- ارسالیها
- 441
- پسندها
- 3,871
- امتیازها
- 16,913
- مدالها
- 10
- نویسنده موضوع
- #221
- اونجا انسان خونگیت بیداره.
ویلیام جادوگر را نادیده گرفت.
- کلر، میتونی صدام رو بشنوی؟ کلر!
کلر سرش را برگرداند و به پایین نگاه کرد. با دیدن شاهزاده چشمانش گشاد شد.
- ویلیام! تو نمردی؟ تو دیدم که خونریزی داشتی.
وقتی چشمانش پر از اشک شد، میلهها را گرفت.
- من خیلی خوشحالم که تو نمردی.
- خفه شو!
ادانا فریاد کشید، دستش را بلند کرد و با جادوی خود قفس را تکان داد.
ویلیام فاصله بین ورودی اتاق و پلههایی را که دسترسی به صندلی تاج و تخت ادانا را میداد کم کرد و گفت:
- جرأت نداری اذیتش کنی.
ادانا با پوزخندی شیطانی گفت:
- خیلی دیره. من باید بهش یاد میدادم که خفه شه. انسان خونگیت به عنوان یه موجود ناتوان خیلی با دل و جرأته. به همین دلیله که خیلی دوستش داری؟
ویلیام او را با پوزخند نگاه...
ویلیام جادوگر را نادیده گرفت.
- کلر، میتونی صدام رو بشنوی؟ کلر!
کلر سرش را برگرداند و به پایین نگاه کرد. با دیدن شاهزاده چشمانش گشاد شد.
- ویلیام! تو نمردی؟ تو دیدم که خونریزی داشتی.
وقتی چشمانش پر از اشک شد، میلهها را گرفت.
- من خیلی خوشحالم که تو نمردی.
- خفه شو!
ادانا فریاد کشید، دستش را بلند کرد و با جادوی خود قفس را تکان داد.
ویلیام فاصله بین ورودی اتاق و پلههایی را که دسترسی به صندلی تاج و تخت ادانا را میداد کم کرد و گفت:
- جرأت نداری اذیتش کنی.
ادانا با پوزخندی شیطانی گفت:
- خیلی دیره. من باید بهش یاد میدادم که خفه شه. انسان خونگیت به عنوان یه موجود ناتوان خیلی با دل و جرأته. به همین دلیله که خیلی دوستش داری؟
ویلیام او را با پوزخند نگاه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.