- ارسالیها
- 1,088
- پسندها
- 12,293
- امتیازها
- 35,373
- مدالها
- 24
- نویسنده موضوع
- #21
ساعت4صبح
از سالن صدایی رو شنید که اون رو از خواب بیدار کرد این صدا، از ترس می لرزید هی تکرار می کرد این صدا،
صدای پدرش بود که از اتاق بیرون اومده بود وبه سالن اومده بود
-پاشو تو اتاق بخواب.
و به اتاق دوم رفت، هبه قلبش تند می زد «صدای بابامه»پتو رو از روی صورتش برداشت، دید که تلوزیرن روشنه ولی شبکه ای که قران پخش می شد عوض شده بود
-این خدا کی عوضش کرد! ای خدا از من دورشون کن
عرق کرده بود از ترس می لرزید قلبش تند می زد اشک هایش چهارتا چهارتا روی گونه اش می چکید یک دفعه حس کرد در سالن کسانی دیگر هستن یکی که نزدیک پاهایش وایساده بود و یکی سمت چپ اش وایساده بود ولی چهار قدم فاصله داشت می ترسید لمسش کند حرکاتشون رو حس می کرد
از سالن صدایی رو شنید که اون رو از خواب بیدار کرد این صدا، از ترس می لرزید هی تکرار می کرد این صدا،
صدای پدرش بود که از اتاق بیرون اومده بود وبه سالن اومده بود
-پاشو تو اتاق بخواب.
و به اتاق دوم رفت، هبه قلبش تند می زد «صدای بابامه»پتو رو از روی صورتش برداشت، دید که تلوزیرن روشنه ولی شبکه ای که قران پخش می شد عوض شده بود
-این خدا کی عوضش کرد! ای خدا از من دورشون کن
عرق کرده بود از ترس می لرزید قلبش تند می زد اشک هایش چهارتا چهارتا روی گونه اش می چکید یک دفعه حس کرد در سالن کسانی دیگر هستن یکی که نزدیک پاهایش وایساده بود و یکی سمت چپ اش وایساده بود ولی چهار قدم فاصله داشت می ترسید لمسش کند حرکاتشون رو حس می کرد