- ارسالیها
- 1,088
- پسندها
- 12,293
- امتیازها
- 35,373
- مدالها
- 24
- نویسنده موضوع
- #31
ساعت11شب
جنان
-مامان من خسته شدم، خوابم میاد، می خوام بخوابم ولی میترسم!
حنان:نه نخوابی ها!
هبه:اینجا بخواب.
جنان با ناز گفت:
-می خوای رو زمین بخوابم؟!
هبه: برو تو اتاق بخواب ولی در رو باز بزار!
حنان:نخواب! تحمل کن.
جنان:چی رو تحمل کنم! دارم میمیرم از گرسنگی! بعدشم، نکنه خبر داری کی می ریم بیرون که تحمل کنم! و من نمیدونم؟!
حنان:نه خبر ندارم! ولی بعد چیزایی که دیدم، نمی تونم بخوابم!
جنان ساکت شد وبه سمت اتاق رفت. چراغ خاموش بود،گذاشت خاموش بمونه، نور کمی از در اتاق وارد می شد. در رو باز گذاشت و خودش رو رو تخت انداخت. وزیر پتو قایم شد! و شروع به خواندن قران ودعا شد تا خوابش برد.
***
جنان
-مامان من خسته شدم، خوابم میاد، می خوام بخوابم ولی میترسم!
حنان:نه نخوابی ها!
هبه:اینجا بخواب.
جنان با ناز گفت:
-می خوای رو زمین بخوابم؟!
هبه: برو تو اتاق بخواب ولی در رو باز بزار!
حنان:نخواب! تحمل کن.
جنان:چی رو تحمل کنم! دارم میمیرم از گرسنگی! بعدشم، نکنه خبر داری کی می ریم بیرون که تحمل کنم! و من نمیدونم؟!
حنان:نه خبر ندارم! ولی بعد چیزایی که دیدم، نمی تونم بخوابم!
جنان ساکت شد وبه سمت اتاق رفت. چراغ خاموش بود،گذاشت خاموش بمونه، نور کمی از در اتاق وارد می شد. در رو باز گذاشت و خودش رو رو تخت انداخت. وزیر پتو قایم شد! و شروع به خواندن قران ودعا شد تا خوابش برد.
***