متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

داستان کوتاه در حال تایپ داستان کوتاه گل به خودی | نسترن آقازاده کاربر انجمن یک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

nasi_ag

کاربر فعال
سطح
25
 
ارسالی‌ها
942
پسندها
18,479
امتیازها
41,073
مدال‌ها
25
  • نویسنده موضوع
  • #1
کد داستان: ۲۴۳
ناظر: MONTE CRISTO 'Persia'


*به نام حضرت دوست
که هرچه داریم از اوست*
نام اثر: گل به خودی
نویسنده: نسترن آقازاده
ژانر: #اجتماعی #جنایی
792456_b5f7cf7233dae6443106fc27ad6933f0.jpg
خلاصه: آرسام که از شخصیت‌های تکراری زندگی‌اش خسته شده بود به دنبال شخصیت‌های جدید وارد بازی روزگار می‌شود و در این بازی آرسام، گل به‌خودی می‌زند که همان گل باعث بیدار شدنش می‌شود

 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : nasi_ag

RahaAmini

نویسنده انجمن
سطح
41
 
ارسالی‌ها
1,808
پسندها
45,809
امتیازها
63,073
مدال‌ها
52
  • #2
IMG_20201004_120606_237.jpg
"والقلم و مایسطرون"
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن داستان خود،

خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین **♡ تاپیک جامع مسائل مربوط به داستان‌کوتاه ♡**

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با داستان به لینک زیر مراجعه فرمایید!
♧♡ تاپیک جامع برای مسائل رمان نویسی ♧♡

برای انتخاب ژانرِ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

nasi_ag

کاربر فعال
سطح
25
 
ارسالی‌ها
942
پسندها
18,479
امتیازها
41,073
مدال‌ها
25
  • نویسنده موضوع
  • #3
دفتر مدیریت به صدا در آمد. آقای کاظمی مدیر مدرسه اجازه ورود داد. سلیمانی بود، شاگرد زرنگ رشته تجربی در پایه دوازدهم.
کاظمی: سعید جان چرا سر کلاس نیستی؟!
سعید بعد از کمی این پا و آن پا کردن گفت:
- آقای کاظمی حالا که کسی نیست خواستم بیام تا بهتون یه چیزی بگم.
لحن سعید، مدیر مدرسه را نگران کرد:
- بیا بشین پسرم.
سعید روی صندلی نشست:
- خب واقعیت اومدم درباره برادر زادتون آرسام باهاتون حرف بزنم!
آقای کاظمی با ترس و نگرانی که در صدایش معلوم بود گفت:
- آرسام تو کلاس کاری کرده؟! چی‌شده سعید جان؟!
سعید سرش را پایین انداخت:
- من می‌دونم شما خانواده مؤمنی و درست‌کاری هستید برای همین تصمیم گرفتم بهتون بگم.
آقای کاظمی که نگرانی تمام وجودش را در بر گرفته بود نالید:
- خب پسرجان بگو چی‌شده من که جون به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : nasi_ag

nasi_ag

کاربر فعال
سطح
25
 
ارسالی‌ها
942
پسندها
18,479
امتیازها
41,073
مدال‌ها
25
  • نویسنده موضوع
  • #4
در کلاسشان باز بود و دوستش حامد بیرون ایستاده بود:
- حامد، آقا کو؟!
حامد سرش را تکانی داد:
- نمی‌دونم بهش زنگ زدن با عجله کلاس رو ول کرد.
سعید آهانی گفت و وارد کلاس شد، آرسام با دیدنش بلند گفت:
- به‌به! کلاغ جون هم که اومد، این‌بار چوغولی کی رو کردی؟!
تمام کلاس خندیدند، و سعید فقط سرش را تکان داد. سامیار هم‌مانند آرسام بلند گفت:
- هوی، شانس آورده باشی چرت و پرت نگفته باشی!
سعید مانند همیشه سکوت کرد، در فرهنگ او دعوا با کسانی چون سامیار وجود نداشت.
یاشار: جون، دخترمون جواب نامحرم نمی‌ده!
این‌بار سعید از جای خود بلند شد تا به سمت یاشار یورش ببرد که آرسام جلویش را گرفت:
- چیه رَم کردی؟! دروغ میگن؟!
سعید سرش را تکان داد:
- یعنی خاک تو سرت که با همچین آدمایی دم‌خور شدی! خیر سرت پسر حاج قاسمی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : nasi_ag

nasi_ag

کاربر فعال
سطح
25
 
ارسالی‌ها
942
پسندها
18,479
امتیازها
41,073
مدال‌ها
25
  • نویسنده موضوع
  • #5
آقای کاظمی دستش را بر روی سرش فشار داد با تمام وجود فریاد کشید:
- سامیار پسر درستی نیست! چه دلیلی داره تو با همچین پسری بگردی!
آرسام خنده هیستریکی کرد و گلدان روی میز را به روی زمین پرت کرد، همانند عمویش فریاد کشید:
- اَه، خسته شدم از بس گفتید، با این دوست نشو، این باباش فلانه، این یکی مامانش تل می‌ندازه بیرون، اون یکی پسر لاتی. ولم کنید دلم می‌خواد، عشقم می‌کشه.
و صدای دادشان دفتر را در بر خود گرفت:
- اون زمان که مامانت عاشق بابات شد. حجاب کرد و خودش رو درست کرد امّا خانواده‌ش همون جوری موندن، چقدر به داداشم گفتم نذاره با خانواده مادرت بچرخی، اصلا همون زمان که به خواسته مامانت اسمت رو آرسام گذاشتن من گفتن یه پسر الواتی بی غیرت در میای.
گویی عموی کوچک دوباره خرفاتی شده بود، دین چه ربطی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : nasi_ag

nasi_ag

کاربر فعال
سطح
25
 
ارسالی‌ها
942
پسندها
18,479
امتیازها
41,073
مدال‌ها
25
  • نویسنده موضوع
  • #6
سامیار و آرسام به سمت پارک محله‌شان رفتند. اکثراً در آن پارک برای ورزش می‌آمدند، به ته پارک رفتند که یک پسر جوانی که تقریباً بیست سالش می‌شد با هیکلی ورزشکاری دیدند.
پسر کنار دختری ایستاده بود به قول معروف داشت مخ دختر را می‌زد، سامیار با خنده رو به آرسام گفت:
- اوه اوه، وایسا کارش تموم شه!
آرسام با لحن حسرت وارانه‌ای گفت:
- داره مخ می‌زنه! خانوادش بهش گیر نمی‌دن؟!
سامیار خنده بلندی کرد:
- مگه همه مثل خانواده تو هستن؟! تو خانواده‌های ما اینا چیز عادی!
آرسام آهی کشید که سامیار گفت:
- هی پسر ما که ماه دیگه دیپلم رو می‌گیریم تو اگه به‌خوای سامی از دست خانوادت آزادت می‌کنه!
چشمان آرسام برقی زد:
- واقعاً؟!
سامیار سرش را به نشانه تأیید تکان داد. هر دو به سامی نگاه کردند که دیدند شماره آن دختر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : nasi_ag

nasi_ag

کاربر فعال
سطح
25
 
ارسالی‌ها
942
پسندها
18,479
امتیازها
41,073
مدال‌ها
25
  • نویسنده موضوع
  • #7
سامیار و آرسام از سامی دور شدند، سامی در فکر فرو رفت آری او یک پسر شجاع بود که حال از دست اخلاق خانواده‌اش خسته شده بود؛ شاید اگر والدینش کمی با او مدارا می‌کردند حال او به سمت آن‌ها نمی‌رفت. امان از اخلاق‌های اشتباهی که در تربیت کودکان استفاده می‌شود؛ خب این مشاورها برای دکور درس نخوانده‌اند که! چه می‌شود والدین پیش مشاور بروند و از او کمک طلب کنند؟! درست است جذب کودکان به سمت آن‌ها به نفعشان است ولی آخر که چه؟! حیف این کودکان نیست؟!
سرش را تکان داد تا از فکر و خیال بیرون بیاید، خب الان فروردین ما می‌بود و این یعنی باید نقشه‌ای بکشد که تا سه ماه دیگر آرسام را پیش خود بیاورد! به پارک نگاهی انداخت پارکی بزرگ و سرسبز که وسایل ورزشی و تاب و انواع سرسره در آن گذاشته شده بود، صدای سر و صدای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : nasi_ag

nasi_ag

کاربر فعال
سطح
25
 
ارسالی‌ها
942
پسندها
18,479
امتیازها
41,073
مدال‌ها
25
  • نویسنده موضوع
  • #8
- تو که پولداری چرا به همچین محله‌ای اومدی؟!
سامی با خود می‌گوید واقعاً چرا دختران به او شک نمی‌کنند یعنی پول اینقدر مهم است؟! شاید آری! با لبخند جذاب و گیرایی که دل هر دختر را می‌برد، می‌گوید:
- آخه شنیدم دخترای این محل خوشگل ترند!
دختر باشنیدن این حرف لبان رژی‌اش را به خنده باز می‌کند و دندان‌های سفید مرتبش را به نمایش می‌گذارد؛ سامی کم کسی نبود، از همه نظر زیبا و شیک به نظر می‌آمد ولی چرا؟! چرا دختران به همین راحتی گول ظاهر را می‌خوردند؟! اصلاً فکر می‌کنند شاید فرد روبه‌رویشان همان شیطان در لباس آدمی‌زاد باشد؟!سامی مانند همیشه مخ آن دختر را هم می‌زند امروز آن دختر دوازدهمین دختری بود که در دام این شیطان افتاده بود.
***
بر سر کوچه آرسام و سامیار از هم جدا شدند. آرسام می‌دانست که حال...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : nasi_ag

nasi_ag

کاربر فعال
سطح
25
 
ارسالی‌ها
942
پسندها
18,479
امتیازها
41,073
مدال‌ها
25
  • نویسنده موضوع
  • #9
حاجی به برادرش چه می‌خواست بگوید؟! چه داشت که بگوید؟! به سمت برادرش به حرکت افتاد باید سیلی به این برادر گستاخش می‌زد. همسرش رزیتا با آن هیکل ظریفش که در حال در آن چادر گل گلی چون فرشته‌ای شده بود، خود را باز هم جلو حاج قاسم قرار داد:
- حاجی بریم تو فشارت بالاس!
حاجی به رزیتایی که به خاطرش از همه چیز گذشت چه داشت که بگوید؟! شرمندگی از چشمان حاجی می‌بارید. ولی افسوس که این زندگی از همان اولش هم اشتباه بود، افسوس که اتمامش با دلی خون بود.
رزیتا به زور حاجی را به داخل برد. سما دختر کوچک خانواده که دوسال با آرسام فاصله سنی داشت تمامی صحنه‌ها را با حرص نگاه کرده بود و حال صبرش لبریز شده بود. جلو رفت و روبه‌روی عمویش ایستاد. از همان اول از سجاد خوشش نمی‌آمد:
- بابام خیلی مرد بود که تو دهنت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : nasi_ag

nasi_ag

کاربر فعال
سطح
25
 
ارسالی‌ها
942
پسندها
18,479
امتیازها
41,073
مدال‌ها
25
  • نویسنده موضوع
  • #10
- خواهری چرا گریه؟!
سما سرش را روی سینه برادرش گذاشت، صدای قلب برادرش را دوست داشت! در این دنیا تنها کسی که برایش مهم بود برادرش بود وگرنه با پدر و مادرش رابطه نزدیکی نداشت؛ حرص تمام وجودش را در بر گرفته بود، با صدایی دورگه که رگه‌ای غم و رگه‌ای حرص داشت گفت:
- کی قراره سایه نحسش رو از سرمون بر داره؟!
آرسام همان‌طور که با موهای خواهرش بازی می‌کرد نفسی عمیق کشید:
- به زودی!
از این حرف آرسام، سما با تعجب سرش را بلند کرد و به برادرش نگاه کرد:
- منظورت چیه؟!
آرسام پیشانی سما را بوسید:
- هیچی خواهری!
سما می‌دانست که آرسام حرفی را نخواهد بزند دیگر حتی اگر زمین و آسمان یکی شود باز هم آن حرف را بازگو نمی‌کند؛ صدای داد مادرشان را شنیدند:
- سما ذلیل مرده کدوم گوری؟!
سما پوفی کشید، خسته شده بود از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : nasi_ag
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا