متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.

ترجمه کامل شده رمان خانه جن زده|Dnya20کاربر انجمن یک رمان

نظرتون درباره رمان چیه ؟ترسناکه یا نه؟ کلا قشنگه؟

  • قشنگه و ترسناک

  • ترسناک نیست ولی خوبه

  • بده زیاد خوب نیست


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

..のnya20..

کاربر فعال
سطح
21
 
ارسالی‌ها
1,088
پسندها
12,293
امتیازها
35,373
مدال‌ها
24
  • نویسنده موضوع
  • #11
عبدالرحمان سیم کارت رو عوض کرد و سیم کارت خودشرو تو گوشی سعد گذاشت وباروشن کردن گوشی دید که گوشی فقط یه خط باطری شارژ داره از دست پسر عمویش عصبانی شد ولی وقت دعوا نبود گوشی رو روی گوشش گذاشت داشت زنگ می خورد مرد با شنیدن حرف های عبدالرحمان گفت که زود خودش رو میرسونه عبدالرحمان دلش آروم شد وقتی مطمعن شدن از اون خونه بیرون میرن همه شادی وخوشحالی میکردن همه با صدای بلند می خندیدند یک دفعه صدای خنده غریبه ای شنیدن همه یهو ساکت شدند همه چشماشون درشت شد و قلبشون تند میزد
یک دفعه هیا چیز سیاهی دید ولی یهو غیب شد ترسید و تو دلش هی ذکر میگفت یکدفع یک موجود عجیب جلو چشم همه ظاهر شد شبیه آدمیزاد بود ولی دو سر داشت ولی چشمی نداشت همه ترس رو احساس کردند به سمت اتاق دویدند ولی سعد انگار خشکش زده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ..のnya20..

..のnya20..

کاربر فعال
سطح
21
 
ارسالی‌ها
1,088
پسندها
12,293
امتیازها
35,373
مدال‌ها
24
  • نویسنده موضوع
  • #12
هیا گریه وزاری می کرد جنان تو شک بود هبه هنوز باورش نمی شد چیزی که اتفاق افتاد عبدالرحمان با صدای بلند شروع به قرآن خوندن کرد فاتن می خواست خواهرش رو دلداری بده ولی خودش به کسی که دلداریش بدهد نیاز داشت حنان دلش می خواست کسیبرایش توضیح دهد چه اتفاقی افتاد
ساعت 9:00صبح
عبدالرحمان هی به ساعت نگاه می کرد
فاتن: دیر کرد پس اون مرد کی میاد
هیا ساکت به نقطه ای روی دیوار خیره شده بود
جنان:بابا تو رو خدا ما رو از اینجا ببر بیرون دیگه تحمل ندارم
عبدالرحمان ساکت بود
حنان:بابا؟
عبدالرحمان:جانم
حنان به خاله اش نگاهی کرد و رو به پدرش گفت
‌-الان عمو کجا رفت چیشد؟
عبدالرحمان:نمیدونم هر چی تو میدونی همونقدر می دونم.
هبا به گریه گفت
-بردنش، بردنش، اخ خدای من ، بابا جونمو بردن .
جنان به سمتش رفت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ..のnya20..

..のnya20..

کاربر فعال
سطح
21
 
ارسالی‌ها
1,088
پسندها
12,293
امتیازها
35,373
مدال‌ها
24
  • نویسنده موضوع
  • #13
جنان سرش رو تکون داد و آروم گرفت
به پدرش اطمینان کامل داشت می دونست به قولش عمل می کنه
عبدالرحمان با ناراحتی لبخندی به روی آن ها زد وآن ها روی جوری نگاه کرد که انگار دیدار آخره پشتش رو رو به آن ها کرد ودر را باز کرد و بیرون رفت در رو هم پشت سرش بست.
جنان:مامان من می ترسم.
فاتن به دخترش نزدیکشد واون رو بغل کرد ودستش رو نوازش وار روی موهای دخترش می کشید
فاتن: فدات بشم دخترم نترس، ان شاء الله از اینجا بیرون میریم.
عبدالرحمان با ترس قدم بر می داشت ولی خودش رو با ذکر ویاد خدا آروم می کرد قدم بر می داشت و با چشماش همه جا رو زیر نظر داشت می ترسید یکی از یک جا جلویش سبز شود. قلبش تند می زد سکوت همه جا رو فرا گرفته بود حتی صدای نفس هایش رو می شنید.به سمت اتاقی که اون موجود سعد رو اونجا برده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ..のnya20..

..のnya20..

کاربر فعال
سطح
21
 
ارسالی‌ها
1,088
پسندها
12,293
امتیازها
35,373
مدال‌ها
24
  • نویسنده موضوع
  • #14
در حال مبارزه با ترسش وارد اتاق شد چشمانش رو تا آخر باز کرد و نفس بلندی کشید
عبدالرحمان:ها!
از شک وارده به عقب برگشت، به در برخورد هیچ کسی در اتاق نبود اتاق مثل قبل بود. انگار نه انگار که اتفاقی در اتاق افتاده، قلبش تند می زد به سمت در ورودی دوید دسته در رو کشید در باز شد در جاش خشک شد باورش نمی شد.
عبدالرحمان:در باز شد در باز شد.
تو اتاق
هیا صدای شنید که اون رو از شک بیرون کرد اگه خودش با گوش های خودش نمی شنید باورش نمی شد دنبال اون صدای آهسته گشت، اگسعد رو کنار خودش با دو قدم فاصله دید. هیا باورش نمی شد
هبه به مادرش نگاه کرد از دیدن تعجب کرد. هیا از جایش پا شد وقدمی برداشت سعد با خباثت نگاهی کرد ولبخند زد ودو قدم عقب رفت.
هیا داغون بود
هیا:سعد تو برگشتی، اره اره تو برگشتی، سعد چرا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ..のnya20..

..のnya20..

کاربر فعال
سطح
21
 
ارسالی‌ها
1,088
پسندها
12,293
امتیازها
35,373
مدال‌ها
24
  • نویسنده موضوع
  • #15
فاتن وهبه اون رو محکم گرفتن
هیا:من رو ول کنید می خوام پیش شوهرم برم
سعد می خندید
فاتن:شوهرت کجاست، اون رفته دیگه بر نمی گرده.
سعد:بیا هیا بیا پیشم. و بازم خندید
هیا:نگاه کنید اونجاست منتظرمه ، می خواد پیشش برم ولم کنید.
هبه گریه می کرد ودست مادرشو ول نمی کرد
فاتن ایت الکرسی می خوند
سعد با شنیدن اعوذو بالله من شیطان رجیم فرار کرد هیا با دیدن سعد تعجب کرد سعد فریاد کشید و با سرعت به حالت پرواز از در رد شد وفرار کرد.
هیا به زانو افتاد وتکرار می کرد
- رفت در بسته بود، چطور از در رد شد.
فاتن دست هیا رو گرفت واون رو از زمین بلند کرد هیا رو به اون گفت
-میگم از در رد شد
فاتن:باشه لعنت بر شیطون کن داره با عقلت بازی میکنه.
هیا عین دیونه ها گفت
-ولی اون شوهرم بود دیدمش، صدام می کرد
فاتن:انا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ..のnya20..

..のnya20..

کاربر فعال
سطح
21
 
ارسالی‌ها
1,088
پسندها
12,293
امتیازها
35,373
مدال‌ها
24
  • نویسنده موضوع
  • #16
فاتن دست خواهرش رو گرفت ودوباره به اتاق برگشت
هبه احساس کرد اتفاقی که برای پدرش افتاد برای اونم میفته واون منتظر مرگ بود
جنان تکیه به دیوار در حال فکر بود
حنان کاملا نا امید شده بود
ساعت7:00شب
عبدالرحمان گوشیشو در آورد دید یه خط شارژ باطری طاره ولی هی اخطار می داد باتری شارژش کمه برای بار چهلم به مردی که قرار بود به کمکشون بیاد ونیومد زنگ زد
جنان:بابا وقتی جوابتو نمیده چرا در رو نمیشکونی بریم بیرون؟
عبدالرحمان برای بار چهل ویکم زنگ زد که جواب داد
-آخه مرد حسابی کجایی ما گیر افتادیم بیا... الو صداتو نمیشنوم نگاهی به گوشی کرد خاموش شده بودبا فریاد گفت یا خدا کمکمون کن
جنان: چیشد میاد؟
حنان: اصلا وقت کرد حرف بزنه؟
جنان گوشی رو از پدرش گرفتوسعی کرد روشنش کنه ولی نشد که نشد جنان با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ..のnya20..

..のnya20..

کاربر فعال
سطح
21
 
ارسالی‌ها
1,088
پسندها
12,293
امتیازها
35,373
مدال‌ها
24
  • نویسنده موضوع
  • #17
روی تخت نشست و سمت راستش دراز کشیدجنان حس کرد که مستقیم دراز کشید یعنی پاهاشو حس نکرد انگار از آسمون پایین اومده یعنی حس کرد پرواز کرد و روی تخت فرود اومده حس کرد روی شکمش خوابیده و چیزی که قلبش رو به کوبیدن زیاد انداخت، حس کردن شونه اون که به شونه اش برخورد و صورت اون که نزدیک صورتش بود،و تنها چیزی که بین اونها فاصله انداخته یه رو تختیه همین. اشکاش روی گونه اش می بارید و گرمای شدیدی بدن وصورتش رو فرا گرفت از ترسش مرگ رو نزدیک می دید می خواست صدایش رو بلند تر کندتا آیه الکرسی بخواند ولی جز چند کلمه از زبانش جاری نشد تا اینکه از هوش رفت.
 
امضا : ..のnya20..

..のnya20..

کاربر فعال
سطح
21
 
ارسالی‌ها
1,088
پسندها
12,293
امتیازها
35,373
مدال‌ها
24
  • نویسنده موضوع
  • #18
ساعت 9:00شب
حنان: بزارید تلویزیون رو روشن کنم
هبه: لطفا مسابقه چیزی نزار یه آهنگ بزار و خندید
حنان:با نمک تو آب نمک خوابیدی انگار زیادی شور شدی
هبه: واقعا فکر میکنی تلویزیون رو روشن کنی چیزی پیدا میکنی؟ هیچی نداره بابا.
حنان کنار تلویزیون رفت وگفت
-نه خوب امتحانش ضرر نداره شاید چیزی پیدا کردم.
هبه به حنان که داشت تلویزیون رو روشن میکرد نگاه کرد جز صدای و صفحه برفی تلویزیون چیزی نبود. حنان با صدای آهسته و جدی وبا کلی نا امیدی پرسید
-هبه فکر میکنی می تونیم از اینجا بریم؟
هبه سوشو پایین انداخت و با انگشت های دستش بازی می کرد گفت
-فکر نکنم بتونیم بریم.
حنان شبکه ها رو بالا پایین می کرد و با دیدن یک شبکه که قرآن کریم پخش می کرد وایساد
هبه:ها وایسا عوض نکن بزارش
حنان لبخندی زد وگفت:
-حتما...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ..のnya20..

..のnya20..

کاربر فعال
سطح
21
 
ارسالی‌ها
1,088
پسندها
12,293
امتیازها
35,373
مدال‌ها
24
  • نویسنده موضوع
  • #19
ساعت1 صبح
تو اتاق حنان رو تخت خوابیده بود در اتاق یک چراغ خواب قدیمی وخیلی کوچیک بود که به برق وصل بود وبا یه دکمه روشن می شد ونور خیلی کمی که به رنگ سفید بود می داد وبا همون دکمه هم خاموش می شد
حنان خواب بود چشماشو خوابلو باز کرد حس کرد چیزی نمی بینه چون همه جا تاریک بود دوباره چشماشو بست و دوباره چشماشو باز کرد که یکی چراغ رو روشن کرد حس کرد کسی که چراغو روشن کرده کنارش نشسته کنجکاو شد اون شخص رو ببینه نگاهشو پایین تر از چراغ خواب برد و بازم پایین تر تا نگاهش به زمین رسید نگاهش با ااون شخص که رو زمین نشسته بود خورد زود نگاهشو از ترس برداشت ترسید اگر نگا هش به نگاه اون بخوره به سمتش بیاد چون فقط یک قدم فاصله با تخت داشت لعنتی بر شیطان فرستاد وسرشو محکم با پتو پوشوند و روش رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ..のnya20..

..のnya20..

کاربر فعال
سطح
21
 
ارسالی‌ها
1,088
پسندها
12,293
امتیازها
35,373
مدال‌ها
24
  • نویسنده موضوع
  • #20
در اتاق دوم عبدالرحمان خواب بود کنارش هم فاتن خوابیده بود بعد اون همه خستگی ها باید هم می خوابیدند فاتن با حس یک حرکت خواب از چشماش پرید نزدیک صورتش شد و پتو رو از صورتش کشید فاتن محکم پتو رو قبل برداشتنش گرفتن با یک حرکت سریع ولی اون از کارش دست نکشید دوباره پتو رو کشید فاتن شک زده از شخص روبه روش نتونست چیزی بگویید شخصی سیاه چهره شبیهه انسان
سیاه چهره:با من بیا
فاتن چشماش رو درشت تر کرد تا بهتر ببینه می دید لب هاش حرکت میکنه اما همه چیز صورتش سیاه بود فقط دهانش سیاه نبود وموقع حرف زدنش دیده می شد آب دهانش رو قورت داد عرق سرد روی بدنش نشسته بود
سیاه چهره:بیا من شوهرتم با من بیا
فاتن جیغ کشید نه نه وای بهش نزدیک تر شد خودش رو عقب کشید که شونه اش به کمر عبدالرحمان برخورد. بازم بهش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ..のnya20..
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
87
بازدیدها
2,399
عقب
بالا