ترجمه کامل شده رمان خانه جن زده|Dnya20کاربر انجمن یک رمان

نظرتون درباره رمان چیه ؟ترسناکه یا نه؟ کلا قشنگه؟

  • قشنگه و ترسناک

  • ترسناک نیست ولی خوبه

  • بده زیاد خوب نیست


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

..のnya20..

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/4/18
ارسالی‌ها
1,089
پسندها
12,423
امتیازها
35,373
مدال‌ها
24
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #21
ساعت4صبح
از سالن صدایی رو شنید که اون رو از خواب بیدار کرد این صدا، از ترس می لرزید هی تکرار می کرد این صدا،
صدای پدرش بود که از اتاق بیرون اومده بود وبه سالن اومده بود
-پاشو تو اتاق بخواب.
و به اتاق دوم رفت، هبه قلبش تند می زد «صدای بابامه»پتو رو از روی صورتش برداشت، دید که تلوزیرن روشنه ولی شبکه ای که قران پخش می شد عوض شده بود
-این خدا کی عوضش کرد! ای خدا از من دورشون کن
عرق کرده بود از ترس می لرزید قلبش تند می زد اشک هایش چهارتا چهارتا روی گونه اش می چکید یک دفعه حس کرد در سالن کسانی دیگر هستن یکی که نزدیک پاهایش وایساده بود و یکی سمت چپ اش وایساده بود ولی چهار قدم فاصله داشت می ترسید لمسش کند حرکاتشون رو حس می کرد
 
امضا : ..のnya20..

..のnya20..

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/4/18
ارسالی‌ها
1,089
پسندها
12,423
امتیازها
35,373
مدال‌ها
24
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #22
در دلش قرآن می خواند حس میکرد زبانش قفل شده بود نمی تونست حرفی بزنی تنها چیزی که حرکت می کرد ریزش اشکاش بود« ای خدا مهربان من همیشه می شنیدم شیطان ها وجن ها وقتی صدای اذان رو می شنوندفرار می کنند ای خدا از من دورشون کن بزار الان اذان بگه»
اونها می خواستند از جاش پاشه تا راحت باشند هبه حس می کرد بدنش از ترس فلج شده نمی توانست حرکت کنه
قلبش تندتر می زد چون حس می کرد اونی که نزدیک پاهاش بود نزدیک تر شد دستش رو رو دهانش گذاشت تا صداش رو خفه کنه و بیشتر گریه کرد اشکاش بیشتر وبیشتر شد یک دفعه صدای «الله اکبر الله اکبر» شنید. رفتنشون رو حس کرد نشست وخدا رو شکر می کرد «خدایا شکرت خدایا شکرت منو نجات دادی» و به بقیه اذان گوش داد.
***
 
امضا : ..のnya20..

..のnya20..

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/4/18
ارسالی‌ها
1,089
پسندها
12,423
امتیازها
35,373
مدال‌ها
24
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #23
ساعت 8 صبح
هیا روی تخت خوابیده بود حس کرد کسی با دو دستش پاهایش را گرفت واون رو کشید هیا جیغ کشید و روی زمین افتاد کمرش درد گرفته بود هنوز پاهایش رو گرفته بود و روی زمین می کشید انگار از دست هیا عصبانی بود هیا جیغ می کشید«ولم کن اه ولم کن » اون چیزی رو جز یه چیز سیاه شفاف شبیه انسان نمی دید واین اون رو بیشتر می ترسوند بعد مسافت طولانی که هیا رو روی زمین کشیده بود ایستاد و پاهایش رو ول کرد و با کتک بجونش افتاد هیا جیغ می کشید و گریه می کرد و دستاشو جلوی صورتش گذاشته بود تا از ضربه ای احتمال جلوگیری کنه .
 
امضا : ..のnya20..

..のnya20..

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/4/18
ارسالی‌ها
1,089
پسندها
12,423
امتیازها
35,373
مدال‌ها
24
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #24
هیا جیغ کشید نـه! عبدالرحمان، یک سیلی محکم به هیا زد! هیا، چشماش رو باز کرد؛ نفس نفس می زد! دستش رو روی گونه اش گذاشت، به عبدالرحمان وفاتن نگاهی کرد! انگار با نگاهش، از عبدالرحمان دلیل سیلی را می پرسید!
فاتن:
-هیا! صدای جیغ هات رو شنیدم! از خواب ترسون بیدار شدم، اومدم دیدم جیغ می زدی! هر چی خواستم بیدارت کنم نشد! که عبدالرحمان اومد، خدا روشکر با سیلی عبدالرحمان بیدار شدی!
هبه:
-مامان! مگه چه خوابی می دیدی؟
هیا با سوال دخترش یاد خوابش افتاد.
و زار زار گریه کرد! بدون اینکه حرفی بزند!.
***
در اتاق دوم
حنان چیزی رو دید! که از ترسش نزدیک بود سکته کند! هین محکمی گفت!

بدنش به لرزش افتاد! یکی رو دید! که شکل هبه بود! عبا(چادر عربی) پوشیده بود! صورتشو پوشونده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ..のnya20..

..のnya20..

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/4/18
ارسالی‌ها
1,089
پسندها
12,423
امتیازها
35,373
مدال‌ها
24
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #25
حنان به جنان نگاه کرد دید غرق خوابه!و هیچی از دورش نمیدونه! به آن زن عبا پوش نگاهی کرد، کنار تخت خواهرش وایساده بود! شجاعتش رو بدست آورد و فکر کرد!بره خواهرش را بیدار کنه! تا باهم فرار کنند. اما اینجا یک سوپرایزی نهفته بود! حنان سعی کرد از جایش پا شود ولی تا کمرش از تخت فاصله گرفت دوباره به تخت چسبید! حس کرد یکی اون رو از دستاش گرفته! و نمیزاره از جاش پاشه! سعی کرد دستاش رو آزاد کنه! که حس کرد یکی پاهایش را هم گرفت! انگار که دست و پاهایش را به تخت بسته بودند!
-اه! جنان! جنان!
اون زن به جنان نزدیک شد و با عصبانیت بهش نگاه می کرد! جنان خواب بود و از هیچی خبر نداشت.
حنان حس کرد اون زن از جنان عصبانیه اما چرا؟! برای چی؟!
حس کرد این زن می خواهد خواهرش رو مثل عمویش سعد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ..のnya20..

..のnya20..

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/4/18
ارسالی‌ها
1,089
پسندها
12,423
امتیازها
35,373
مدال‌ها
24
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #26
در با سرعت وصدای بلندی باز شد! و عبدالرحمان وارد اتاق شد! عبدالرحمان با صدای جیغ خفه حنان خودشو به اتاق رسونده بود! حنان دید با اومدن پدرش آن زن غیب شد! و همه چیز ب حالت اول برگشت! روی تختش نشست و مچ دستش را که درد می کرد با دست دیگرش فشار می داد و به گریه افتاد!
عبدالرحمان با نگرانی کنار دخترش روی تخت نشست!
عبدالرحمان:
-چیشده؟! چرا جیغ میزنی؟ حالت خوبه!؟
حنان دستشو فشار می داد واشکاش عین جویباری روی گونه هاش جاری شده بود! عبدالرحمان از نگرانی خون تو رگ هاش خشک شده بود! حنان با گریه گفت:
-بابا پاشو جنان رو ببین چطوره! من چیزیم نیست!
عبدالرحمان با یاد آوردن جنان از جاش پرید! به سمت تخت جنان رفت و پتو رو از روش برداشت! جنان با تشویش چشمانش رو با سختی باز کرد! و پدرش رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ..のnya20..

..のnya20..

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/4/18
ارسالی‌ها
1,089
پسندها
12,423
امتیازها
35,373
مدال‌ها
24
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #27
عبدالرحمان با دیدن اشک های دخترکش غم دنیا در دلش نشست، و در دل گفت: (خدا ببخشتت سعد! اگه حرفاتو گوش نمی کردم الان ما در امن وامان بودیم! ولی ببین خسیسی وپول پرستیت تو رو به کجا برد و خدا عالمه ما رو به کجا می بره!)جنان مثل بچه ها گریه می کرد و در اصل ظاهرش زیبا ومظلوم بود! وعین اسمش دیونه کننده بود!
-بابا مامانم کجاست؟!
عبدالرحمان:
-باشه عزیز دلم گریه نکن! میبرمت پیش مامانت!
با دستاش اشک های جنان رو پاک کرد!

و دخترش رو بغل کرد! واونو پیش مادرش برد، جنان وقتی مادرش رو دید به گریه افتاد! و همه اتفاق ها رو برایش تعریف کرد.
***
 
امضا : ..のnya20..

..のnya20..

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/4/18
ارسالی‌ها
1,089
پسندها
12,423
امتیازها
35,373
مدال‌ها
24
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #28
ساعت 1 شب
همه تو سالن دور هم جمع شده بودن،به جز فاتن و عبدالرحمان که تنها در اتاق نشسته بودند، در اتاق باز شد فاتن بهشون نزدیک شد وآروم به جنان گفت:
-پاشو پدرت کارت داره!
جنان:
-چرا! چیشده؟
فاتن نشست وگفت:
-برو خودت میفهمی!
-چشم مامان!
و از جایش پاشد وبه سمت اتاق رفت؛ در رو باز کرد وگفت:
-بابا با من کاری داشتی؟
عبدالرحمان با جدیتی که جنان بهش عادت نکرده بود! چون همیشه باهاشون با محبت ومهربانی حرف می زد !گفت:
-در رو ببند! بیا کارت دارم!
جنان یکم ترسید! از ترس سرعت تپش قلبش بیشتر شد! به حرف پدرش گوش کرد و در رو بست و نشست! عبدالرحمان دید که جنان جای دوری نشسته بهش گفت:
-بیا نزدیک تر بشین!
جنان دختر خجالتی بود ! و لپ هایش زود گل انداخت! عبدالرحمان با دستای به هم گره...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ..のnya20..

..のnya20..

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/4/18
ارسالی‌ها
1,089
پسندها
12,423
امتیازها
35,373
مدال‌ها
24
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #29
حنان با سری که از ترس وخجالت به زیر شده بود وصدایی که بزور شنیده می شد گفت:
-اره!
عبدالرحمان:
-چه شکلیه؟!
جنان:
-نمی دونم ولی شبیه سایه انسانه!
عبدالرحمان:
-باهات چکار کــرد؟!
جنان :
-...
عبدالرحمان با عصبانیت گفت:
-حرف بزن جنان!
جنان با گریه گفت:
-نمی دونم! نمی دونم!
عبدالرحمان:
-یعنی چی نمی دونی جنان ها!
جنان:
-نمی دونم! من وقتی اومد کنارم زود خوابم برد از حال رفتم بیهوش شدم! نمی دونم بعدش چیشد!
و اشکاش روی گونه هاش سرازیر شدن! عبدالرحمان:
-از این به بعد من پیشت می خوابم! بزار بیاد پدر سگ، یا من زنده می مونم یا اون!
جنان خیلی ترسید تا حالا پدرش رو اینجور عصبی ندیده بود!
***
ساعت ۴ شب
حنان: من گشنمه!
هبه: منم خیلی، دوست دارم همه نوع غذا بخورم حتی غذاهایی که دوست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ..のnya20..

..のnya20..

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/4/18
ارسالی‌ها
1,089
پسندها
12,423
امتیازها
35,373
مدال‌ها
24
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #30
جنان خیلی حساس بود ونمی توانست این اوضاع رو تحمل کند! به گریه افتاد.
***
ساعت 8 شب
جنان سایه یه شخص بلند قد و هیکل درشت رو که از جلوی اتاق رد شد رو دید ! عمدا می خواست خودش رو به جنان نشان دهد!
جنان در دل گفت(باید قلبمو قوی کنم شجاع باشم! و دنبالش برم، اونا فقط من رو می خوان ولی چی از جون من می خوان!)
حنان:
-دیونه کجا میری؟!
جنان: میرم دنبالش با من بیا!
حنان:نه من باهات نمیام!
هبه: من باهات میام!
ولی جنان با سرعت دنبالش رفت هبه هم خودش رو به اون رسوند! دنبالش رفت و دید وارد آشپزخونه شد ولی از تعجب شاخ در آورد! در بسته بود چطور رفت تو؟! هبه اون چیزی رو که جنان دید ندید
جنان: سبحان الله!
هبه: چرا خشکت زده کجا رفت؟
جنان به هبه نگاهی کرد، انگار دوباره شجاعتش رو بدست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ..のnya20..
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
105
بازدیدها
7,244
عقب
بالا