متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان حُقه مادربزرگ | سیده مریم حسینی کاربر انجمن یک رمان

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
518
پسندها
5,554
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #211
بی‌خیال ترسوخان شدم و سمت آرتام برگشتم، اونم با یه لبخند پت و پهن.
یا خدا قیافش رو چه برزخی، به زور خندم رو خوردم، اما حقشه.
- چیه آقا آرتام چی شده؟
منم مثلآ چیزی نمی‌دونم الکی حالا.
آرتام: هارپاک چی می‌گفت؟
- نشنیدی مگه؟
- لوس بازی در نیار نهال اصلاً حوصله ندارم.
- وا خوب تو حوصله نداری به من چه، آقا من گشنمه رفتم غذا بخورم "good by".
تو همین عین که داشتم از اتاق خارج می‌شدم براش دست هم تکون دادم که یهو دستم رو گرفت و من رو به سمت خودش کشید.
- آخ! چته؟ دستم رو کندی.
از بین دندون‌های قفل شده‌اش عصبی غرید:
- با من شوخی نکن نهال، الان که دیگه همه چی تموم شده بهونه‌ات چیه؟ ها!
- وا بهونه چی؟ کشک چی؟
آرتام که دید عین خیالمم نیست نفسش رو با حرص خارج و دستم رو ول کرد، از اتاق...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
518
پسندها
5,554
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #212
یعنی اونجا روزِه و اینجا شب! چقدر عجیب!
بالاخره بعد کلی پیاده‌روی و غرغر به کلبه مدنظر رسیدیم و وسایلمون رو جمع کردیم و به سمت ماشین رفتیم.
تو مسیرم هیچ اتفاق خاصی نیوفتاد.
پیش به سوی عمارت هایزر!
ماشین پدربزرگ رو ساشا روند و همه هم اونجا نشستن و منم که توی ماشین آرتام نشستم. دو تایی تنها!
چون می‌خواد تا اونجا مخم رو به کار بگیره، خدایا به امید تو ببینم چیکار می‌کنه.
- نهال؟
- بله!
- تو واقعاً هیچ حسی به من نداری؟
صورتم مچاله شد اَه یعنی حرف دیگه‌ای نبود که بزنه؟
خوب من الان چی بگم!؟
- نهال چرا هیچی نمی‌گی؟
- آرتام آخه این چه سوالی هست؟
-خوب می‌دونی چیه؟ من ازت بدم نمیاد!
آرتام که درحال دنده عوض کردن بود، لحظه‌ای به چشم‌هام خیره شد و گفت:
- یعنی دوستم داری؟
با تحکم گفتم:
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
518
پسندها
5,554
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #213
جهت مشاهده متن کامل باید عضو انجمن شوید
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
518
پسندها
5,554
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #214
جهت مشاهده متن کامل باید عضو انجمن شوید
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
518
پسندها
5,554
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #215
توی همین هین صدای شیوا بلند شد.
با تُن صدای بلند صدام می‌زد.
شیوا: نهال! نهال! بیا پایین.
لباسم رو مرتب کردم و از جام بلند، و سمت در رفتم، از همونجا مثل خودش داد زدم:
- چیه؟
شیوا: زود باش بیا پایین، پیداش کردیم بچه‌ها دارن می‌برنش سمت آرامگاه زود بیا جا نمونی.
- وای هایزر شنیدی؟
با خوشحالیِ آغشته از غم سمتش برگشتم، اما با جای خالیش مواجه شدم، اطراف رو نگاه کردم، با بغض خفه‌ای زمزمه کردم:
- یعنی کجا رفت؟ اونم بی‌خداحافظی.
من هنوز وقت نکردم لباس عوض کنم یا دوش بگیرم.
لب و لوچم آویز شد، تندی لباس‌هام رو عوض کردم.
یه تاپ مشکی و با یه کت کرمی روش و شلوار لی مشکی پوشیدم، موهامم دم اسبی بستم.
بعد تعویض، پا تند کردم و از اتاق خارج و از پله‌ها پایین اومدم.
همه توی سالن اصلی منتظر من بودن، این طور...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
518
پسندها
5,554
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #216
***
"پانزدهم مرداد"

- سلام بر پدربزرگ عزیزتر از جانم، چه خبرا؟
الکس: چه عجب شما یاد ما افتادی، مادمازل؟
از لحن طلبکارانه‌اش ریز خندیدم.
- اِ من که همیشه زنگ میزنم بهتون‌، آنیل کجاست؟
متقابلاً او هم با صدا خندید:
- بله حق با شماست، آنیل هم والا مثل همیشه در حال گل کاری، دیگه بازنشسته شده، نمی‌دونه چیکار بکنه.
- خوبه که، من عاشق گل هستم برام عکساشون رو ایمیل کن.
الکس: چشم دختر قشنگم.
بعد کلی صحبت با پدربزرگ، دلتنگیم رفع شد.
تقریبا دو ماه از روز خاکسپاری هایزر می‌گذره، ما فردای اون روز به ایران برگشتیم.
با این که اون روز دیدم ناپدید شدنش رو
ولی باز هم حضورش رو گاهی وقتا پیش خودم حس می‌کنم.
هی روزگار! این دخترها هم که هر کدوم رفتن پی شوهرهاشون انگار نه انگار یه دوست خوشگلم دارن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
518
پسندها
5,554
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #217
تلفن رو پرت کردم رو کاناپه و یک نگاه اجمالی به اطراف خونه انداختم، پس مامانم اینا کجا رفتن؟
متفکر دستی به روی موهام کشیدم و با دست دیگم کمی پام رو خاروندم، در آخر شونه‌ای بالا انداختم.
لابد رفتن گردش زن و شوهری، من رو هم قال گذاشتن، هی روزگار.
سمت سرویس بهداشتی رفتم و بعداز سپری کردن عملیات لازمه، پیش به سوی یخچال، آخ مادر قربونت بره گشنت شده، ناراحت نباش الان برات یک چیز خوشمزه درست می‌کنم.
***
اینم از این چه سفره‌ی مُجللی شد، دم خودم گرم، تو حال و هوای خودم بودم، که یکدفعه با دستی که روی شونم قرار گرفت قلبم از جا کنده شد و جیغ بلندی کشیدم، لیوان دلسر از دستم افتاد و با صدای بدی شکست.
- آروم دختر چت شده؟
دستم رو روی قلبم گذاشتم و سمت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
518
پسندها
5,554
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #218
باز هم همون صدای عجیب اصلاً معلوم نیست صدای مرد هست یا زن!
سردرگم گفتم:
- پس چرا نمی‌بینمت!
با پوزخند گفت:
- می‌گفتن جراتت زیاد ولی فکر نمی‌کردم در این حد.
بعد بلافاصله با صدای بلند زیر خنده زد، جوری که لحظه‌ی تنم به لرزه دراومد!
متعجب با خودم زمزمه کردم:
- این دیگه کیه؟
درحال کنکاش اطرافم بودم که تازه متوجه شدم هوای اطرافم سنگین شده، یکدفعه همه‌ی حرف‌های جونیور و خواب‌هایی که این مدت می‌دیدم برام مثل یک فیلم از جلو چشمم رد شد.
یعنی ممکنه به هم دیگه ربطی داشته باشن؟!
- زیاد فکر نکن به موقعش می‌فهمی!
لحظه‌یی با نزدیکی صداش ترسیدم و با ترس آغشته به عصبانیت گفتم:
- هی تو، کی هستی؟ چی می‌خوای از جون من ها؟
هیچ صدایی نیومد، با غیض بیشتری حرفم رو اَدا کردم.
- مگه با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
518
پسندها
5,554
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #219
حسام با لبخند سری تکون داد و چیزی نگفت. منم چشم‌هام رو بستم.
اغلکاً نذاشت بخوابم بعد شروع کنه به غر-غر.
اَه با اینکه آروم حرف می‌زد ولی من صداش رو می‌شنیدم.
یه ده دقیقه‌ای گذشته، اما همچنان در حال وز وز کردنه.
با صدای تقریباً بلندی گفتم:
- شیوا! ساکت شو دیگه مغزم رو بردی، بدبخت حسام چجوری با تو زیر یه سقف زندگی می‌کنه.
شیوا: ایش حالا مگه چی گفتم، تو مگه خواب نیستی.
حسام خنده‌ای کرد و گفت:
- اگه خواب بود که صدای پچ پچ شما رو نمی‌شنید.
شیوا با دندون قروچه‌ای گفت:
- اِ حسام تو چرا همش طرف نهال رو می‌گیری؟
حسام یک دستش رو فرمون و دست دیگه‌اش رو به حالت تسلیم بالا برد.
- آقا من تسلیمم، نهال جان یک ربع دیگه می‌رسیم.
بیخیال شیوا شدم و هدفون رو از کیف‌ام خارج و صداشم تا آخر زیاد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
518
پسندها
5,554
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #220
- خیلی هم عالی، خیلی خوشحال شدم.
بعدهم یه ماچ آبدار روی لپش گذاشتم.
ولی هنوز هم متعجبم که این شایان که می‌گفت من رو می‌خواد چطور یهو از ترنم خاستگاری کرد؟!
یادم باشه آمار دقیقش رو از بچه‌ها بگیرم.
شایان صورت جذاب و ملیحی داره با یه چونه زاویه دار که نگم اصلا، ته ریش تقریبا روشن و موهای کوتاه بالا زده.
ترکیب اسپرت و خاکستریش با ترکیب لباس آبی ترنم بی‌نهایت قشنگِ و به نظرم بهم میان.
وسایل‌هامون رو جمع کردیم و منتظر آرتام شدیم، و بعد دقایقی بالاخره رسید؛ اون هم چه رسیدنی!
به همرا یه دختر خوشگل قد بلند دماغ سربالا، حالا که فکرش رو می‌کنم اصلاً هم خوشگل نیست، تازه دیلاغ هم هست.
به گفته نیلماه دختره اسمش، مونا است و دخترخاله‌شون هست.
با هر دوشون معمولی سلام کردم و راه خودم رو پیش گرفتم، حیف...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 4)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا