را شکسته است.
شاهزاده خواست جسم خود را به یک جانور عظیم‌الجثه اژدها تغییر دهد. بدنش متشنج شده بود و استخوان‌هایش داشت خرد می‌شد. درحالی‌که غرغر می‌کرد، از درد استقبال کرد و بر روی مجسمه ادانا متمرکز کرد که به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

d-o-n-y-a

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
441
پسندها
3,871
امتیازها
16,913
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #244
کارا اظهار داشت:
- اون بیش‌تر شبیه اژدهای یخی توی شکل انسانه. تو فکر می‌کنی شایعات درستن؟
ویلیام به یک انسان تغییر شکل داد و به طرف کلر شتافت. زانو زد و دست سرد او را در دست گرفت.
- چی میگی تو؟
مینگ پاسخ داد:
- جهش مولکولی.
ویلیام اخم کرد.
- چه نوع جهش؟
کارا درحالی‌که سر کلر را خم کرده بود و سعی می‌کرد یکی از چشمانش را باز کند، پاسخ داد:
- امیدوارم که این یه تغییر عادی باشه. جواب بده.
- اون احتمالاً به خواب احتیاج داره.
مینگ وقتی به ویلیام خیره شد، لبخند زد و ادامه داد:
- انسان ما کمی شبیه ما میشه. شاید اون نتونه به اژدها تغییر شکل بده اما نشانه‌هایی از اشتراک ساختار مولکولی تو رو نشون میده. وقت بوسیدن حتماً این اتفاق افتاده.
- من نمی‌فهمم.
کارا توضیح داد:
- شکل اژدهات اون رو به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

d-o-n-y-a

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
441
پسندها
3,871
امتیازها
16,913
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #245
مینگ توصیه کرد:
- ما باید اون رو به قصر الماس ببریم. اگه دمای بدنش برای تحمل شرایط سرماخوردگی تنظیم بشه، موندن اینجا روند رو کند می‌کنه.
ویلیام منتظر نماند تا آن‌ها چیز دیگری بگویند. او کلر را در آغوش گرفت و از آن قصر نفرین شده و بیش از حد گرم بیرون زد.
ادانا مرده بود. از نفرینش آزاد بود. او و کلر عاشق هم بودند. شاید بعد از این همه سال تنهایی و بدبختی، شانس خوشبخت زندگی کردن را پیدا کرده باشد!
مینگ وقتی از کنار ویلیام عبور کرد و در ورودی کاخ ایستاد، گفت:
- ما یکم مشکل داریم.
برگشت و به شاهزاده نگاه کرد.
- سربازای ادانا از در خروجی محافظت می‌کنن.
ویلیام متوقف شد.
- من الان قدرت بیش‌تری دارم. می‌تونم تغییر شکل بدم اما اگه افراد زیادی برای جنگیدن وجود داشته باشه، ممکنه مجبور بشم به یه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

d-o-n-y-a

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
441
پسندها
3,871
امتیازها
16,913
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #246
ویلیام درحالی‌که دست‌هایش از یخ‌های درخشان و شناور می‌درخشید، به سمت در خروجی حرکت کرد.
محافظ جلویی با یک لباس قهوه‌ای با یک نیزه در یک دست و یک سپر در دست دیگر صحبت کرد:
- بایستین! شما مجاز به ترک این قصر نیستین.
- برو کنار. من نمی‌خوام بهت صدمه بزنم اما اگه اجازه ندی با همسر آینده‌م برم، این کار رو می‌کنم.
- ملکه کجاست؟
چند صدا از پشت نگهبان پرسیده شد که به نظر می‌رسید نگهبان گروه مردان مسلح را هدایت می‌کند.
نگهبان نگاهی به عقب انداخت.
- اگه ما اجازه بدیم اونا فرار کنن، اون سر ما رو می‌بره و خانواده‌هامون رو می‌کشه.
ویلیام اعلام کرد:
- ملکه مُرده. اگه اجازه ندی من بگذرم، توعم می‌میری.
نگهبان تمسخر کرد.
- مزخرفه. خیلیا تلاش کردن بکشنش و شکست خوردن.
یک مرد از بالا فریاد زد:
- اون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

d-o-n-y-a

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
441
پسندها
3,871
امتیازها
16,913
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #247
به محافظان خود عصبی گفت:
- در برابر ارباب جدید خود، اژدهای سفید تعظیم كنین.
ویلیام اخم کرد وقتی که نگهبانان دیگر نیزه‌های خود را به سرعت انداختند و زانو زدند.
ویلیام گفت:
- من پادشاه تو نیستم. من هیچ علاقه‌ای برای اداره این سرزمین ندارم.
فرمانده پاسخ داد:
- شما ملکه خبیث و پلید رو کشتید. باید تاج و تخت اون رو حفظ کنین و صلح حفظ بشه تا سربازای دیگه با همدیگه جنگ نکنن.
ویلیام ادعا کرد:
- من برای نجات همسر آینده‌م به اینجا اومدم.
- خدای من...!
ویلیام یک دستش را بلند کرد.
- من وارث شایسته سرزمین الماسم. من هیچ آرزویی برای گسترش فرمانروایی خودم به سرزمین دیگه ندارم اونم نه یکی به این اندازه گرم! من یه اژدهای یخیم نوع من به خوبی از عهده گرما برنمیاد.
نگهبان زمزمه کرد:
- ما محکوم به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

d-o-n-y-a

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
441
پسندها
3,871
امتیازها
16,913
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #248
پری در مقابل او پرواز کرد، گرد و غبار صورتی اطراف او می‌چرخید تا اینکه بدن به اندازه انسان مینگ، در مقابل چشمان ویلیام ظاهر شد. مینگ تصمیم گرفته بود به شکلی درآید که باعث شود انسان‌ها بیش‌تر به او احترام بگذارند. همچنین این‌که مادرخوانده او در لباس بنفش خود خیره‌کننده بود، ناراحت نشد.
نگهبانان هنگام تعظیم چشمان خود را پایین انداختند و فرمانده نگاه خود را به شکل جدید مینگ دوخت.
مینگ اعلام کرد:
- من برای مقابله با این مسئله عقب می‌مونم. باید کلر رو از اینجا ببری. کارا با من می‌مونه، تاشا همراهت میاد.
شاهزاده پرسید:
- چیکار انجام میدی؟
مینگ گفت:
- برای این سرزمین یه حاکم جدید پیدا کن.
ویلیام به همراه تکان دادن سر، دستش را تکان داد و ابر را که کلر را به سمت خود حمل می‌کرد فراخواند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

d-o-n-y-a

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
441
پسندها
3,871
امتیازها
16,913
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #249
***
فصل آخر
کلر دستش را گرفت و گفت:
- ویلیام! نرو.
اشک روی گونه‌هایش غلتید. کلر آن‌ها را روی پوست خود احساس کرد.
- دوستت دارم.
حرف‌های ویلیام بی‌معنی بود. ویلیام مدام از کلر دور می‌ماند. صدای خنده‌هایی از جایی نامعلوم به گوش رسید و این را از آن موجود وحشتناک که او را از آغوش شاهزاده محبوبش گرفته بود شناخت. آن‌ها می‌رقصیدند.
پری‌ها در اطراف خود در هوا می‌چرخیدند و گرد و غبار رنگارنگ را برای ایجاد رنگین‌کمان‌های جادویی به جا می‌گذاشتند. شاهزاده لبخند می‌زد. دستانشان در هم قفل شده بود، ویلیام می‌خواست او را ببوسد. سپس، ویلیام او را از خود دور کرد. پیشخدمت به او چاقو زد. خون به کف زمین چکه کرد و استخری را به وجود آورد که از آنجا صورت اژدها به هم ریخت و شاهزاده دندان‌قروچه‌ای کرد. کلر سعی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

d-o-n-y-a

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
441
پسندها
3,871
امتیازها
16,913
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #250
این فقط یک خواب بود. بدنش لرزید و نفسی را برای کنترل احساساتش مکید. فقط او که نشسته بود، اتاق‌خواب ناآشنا را با مبلمان سفید و سقف‌های بلند جست‌و‌جو کرد. نور از در بالکن سمت چپ او آمد. فقط می‌توانست ابرها و آسمان آبی را ببیند.
دست‌ها، بدن و صورتش را لمس کرد. پاهایش را زیر ملافه ابریشمی که رویش را پوشانده بود، حرکت داد. مه در بالا شناور بود. آیا او مُرده بود؟
مردم او معتقد بودند که اگر روح مردگان خوب بود به بهشت می‌رفتند. شاید این مه نبود اما ابرها بود. آیا همه چیز در بهشت مانند قصر الماس سفید و نقره‌ای بود؟ با نگاهی به موهای بور و رنگ‌پریده که از روی شانه‌هایش افتاده بود، فهمید که پوست او نیز رنگ‌پریده است و کلر لباسی سفید با نشان‌های کاملاً نقره‌ای و پولک‌دار که هرگز قبلاً ندیده بود،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
87
بازدیدها
2,431
عقب
بالا