- تاریخ ثبتنام
- 7/2/21
- ارسالیها
- 273
- پسندها
- 6,968
- امتیازها
- 21,013
- مدالها
- 11
- سن
- 20
سطح
12
- نویسنده موضوع
- #11
برای اینکه اطمینان توماس را جلب کند، رو به نگاهِ قهوهای سوخته و کاوشگر او، لبخند آرامشبخشی زد و گفت:
- باور کن اتفاقی نیفتاده! فقط...یه مدتیه خوابهای عجیب و غریب میبینم.
توماس که میدانست لیزا خواب و خیال زیاد میبیند، با این حرفش نسبتا قانع شد و خیالش از بابت نگرانیاش راحت. همیشه همینقدر ساده میاندیشید و همینقدر ساده نتیجهگیری میکرد. نیمی از پاکتهای خرید را از دست لیزا گرفت و گفت:
- خوابهای عجیب و غریب؟!
در کنار یکدیگر، به سمت خروجی پاساژ راه افتادند که لیزا گفت:
- آره...ولی بهش فکر نکن. منم دیگه بیخیالش شدم.
توماس تای ابرویی بالا انداخت و دیگر حرفی نزد. در سکوت از پاساژ وستفیلد بیرون زدند که همهمهی خیابان، توجهی هردوی آنها را جلب کرد. اکثرا مردم دور میدان جمع شده...
- باور کن اتفاقی نیفتاده! فقط...یه مدتیه خوابهای عجیب و غریب میبینم.
توماس که میدانست لیزا خواب و خیال زیاد میبیند، با این حرفش نسبتا قانع شد و خیالش از بابت نگرانیاش راحت. همیشه همینقدر ساده میاندیشید و همینقدر ساده نتیجهگیری میکرد. نیمی از پاکتهای خرید را از دست لیزا گرفت و گفت:
- خوابهای عجیب و غریب؟!
در کنار یکدیگر، به سمت خروجی پاساژ راه افتادند که لیزا گفت:
- آره...ولی بهش فکر نکن. منم دیگه بیخیالش شدم.
توماس تای ابرویی بالا انداخت و دیگر حرفی نزد. در سکوت از پاساژ وستفیلد بیرون زدند که همهمهی خیابان، توجهی هردوی آنها را جلب کرد. اکثرا مردم دور میدان جمع شده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش