- ارسالیها
- 1,621
- پسندها
- 14,538
- امتیازها
- 35,373
- مدالها
- 20
- نویسنده موضوع
- مدیر
- #21
بعد از حرفش، درب زیر زمین را باز کرد و پایین رفت. غم به چشم و دلش رخنه کرد؛ چارلز طوفان دریاییاش آرام کرد و آن کابوسهای هر روزش را دور. آهو با همان پتوی قهوهای بلند کرد و به زیر زمین رفت. از هر پلهای عبور میکرد یک رد ترس در دلش جرقه میزد. هر روز در همین زیر زمین استخوان شکافته میشود و غارهها در حلق حنجره پاره میکند. از پلههای سنگ سیاه از چرک به کف رسید. نگاهش از سرامیکهای شکسته و در و دیوار خونی گرفت. چند سال است اینجاست و هنوز عادت نکرده به این چالهی پر درد. حتی هوایش بوی درد و چرک میداد چه بسا به باقی. آهو را به آغوشش بالا کشید و با صورتی جمع شده حاصل از چندش گفت:
- د یه دست به در و دیوارای این چاله خون میکشیدی.
سفاک طنابهای کلفت، از روی تخت پرِ خون و سیاهی...
- د یه دست به در و دیوارای این چاله خون میکشیدی.
سفاک طنابهای کلفت، از روی تخت پرِ خون و سیاهی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش