دوش میگفت که فردا بدهم کام دلت
سببی ساز خدایا که پشیمان نشود
ز گرد خوان نگون فلک طمع نتوان داشتدرآ که در دل خسته توان درآید باز
بیا که در تن مرده روان درآید باز
بیا که فرقت تو چشم من چنان در بست
که فتح باب وصالت مگر گشاید باز
ز گرد خوان نگون فلک طمع نتوان داشت
که بی ملالت صد غصه یک نواله برآید
شکر به صبر دست دهد عاقبت ولیدوش با من گفت پنهان کاردانی تیزهوش
وز شما پنهان نشاید کرد سر می فروش
گفت آسان گیر بر خود کارها کز روی طبع
سخت میگردد جهان بر مردمان سختکوش
شکر به صبر دست دهد عاقبت ولی
بد عهدی زمانه زمانم نمیدهد
مرحبا اي پیک مشتاقان بده پیغام دوست
تا کنم جان از سر رغبت فدای نام دوست
واله و شیداست دایم همچو بلبل در قفس
طوطی طبعم ز عشق شکر و بادام دوست
تو همچو صبحی و من شمع خلوت سحرم
تبسمی کن و جان بین که چون همیسپرم
چنین که در دل من داغ زلف سرکش توست
بنفشه زار شود تربتم چو درگذرم
من اگر خارم و گر گل چمن آرایی هست
که از آن دست که او میکشدم میرویم