- ارسالیها
- 523
- پسندها
- 5,583
- امتیازها
- 21,773
- مدالها
- 15
- نویسنده موضوع
- #201
***
" چیزی که نهال توی افکارش میبینه"
[ - بسته خسته نشدی از این همه قتل و کشتار؟ میخوای تا کجا پیش بری؟ اگه خانواده خودتم هم بود همین حرف رو میزدی؟
- برام مهم نیست! اون چیزی که میخوام باید حتما انجام بشه، اگه لازم باشه خانوادمم فدا میکنم.]
دستم رو از روی خراش درخت بر میدارم، دردی که توی صداش بود رو حتی بعد این همه مدت هم میتونم حس کنم.
آخه طمعه آدم چقدر می تونه زیاد باشه.
چند تا نفس عمیق میکشم و خیره درخت کناری میشم، چند قطره لکه قرمز رنگ مثل خون خشک شده.
دستم رو روش میذارم.
[ - چیکار میکنی تو؟!
ورونیکا: بهت گفتم توی کاری که بهت مربوط نیست دخالت نکن.
مجهول: فکر میکنی به همین راحتیه؟ مطمئن باش راحتت نمیذارن تقاصش رو پس میدی.
- فعلا به فکر خودت باش من بزرگترین خلقتم،...
" چیزی که نهال توی افکارش میبینه"
[ - بسته خسته نشدی از این همه قتل و کشتار؟ میخوای تا کجا پیش بری؟ اگه خانواده خودتم هم بود همین حرف رو میزدی؟
- برام مهم نیست! اون چیزی که میخوام باید حتما انجام بشه، اگه لازم باشه خانوادمم فدا میکنم.]
دستم رو از روی خراش درخت بر میدارم، دردی که توی صداش بود رو حتی بعد این همه مدت هم میتونم حس کنم.
آخه طمعه آدم چقدر می تونه زیاد باشه.
چند تا نفس عمیق میکشم و خیره درخت کناری میشم، چند قطره لکه قرمز رنگ مثل خون خشک شده.
دستم رو روش میذارم.
[ - چیکار میکنی تو؟!
ورونیکا: بهت گفتم توی کاری که بهت مربوط نیست دخالت نکن.
مجهول: فکر میکنی به همین راحتیه؟ مطمئن باش راحتت نمیذارن تقاصش رو پس میدی.
- فعلا به فکر خودت باش من بزرگترین خلقتم،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.