متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان حُقه مادربزرگ | سیده مریم حسینی کاربر انجمن یک رمان

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
523
پسندها
5,583
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #201
***
" چیزی که نهال توی افکارش می‌بینه"
[ - بسته خسته نشدی از این همه قتل و کشتار؟ می‌خوای تا کجا پیش بری؟ اگه خانواده خودتم هم بود همین حرف رو میزدی؟
- برام مهم نیست! اون چیزی که می‌خوام باید حتما انجام بشه، اگه لازم باشه خانوادمم فدا می‌کنم.]
دستم رو از روی خراش درخت بر می‌دارم، دردی که توی صداش بود رو حتی بعد این همه مدت هم میتونم حس کنم.
آخه طمعه آدم چقدر می تونه زیاد باشه.
چند تا نفس عمیق می‌کشم و خیره درخت کناری می‌شم، چند قطره لکه قرمز رنگ مثل خون خشک شده.
دستم رو روش می‌ذارم.
[ - چیکار می‌کنی تو؟!
ورونیکا: بهت گفتم توی کاری که بهت مربوط نیست دخالت نکن.
مجهول: فکر می‌کنی به همین راحتیه؟ مطمئن باش راحتت نمی‌ذارن تقاصش رو پس میدی‌.
- فعلا به فکر خودت باش من بزرگ‌ترین خلقتم،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
523
پسندها
5,583
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #202
***
از زبان نهال:

حالا با تمام این قضایای اتفاق افتاده، کتاب مورد نظرمون رو چه‌جور پیدا کنم؟!
اصلاً شاید کتاب نبوده باشه! و فقط یه حرف یا یک جمله باشه!
شاید آخرین حرفی که به زبان آورده؛ burn بوده!
نمی‌دونم چرا ولی تنها کلمه‌ای که توی ذهنم همش در حال تداعی شدن هست همین کلمه است؛ و به معنی سوزاندن!
شاید اشاره به سوزاندن چیز خاصی باشه!
اوه درسته! همینه احتمالاً می‌خواد من اینا رو ببینم تا برای نابودی‌اش ثابت قدم‌تر بشم.
همین‌طور توی فکر بودم و توی جنگل راه می‌رفتم که با صدای روبه روم به خودم اومدم.
آرتام بود با سرعت به سمتم می‌اومد و ناگهان من رو توی آغوشش کشید.
اولش شوکه بودم ولی کم‌کم به خودم اومدم، با اینکه واقعا به آغوشش نیاز دارم ولی الان وقت احساساتی شدن نیست، دست‌هام رو روی سینش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
523
پسندها
5,583
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #203
***
"روز سوم ...

شتاب زده همه رو توی اتاقی که ساشا قبلاً بود جمع کردم، باید یه برنامه اساسی بریزم تا وقتی باهاش روبه رو شدیم شوکه نشیم؛ از وقتی که از جنگل اومد دارم فکر می‌کنم که یه کار اساسی انجام بدیم تا کلاً از بین ببریمش حالا بهتره برای بچه ها هم مطرحش کنم.
آنیل: خوب بگو؟!
نگاه ازشون گرفتم توی اتاق قدم رو رفتم.
- ببینین باید خیلی حواسمون رو جمع کنیم، همه باید بریم به غار، تاکید می‌کنم همه؛ حتی یک نفرم نباید تو عمارت بمونه!
الکس: چرا دخترم اینجوری که نمیشه شیوا و نیلماه و حسام براشون سخته!
از وقتی متوجه شدم بهم دروغ گفته یکم باهاش سنگین شدم ولی خوب تقصیر اونم نیستا اما حس دیگه!
اینکه خاطرات به صورت فیلم همش توی ذهنم تداعی می‌شه خودش به خودی خود افتضاح!
با اطمینان به تک تکشون خیره...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
523
پسندها
5,583
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #204
- اصل مطلب اینکه من با کمک شما باید محفلش رو بسوزونم، شماهایی که غار رو دیدین دایره‌های ختم شده به آب رو که یادتونه؟
شیوا بلافاصله با تعلل گفت:
- ما که ندیدیم!
با تحکم گفتم:
- گفتم اونایی که دیدن نه شمایی که ندیدین!
سکوت کرد، بقیه هم فقط سرشون رو با تعجب تکون دادن.
- هارپاک و آرتام دایره اول وایمیستین، بعدش میرسه به آنیل، آنیل مقابل آرتام و ساشا هم کنار تو(اشاره به آرتام) و بعد دست‌های هم دیگه رو می‌گیرین، منم روی آخرین دایره که جدا از بقیه هست قرار می‌گیرم، ممکن درد زیادی رو متحمل بشین چون دایره حالت‌هایی داره که قدرت جذب روح شماست، ولی تا جایی که امکان هست دست‌های هم رو رها نکنین، اگه نتونین مقابله کنین می‌میرین، و روح‌تون هم نابود می‌شه و اینکه اینجا نیازی به خون شما نیست خون من...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
523
پسندها
5,583
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #205
همین که همه جا روشن شد چشمم به آرتام خورد و بلافاصله با نگرانی سمتش رفتم.
- آرتام خوبی؟ بازوت چی شده؟
بازوش یه شکاف برداشته و همینجور ازش خون میاد نکنه خفاش‌ها گازش گرفته باشن؟ وای نه!
بقیه هم نگران به آرتام چشم دوختن نیلماه که بسیار مضطرب بود.
اما آرتام لبخند بی‌جونی زد و سعی در محافظه‌کاری داشت و گفت:
- چیزی نیست یه زخم کوچیکه نگران نشین بهتر راهمون رو ادامه بدیم.
همه نگران و ترسیده و کلاً محیط بسیار متشنج کننده هست.
اینجور نمیشه بدنش ضعیف شده و ممکنه نتونه مقابله کنه.
حالا باید چیکار کنم؟
بدون هیچ فکری سریع یه تیکه از پیراهنم رو پاره کردم، تا روی بازوش رو ببندم.
بازوش رو توی دست‌هام گرفتم خیلی زخمش بده.
لعنتی‌لعنتی... .
بوی خونش خیلی غلیظه اینجام پر از موش‌های گوشت خواره!
- آنیل یکاری...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
523
پسندها
5,583
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #206
ورونیکا با طعنه چشم‌های تیره‌اش رو توی حدقه‌ چرخوند و گفت:
- فکر کردی خیلی قدرتمندی‌ها!
در همون حال پدربزرگ رو با یه حرکت پرت و به دیواره غار برخورد کرد.
حسام به سرعت سمتش رفت.
اَه لعنتی دست‌هام بدجور از پشت قفل شدن و هر چقدر هم خودم رو تکون میدم هیچ فایده‌ای نداره انگار که یه ماده لزش به دست‌هام چسبیدن؛ صورتم از عصبانیت چینی می‌خوره، توی این عین یهو کلی ارواح به سمت بچه‌ها حمله‌ور شدن.
دخترها کاملاً ترسیده و مضطرب و فقط یه گوشه ایستاده بودن، ولی اصلاً فکرش هم نمی‌کردم که حسام انقدر شجاعت به خرج بده که اونارو پشت خودش نگه داره و با ارواح تاریکی مبارزه کنه.
بنده خدا کلی هم خراش برداشت. پدربزرگ بعد از کمک حسام سرپا شد و به جای قبلی برگشت تا از حلقه مواظبت کنه، چون یه عده‌شون هم حمله‌ور شدن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
523
پسندها
5,583
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #207
همه از حالت‌هام به شدت تعجب کردن به جز پدربزرگ که با لبخندی نامحسوس داره به سمت سوژه می‌ره!
و البته ورونیکایی که خوشحال از بدست آوردن جسمی که سال‌ها منتظرش بود!
- اوم میشه لطفا دست‌هام رو باز کنی، اینجوری برام سخته!
ورونیکا اومد باز کنه که نخود آش شروع کرد.
لیزا: نه اینکارو نکن! من خودم میارمش!
آخه فضول به تو چه که دخالت می‌کنی؟!
سعی کردم غمگین‌ترین حالت چهرم رو بهش نشون بدم که یعنی خیلی ناامیدم و دیگه کاری ازم بر نمیاد.
وقتی چهرم رو دید مصمم شد و با حرکت دستش، دست‌هام رو باز کرد.
اوف اینجارو ببین دست‌هام کاملاً کبود شدن لعنتی!
حالا وقتشه، پدربزرگ استخون‌ها رو به سمت وسط محفل پرت کرد. آفرین نشونه گیری!
چیزی ازش باقی نمونده بود جز دست و جمجمه.
با دیدن این صحنه خونش به‌جوش اومد و فریاد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
523
پسندها
5,583
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #208
خوبه با اینکه همه‌شون کلی زخم و زیلی شدن ولی دیگه تمومه.
سرجای خودم قرار گرفتم و با یک دست ورونیکارو با رعدی که تولید کردم به دیوار چسبوندم.
- مالاروسا وِرو تاینا اِمالوو اِمالو اِمالوو!
هاله طلایی دوباره روشن شد و شروع کردیم به خوندن باقی وِرد و تا آخرین لحظه ورونیکا جیغ زد و داد کشید.
و زمین رو به لرزه درآورد؛ ولی من کار خودم رو انجام دادم، الکتریسیته‌ای که از الماس گرفتم رو به سمت جمجمه نشونه‌گیری و پودر و خاک شیرش کردم.
نور خیلی قوی تو تمام غار روشن شد و چشم‌هامون رو لحظه‌ای بستیم.
بعد که باز کردیم دیگه هیچ موجود خبیثی نبود که اذیتمون کنه.
بعد خلاصی تازه یاد درد‌هام افتادم و با آخ روی زمین نشستم.
الکس: همه خوبن؟
آنیل: عالی! بهتر از این نمیشه.
بعد حرف آنیل همه به زیرخنده زدن، خنده،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
523
پسندها
5,583
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #209
***
یه خمیازه بلند بالایی کشیدم و بلند شدم، آخی خیلی خوب بود. با اینکه فقط سه ساعت خوابیدم ولی خستگی این چند مدت از بدنم خارج شد و البته بگم که چقدر با آرامش و بدون هیچ خواب‌های درهم.
بهتره برم یه سر به بچه‌ها بزنم.
- اوم حالا کی حرکت کنیم بریم؟
با اینکه خیلی سخت گذشت ولی وقتی برگردیم، دلم تنگ میشه.
وای با یادآوری موضوعی یکی به روی پیشونیم زدم، حالا چه‌جوری برای بابام توضیح بدم که پدر و مادرت یکی دیگه‌ان.
سردرگم از اتاق بیرون زدم و از راه‌رو گذشتم.
داخل عمارت به شدت زیباست و به جرات می‌تونم بگم بی‌نهایت به همون عمارت توی خوابم شبیه و پر از طراوت و سرزندگی‌ست!
چشمم به هارپاک خورد بی‌هوا صداش زدم.
- هارپارک!
داشت از پله‌ها به سمت سالن اصلی می‌رفت، با شنیدن صدام به سمت من برگشت و سوالی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
523
پسندها
5,583
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #210
الکس: فکر می‌کردم دیگه من رو دوست نداری.
- این چه حرفیه؟ درسته اولش یکم برام سخت بود اینکه ازم مخفیش کردین؛ ولی خوب الان دیگه باهاش کنار اومدم، شما هنوز پدربزرگ عزیز من هستین.
آنیل چشمانش برقی زد و مسخره‌کنان و کشیده گفت:
- اوه!
براش زبون درازی کردم و گفتم:
- چیه؟ حسودیت شد!
آنیل: نخیر چرا حسودیم بشه؟!
- معلومه!
بی‌خیال روم رو ازش گرفتم و متقابل پدربزرگ گفتم:
- پدرجونیم، حالا چجوری به بابا توضیح بدیم؟ من خیلی فکر کردم چیزی به ذهنم نرسید.
پدربزرگ با خنده ملیحی سرش رو سمتم برگردوند.
- عزیزدل من نگران نباش من قبلاً همه چی رو به پدرت گفته بودم.
- کی گفتین؟ پس چرا من نمی‌دونستم؟ یعنی فقط من اضافی بودم؟ نوموخوام!
لب و لوچه‌م آویزون شدن و حالت گریه گرفتم.
الکس: قربونت برم اینجور نیست؛ فقط پدرت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 6)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا