متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.

ترجمه کامل شده رمان خانه جن زده|Dnya20کاربر انجمن یک رمان

نظرتون درباره رمان چیه ؟ترسناکه یا نه؟ کلا قشنگه؟

  • قشنگه و ترسناک

  • ترسناک نیست ولی خوبه

  • بده زیاد خوب نیست


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

..のnya20..

کاربر فعال
سطح
21
 
ارسالی‌ها
1,088
پسندها
12,293
امتیازها
35,373
مدال‌ها
24
  • نویسنده موضوع
  • #1
با نام خداوند مهربان
نام کتاب در حال ترجمه:خانه جن زده
نام عربی کتاب:الفندق المسکون
نویسنده: محبه الله
مترجم: Dnya20/H / N
house.jpg
خلاصه :

قصه درباره دو خانواده ای است که با محبت به یک دیگر وصل هستی و اونا برای مسافرت به مدینه میرن وقتی به مدینه می رسند دیر وقت بود مجبور به اجاره یک خونه ترسناک میشوند ...
 
آخرین ویرایش
امضا : ..のnya20..

..のnya20..

کاربر فعال
سطح
21
 
ارسالی‌ها
1,088
پسندها
12,293
امتیازها
35,373
مدال‌ها
24
  • نویسنده موضوع
  • #2
پست اول
این قصه یه قصه واقعیه! و شخصیت هاش واقعیت دارند! ولی نه همه شخصیت هاش!.
پس بیاید باهم در دریای این اتفاقات شنا کنیم. و اونا رو در تخیلاتمان ببافیم، قصه از اونجایی شروع شد که، دوتا خانواده راهشون رو برای مسافرت به یکی از منطقه های عربی شروع کردند، یکی از خانواده ها
یک پدر ومادر ودوتا از دختر های گلشان بودند،
پدر؛اسمش عبدالرحمان بود، و بسیار مهربان وکریمه و به همه کمک میکنه.
مادر:فاتن.
دختر بزرگ: جنان، ۲۲ سال عمر داشت.
و دختر دوم:حنان، ۱۶ سال عمر داشت.
این خانواده بسیار خانواده خوشبختی بودن و محبت و عشق در آن ها بسیار بود.
خانواده دوم هم خانواده ساده ای بودن.
پدر:سعد، فردی بسیار خسیس و زورگو و هیچکس نمی توانست اون رو تحمل کند.
مادر:هیا.

و دخترشان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ..のnya20..

..のnya20..

کاربر فعال
سطح
21
 
ارسالی‌ها
1,088
پسندها
12,293
امتیازها
35,373
مدال‌ها
24
  • نویسنده موضوع
  • #3
انها دنبال خانه بودند، تا رو شب در امان باشند یکم هم استراحت کنند. سعد با ماشینش به عبدالرحمان نزدیک شد، تا با او حرف بزند.
سعد:
-ها پسر عمو، الان چکار کنیم؟
عبدالرحمان:
- همش تقصیر توعه، اگه از اول راه اصلی رو می رفتیم زود می رسیدیم، ولی تو همش به فکر پولتی، الان دیگه حرفی ندارم، چون فایده نداره.
سعد:باشه حالا، تو چراعصبانی شدی؟
عبدالرحمان:یعنی چی چرا، الان از کجا جا پیدا کنیم بخوابیم؟ نمیبینی همه خیابون ها خلوته، و همه مغازه ها بسته اس، همه مردم خوابند.
سعد:
-غمت نباشه، بزار به عهده من خودم حلش میکنم.
ودوباره ماشینش رو به حرکت در آورد، عبدالرحمان هم پشتش حرکت کرد، و دوباره گشتند، سعد چپ و راستشو نگاه می کرد. تا اینکه مردی را از دور دید، با ماشینش به اون نزدیک شد، و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ..のnya20..

..のnya20..

کاربر فعال
سطح
21
 
ارسالی‌ها
1,088
پسندها
12,293
امتیازها
35,373
مدال‌ها
24
  • نویسنده موضوع
  • #4
به آدرس خونه رسیدن.عبدالرحمان از ماشین پیاده شده و به سمت هتل بزرگ شتافت سعد از ماشین پیاده شد و داد کشید
سعد: اهای داداش، کجا میری؟
عبدالرحمان: نمیبینی، میرم داخل.
سعد: خدا هدایتت کنه، این هتل نیست، ما برای واحد های کنارش اومدیم. عبدالرحمان، به خونه نگاهی کرد. حس کرد، خونه خیلی قدیمیه، و به درد مسکن بودن نمیخوره.سعد دست عبدالرحمان رو گرفت، و به داخل خونه برد، تا سر خونه با صاحبخونه، به توافق برسند. بعد دقایقی آنها به خیابون برگشتند. سعد حس کرد، عبدالرحمان در حال فکر کردن است.به او گفت
سعد: چته؟
عبدالرحمان: تو ندیدی خونه چجوریه، اصلا خوشم نیومد ازش، حس کردم خونه کثیفه.
سعد: نه کثیفه، نه چیزی، توهم زدی. من خیلی از قرار داد خوشم اومد.
عبدالرحمان: شوخی میکنی، یعنی میخوای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ..のnya20..

..のnya20..

کاربر فعال
سطح
21
 
ارسالی‌ها
1,088
پسندها
12,293
امتیازها
35,373
مدال‌ها
24
  • نویسنده موضوع
  • #5
عبدالرحمان به پسر عمویش رحم کرد. و با این راه حل موقت راضی شد. هر دو خانواده همراه وسایلشان وارد خانه شدند.
سعد: آسانسور وجود نداره .
جنان: وای یعنی من تا طبقه چهارم با پله برم؟
فاتن: دیگه چکار کنیم، همه چیز دست خداست.
حنان: آخ پاهام، خسته شدم.
بعضی هاشون وارد اتاق شدند.
هبه شالش را باز می کرد و با خستگی از پله ها بالا می رفت.تا به خانه رسید.
هبه: وای خدا خسته شدم.
با دیدن جنان که دم در خانه ایستاده بود گفت:چته، برو داخل.
جنان: آنچه میبینم رو مگه نمیبینی، چطور میخوای برم داخل؟
هبه وارد خانه شد وهمه جا را زیر نظر گرفت، سالن کثیف، پرده ها پر از خاک، و در آنجا یک مبل یک نفره و یک تلویزیون قدیمی بود، حتی گیرنده ای نبود تا تلویزیون را روشن کنند، به سمت اتاق رفت، دید سه تخت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ..のnya20..

..のnya20..

کاربر فعال
سطح
21
 
ارسالی‌ها
1,088
پسندها
12,293
امتیازها
35,373
مدال‌ها
24
  • نویسنده موضوع
  • #6
سعد رو به جنان گفت: یالا،برو تو اتاق بخواب.
جنان: باشه الان پرواز میکنم زود میرم میخوابم، هه من از جام تکون نمیخورم، تا صبح بشه زودتر از اینجا بریم.
فاتن با تندی جنان را صدا زد، تا به او اخطار بدهد صدایش را برای عمویش بلند نکند. جنان فهمیدو گفت
-باشه خفه می شم، اها و دستش را روی دهانش گذاشت،و روی مبل تک نفره درون سالن نشست.
عبدالرحمان وزنش، برای خواب به سمت اتاق داری تخت دونفره رفتند،
هیا ودخترش هم، به سمت اتاقی که سه تا تخت داشت، سعد اتاقی را که تخت یک نفره داشت گرفت.حنان به سمت خواهرش جنان رفت و سمت راستش نشست وگفت:
-دیدی عمو به کدوم اتاق رفت؟
جنان با چشم های پر اشک، در حالی که اصلا از وضع خوشش نمی آمد با صدای آهسته گفت:اره دیدم.
حنان:اتاق به اون کثیفی که درش قدیمیه، حتی درست بسته...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ..のnya20..

..のnya20..

کاربر فعال
سطح
21
 
ارسالی‌ها
1,088
پسندها
12,293
امتیازها
35,373
مدال‌ها
24
  • نویسنده موضوع
  • #7
فاتن خمیازه ای کشید،عبدالرحمان دخترش رو بغل کرد وگفت
-بسم ا... الرحمان الرحیم، کجاست اون گربه که میگی، نیست درو پنجره هاکه بسته اس از کجا بیاد. بهش فکر نکن دخترم، خواب دیدی.
جنان: بخدا اونجا بود، یک گربه سیاه،به سمت آشپزخونه فرار کرد، و به گریه افتاد
عبدالرحمان دستشو گرفت.
-باشه بیا بریم ببینیم ، که هست یا نیست.
جنان اشکاش رو پاک کرد.
-نه من نمیخوام، خودت برو من آشپزخونه نمیرم.
عبدالرحمان به آشپزخونه رفت، چراغ ها رو روشن کرد وبه همه جا نگاه کرد، چیزی ندید.
به سالن برگشت، در حالی که زیر لب اعوذ بالله من شیطان رجیم میگفت.
فاتن: ها! چته چیشده؟
فاتن با ترس
فاتن: ولی چجوری آخه؟
عبدالرحمان نگاهی بهش کرد، زمزمه کرد.
-هیس، دخترها نترسون.
دخترها نشنیدن چون یکم از اونها دور بودند.
حنان: ها بابا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ..のnya20..

..のnya20..

کاربر فعال
سطح
21
 
ارسالی‌ها
1,088
پسندها
12,293
امتیازها
35,373
مدال‌ها
24
  • نویسنده موضوع
  • #8
ساعت5:00صبح
عبدالرحمان از جایش بیدار شد و وضو گرفتو جانماز را جایی تمیز رو به قبله پهن کرد و شروع به نماز خوندن کرد اتاق تاریک بود جز نور کمی که از در اتاق وارد میشد یکمی اتاق رو نورانی کرده بود وقتی داشت نماز میخوند بعد سجده آخر حس کرد سایه یک شخص روی زمین افتاد،سایه شخصی بلند قد و با هیکلی درشت، گرما رو پشت سرش احساس میکرد نمازش رو کامل کرد تشهد داد سلام داد وهنوز اونو پشت سرش احساس می کرد بعد تمام شد خدا خدا رو یاد میکرد با لعنت بر شیطان به پشت سرش نگاه می کرد ولی کسی رو ندید
دوباره ذکر خدا کرد و پناه می برد به خدای مهربان
ساعت7:00صبح
سعد از خواب بیدار شد حس خستگی وکوفتگی می کرد گشنگی هم اعصابش رو خورد کرده بود دوباره چشماش رو بست با صدای همهمه و حرف زدن مردم تعجب کرد صدای مردم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ..のnya20..

..のnya20..

کاربر فعال
سطح
21
 
ارسالی‌ها
1,088
پسندها
12,293
امتیازها
35,373
مدال‌ها
24
  • نویسنده موضوع
  • #9
سعد: به خدا داشتم می مردم از ترس اول از بیرون اتاق صدای مردم شنیدم ولی تا به سالن رفتم هیچ کسی نبود

هبه:اره مامان بابام راست میگه دروغ نمیگه منم حس کردمیکی از سمت پاهام پتو رو می کشه
حنان: وای خدا پاشید پاشید وسایلمون جمع کنیم از اینجا بریم
عبدالرحمان:خدا بهتون عقل بده و به راه راست هدایتتون کنه
هیا: من که اصلا این حرف ها باورم نمیشه
جنان گریه کنان وارد اتاق شدو به سمت پدرش دوید سرش رو روی سینه اش گذاشت وزار زار گریه کرد
عبدالرحمان: ماه من خوش اومدی
جنان با صدای لرزان گفت
-چرا منو تنها گذاشتین ؟
عبدالرحمان بلد خندید وگفت
-دختر خوب تو بزرگ شدی چی میشه تنها بخوابی ؟
کسی از دل جنان خبر نداشت به گریه اش ادامه داد.
عبدالرحمان:باشه دختر بابا دیگه دوباره تنهات نمیزاریم
جنان:مگه بار دومی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ..のnya20..

..のnya20..

کاربر فعال
سطح
21
 
ارسالی‌ها
1,088
پسندها
12,293
امتیازها
35,373
مدال‌ها
24
  • نویسنده موضوع
  • #10
جنان تو عالم دیگه ای بود چیزی که براش اتفاق افتاده رو باررش نمی شد
-یعنی اتفاق افتاده یا نیفتاده باورم نمیشه غیر ممکنه خیلی واقعی بود شبیه دست بابام بود پوستش ضخامتش همه چیزش من فکر کردم دست بابامه ترس ورش داشت ولی نوازش کردنش عادی نبود ای خدا چه اتفاق هایی داره میفته و دعا وذکر خوندن رو شروع کرد به خواندن
حنان: بابا موبایلم پیدا نکردم انگار گم شده.
سعد احساسکرد تو وضعیت بدی گیر گرده موبایلش رو در اورد و گفت من موبایلم باطریش شارژ داره اما...
عبدالرحمان: از دست تو حتی تو این وضع هم بفکر پولاتی
سعد: اره پولام جونمه
هبه به مادرش نگاه کرد وبه پدرش نگاه کرد از داشتن پدر خسیس بسیار شرم زده شده بود
عبدالرحمان: باشه بده زنگ بزنم
سعد: بگیر اما میگم سیم کارتم در بیار سیم کارتتو بزار تماس بگیر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ..のnya20..
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
87
بازدیدها
2,399
عقب
بالا