متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.

ترجمه کامل شده رمان خانه جن زده|Dnya20کاربر انجمن یک رمان

نظرتون درباره رمان چیه ؟ترسناکه یا نه؟ کلا قشنگه؟

  • قشنگه و ترسناک

  • ترسناک نیست ولی خوبه

  • بده زیاد خوب نیست


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

..のnya20..

کاربر فعال
سطح
21
 
ارسالی‌ها
1,088
پسندها
12,293
امتیازها
35,373
مدال‌ها
24
  • نویسنده موضوع
  • #31
ساعت11شب
جنان
-مامان من خسته شدم، خوابم میاد، می خوام بخوابم ولی میترسم!
حنان:نه نخوابی ها!
هبه:اینجا بخواب.
جنان با ناز گفت:
-می خوای رو زمین بخوابم؟!
هبه: برو تو اتاق بخواب ولی در رو باز بزار!
حنان:نخواب! تحمل کن.
جنان:چی رو تحمل کنم! دارم میمیرم از گرسنگی! بعدشم، نکنه خبر داری کی می ریم بیرون که تحمل کنم! و من نمیدونم؟!
حنان:نه خبر ندارم! ولی بعد چیزایی که دیدم، نمی تونم بخوابم!
جنان ساکت شد وبه سمت اتاق رفت. چراغ خاموش بود،گذاشت خاموش بمونه، نور کمی از در اتاق وارد می شد. در رو باز گذاشت و خودش رو رو تخت انداخت. وزیر پتو قایم شد! و شروع به خواندن قران ودعا شد تا خوابش برد.

***
 
امضا : ..のnya20..

..のnya20..

کاربر فعال
سطح
21
 
ارسالی‌ها
1,088
پسندها
12,293
امتیازها
35,373
مدال‌ها
24
  • نویسنده موضوع
  • #32
ساعت 12:30صبح
چشماشو باز کرد وروشو به اون طرف برگردوند. فاتن رو کنارش خواب دید!
ولی باورش سخته! فاتن پشتش به عبدالرحمان بود.
عبدالرحمان:
-عجیبه،خوابی! خوبه گفتی دیگه نمیخوای بخوابی!
فاتن جوابشو نداد حتی حرکتی از خودش نشون نداد!
عبدالرحمان: تو چرا وقتی ازت پرسیدم، مطمعن گفتی نمیخوابی الان از حرف برگشتی؟!
جوابشو نداد
عبدالرحمان: بزار پاشم برم پیش دخترا بهتره!
از خوشانسی عبدالرحمان، در سمت خودش بود و صورتشو نمی دید.
***
جنان تو اتاق غرق خواب بود. آروم بدنشو حرکتی داد ولی هنوز روی کمرش خوابیده بود. پاهاش رو حرکتی داد، حس کرد چیزی با پایش لمس کرده! هنوز چشماش بسته بود و پتو رو تا سینه اش کشیده بود! با گیجی چشماش رو باز کرد، یعنی چی لمس کرده؟! نگاهی به کنار پاهاش کرد کسی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ..のnya20..

..のnya20..

کاربر فعال
سطح
21
 
ارسالی‌ها
1,088
پسندها
12,293
امتیازها
35,373
مدال‌ها
24
  • نویسنده موضوع
  • #33
عبدالرحمان وارد سالن شد، در نگاه اول تو مکانش خشکش زد! به زنش فاتن خیره شده بود ونمی تونست چشماشو از اون برداره! و شروع به حرکت کردن دستاش کرد می خواست توضیح بده !
عبدالرحمان:
-من فاتن... تو ...
به سمت اتاقی که خواب بود اشاره کرد
فاتن:عزیزم! چیشده؟!
به اتاق نگاه کرد.
-من! با کی تو اتاق حرف می زدم!؟
فاتن:
-با کی حرف می زدی؟!
-تو، تو اتاق کنارم خواب بودی!
فاتن:ولی من اینجا نشسته بودم! واصلا تو اتاق نیومدم!
عبدالرحمان اول ترسید، و بعد فهمید موضوع از چه قرار است.
فاتن:
-چته باور نمی کنی! برو کنار ببینم با کی حرف می زدی!
دستشو گرفت و گفت:
-نه باورت کردم!
-باشه.
عبدالرحمان:
-جنان کجاست چرا پیشتون نیست؟!
هیا:
-رفت بخوابه.
عبدالرحمان با عصبانیت گفت:
-چرا گذاشتید تنها...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ..のnya20..

..のnya20..

کاربر فعال
سطح
21
 
ارسالی‌ها
1,088
پسندها
12,293
امتیازها
35,373
مدال‌ها
24
  • نویسنده موضوع
  • #34
عبدالرحمان:
-جنان! جنان!
و وارد اتاق شد
جنان:
-بابا!
از تختش پا شد،عبدالرحمان دستاشو باز کرد ودخترش رو با مهربانی ب**غ**ل کرد!
جنان:
-بابا تو رو خدا بزار از اینجا بریم! دیگه نمیتونم اینجا بیشتر از این بمونم!
عبدالرحمان دست دخترشو گرفت و اونو رو به سالن برد! انگار می خواست کاری کند! ساعت دقیقا یک بود همه تو سالن جمع شده بودند.
عبدالرحمان:
-دیگه بسه! آماده بشید از اینجا می ریم!
همه با تعجب نگاهش می کردند انگار از حرفش خیلی مطمعن بود! هیا دید انگار عبدالرحمان دنبال چیزی میگرده به فاتن نگاهی سوالی کرد. فات از عبدالرحمان پرسید:
-دنبال چی میگردی!؟
-هر چیزی که بتونم باهاش قفل در رو بشکنم.
چوب بزرگی برداشت و با سرعت به سمت در ورودی رفت تا قفل در رو بشکنه که یهو...
 
آخرین ویرایش
امضا : ..のnya20..

..のnya20..

کاربر فعال
سطح
21
 
ارسالی‌ها
1,088
پسندها
12,293
امتیازها
35,373
مدال‌ها
24
  • نویسنده موضوع
  • #35
در اتاقی که سعد در آن ناپدید شد با صدای بدی شکست! عبدالرحمان سر جاش وایساد.حنان از ترس جیغ کشید! به ترتیب در اتاق دوم و سوم هم محکم شکست! جنان رو زمین زانو زده بود! دستاشو روی گوش هاش گذاشته بود و با صدای بلند از ترس گریه می کرد! صدایی از نزدیکی آنها که خیلی ترسناک وبلند بود گفت:
-میخوای بدون خداحافظی بری؟!
عبدالرحمان از ترس زبانش بند اومده بود! هیا تا حد مرگ از شکستن در اتاق ها ترسیده بود! حس میکرد مثل سعد آخرش میمیره! هبه به فاتن چسبید و فاتن از ترس اون رو محکم ب*غ*ل کرد! عبدالرحمان زود چوبی رو که دستش بود، زمین انداخت! وچشماش رو بست تا آروم بشه وگفت:
-اعوذو بلله من الشیطان رجیم!
و شروع به خواندن آیه الکرسی کرد، صداش از ترس لرزشی داشت.

صدای خنده ای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ..のnya20..

..のnya20..

کاربر فعال
سطح
21
 
ارسالی‌ها
1,088
پسندها
12,293
امتیازها
35,373
مدال‌ها
24
  • نویسنده موضوع
  • #36
-نترس آزاری بهتون نمیرسونم، ولی از اینجا نمیرید تا وقتی که تمام قصه رو بفهمید! ولابد خودتون تعجب کردید، چرا اینجا حبستون کردم! همه ساکت شدن وبه یک دیگه چسبیدن و هر کدوم دست های کسی رو گرفت، تا احساس امنیت کند!
-من راضی بودم اینجا تو خونه ام بمونید! ولی وقتی که فامیلتون که الان غیب شده،عصبانی ام کرد! تصمیم گرفتم انتقام بگیرم!
عبدالرحمان با صدای لرزان گفت:
-ولی ما که کاری نکردیم!
جن با صدای بلندتری گفت:
-ولی فامیلتون انجام داد.
عبدالرحمان:
-مگه چکار کرد؟!
جن:
-تو اولین روزی که اومدید، فامیلتون تو اتاق تنها بود، منم رو زمین دراز کشیده بودم، رو من آب سرد ریخت! بدون اینکه بسم الله بگه، بجز این با بطری خالی زد تو سرم، بعدش انگار نه انگار خوابید. خیلی تحقیرم کرد. ومن تصمیم گرفتم تا با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ..のnya20..

..のnya20..

کاربر فعال
سطح
21
 
ارسالی‌ها
1,088
پسندها
12,293
امتیازها
35,373
مدال‌ها
24
  • نویسنده موضوع
  • #37
جن:
-جوابم رو بده!
جنان جوابش رو نداد.
جن:
-بزارید جواب بده وگرنه هر چی دیدید از چشم خودتون دیدید.
فاتن:جوابشو بده!
جنان لج کرده بود نمی خواست جوابشو بده! فکر اینکه جواب یک جن رو بده اون رو به مرز مرگ رسونده بود!
جن شروع به تغیر کرد و شکل واقعیش می شد! ترسناک بود! ولی هنوز پشت دیوار قایم شده بود! ولی جنان می توانست سایه اش رو ببینه! و اون این رو می دونست! جنان سایه کسی رو که روی زمین افتاده بود، ولی خودش پشت دیوار قایم شده بود رو دید!
جنان:

-اره! اره!
جن:
-پس هنوز یادته!؟

جنان با دست هاش اشک هاشو پاک کرد! با صدایی ضعیف و انرژی که سعی می کرد جمعش کند گفت:
-اره یادمه!
-اون گربه من بودم،که داشت نگاهت می کرد! قبل بیرون رفتن از اتاق فکر کردم اولین نفری...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ..のnya20..

..のnya20..

کاربر فعال
سطح
21
 
ارسالی‌ها
1,088
پسندها
12,293
امتیازها
35,373
مدال‌ها
24
  • نویسنده موضوع
  • #38
جن:
-عبدالرحمان یادته اونی که هنگام نماز خوندن دیدی؟!
عبدالرحمان:
-اره! یعنی این توهم نبود؟
جن:
-نه! توهم نبود این بزرگترین ماست، که اومده بود انتقام بگیره ولی وقتی دید نماز می خونی ولت کرد رفت.
عبدالرحمان:
-می تونم یه سوال بپرسم؟
-بپرس.
-چرا وقتی قران خوندم خندیدی؟ اونم نه هر آیه ای آیه کرسی رو!
جن:
-منظورت اینه که چرا نترسیدم و فرار نکردم وقتی قران خوندی؟
-اره.
جن:
-ولی من مسلمانم! و موقع خوندن قران فرار نمیکنم و نمیسوزم!
عبدالرحمان به خانوادش نگاهی رد وبدل کرد! هبه با ترس گفت:
-یعنی بلایی سرمون میاری!
جن:
-نه بخدا! من از خدا میترسم و هیچ بلایی سرتون نمیارم.
همه یکمی خیالشون راحت شد، ولی بازم از این موجود عجیب وغریب می ترسیدند!
هبه با عصبانیت گفت:
-پس چرا بابامو بردی؟
-کار من نبود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ..のnya20..

..のnya20..

کاربر فعال
سطح
21
 
ارسالی‌ها
1,088
پسندها
12,293
امتیازها
35,373
مدال‌ها
24
  • نویسنده موضوع
  • #39
جن:
-یادتونه سعد گفت،صداهایی از بیرون می شنید ولی وقتی بیرون رفت کسی نبود؟
همه گفتند:اره!
جن:
-اونا ما بودیم،هممون یک خانواده ایم، ولی بعضی هامون کافرن، بعضی هامون مسلمان. سه تا پسر عموهام کافرن، ولی ان شاء الله خدا کمکم کنه مسلمانشون کنم.
همه ساکت بودن و به حرف هاش گوش می دادند دوباره گفت:
-اون روز ما با اونا دعوا می کردیم، چون می خواستند بلایی سر شماها بیارند! واولین نفر سعد، چون پسر عموم رو زد! من اولش خودمو جای اون نشون دادم تا بترسید! و به حرف هام گوش بدید! و من سعیمو کردم، پسر عمومو منصرف کنم بلایی سر سعد نیاره، و سعد رو ببخشه! یکمی قانع شدولی غرورش اجازه نمی داد بگه ولی با کاری که سعد انجام داد کار دست خودش داد!
عبدالرحمان:مگه سعد چکار کرد؟!
این در ورودی قدیمی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ..のnya20..

..のnya20..

کاربر فعال
سطح
21
 
ارسالی‌ها
1,088
پسندها
12,293
امتیازها
35,373
مدال‌ها
24
  • نویسنده موضوع
  • #40
هیا به دلتنگی زار زار گریه کرد!
جن:
-بعدش به صاحب خونه زنگ زدید درسته؟
عبدالرحمان:
-درسته!
جن:
-ویک مرد جوابتو داد؟
عبدالرحمان:
-اره یک مردجوابمو داد!
جن:
-ولی این خونه رو کسی هزاران سال واردش نشده! جز شما!صاحبخونه ای در کار نیست!
فاتن:
-پس اونی که جوابمون داد کی بود؟!
جن:

-اونی که جوابتونو داد یکی از ماها بود مسلمانه گفت داره برای کمک میاد واقعا اینطور بود. واون لحظه ای که در براتون باز شد ، پسر عموم نتونست مقابل آیه کرسی که میخوندی تحمل کنه برای همین در باز شد! و وقتی تو با خانوادت برگشتی در دوباره بسته شد،چون پسر عموم با تمام قدرت برگشت و تو آیه کرسی رو نمی خوندی.
 
امضا : ..のnya20..
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
87
بازدیدها
2,399
عقب
بالا