- ارسالیها
- 1,088
- پسندها
- 12,293
- امتیازها
- 35,373
- مدالها
- 24
- نویسنده موضوع
- #11
عبدالرحمان سیم کارت رو عوض کرد و سیم کارت خودشرو تو گوشی سعد گذاشت وباروشن کردن گوشی دید که گوشی فقط یه خط باطری شارژ داره از دست پسر عمویش عصبانی شد ولی وقت دعوا نبود گوشی رو روی گوشش گذاشت داشت زنگ می خورد مرد با شنیدن حرف های عبدالرحمان گفت که زود خودش رو میرسونه عبدالرحمان دلش آروم شد وقتی مطمعن شدن از اون خونه بیرون میرن همه شادی وخوشحالی میکردن همه با صدای بلند می خندیدند یک دفعه صدای خنده غریبه ای شنیدن همه یهو ساکت شدند همه چشماشون درشت شد و قلبشون تند میزد
یک دفعه هیا چیز سیاهی دید ولی یهو غیب شد ترسید و تو دلش هی ذکر میگفت یکدفع یک موجود عجیب جلو چشم همه ظاهر شد شبیه آدمیزاد بود ولی دو سر داشت ولی چشمی نداشت همه ترس رو احساس کردند به سمت اتاق دویدند ولی سعد انگار خشکش زده...
یک دفعه هیا چیز سیاهی دید ولی یهو غیب شد ترسید و تو دلش هی ذکر میگفت یکدفع یک موجود عجیب جلو چشم همه ظاهر شد شبیه آدمیزاد بود ولی دو سر داشت ولی چشمی نداشت همه ترس رو احساس کردند به سمت اتاق دویدند ولی سعد انگار خشکش زده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.