متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان حُقه مادربزرگ | سیده مریم حسینی کاربر انجمن یک رمان

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
518
پسندها
5,554
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #41
***
بیشتر قفسه‌ها پر از کتاب‌های رمان یا کتاب‌های تاریخی هست.
دیگه خسته شدم، دستی به چشمام کشیدم و
ساعت رو نگاه انداختم نزدیک به دو ظهر هست
پس بخاطر همون بود داشتم از گشنگی می‌مردم.
روی تنها میز اتاق نشستم.
- بچه‌ها من گشنمه، بریم یه چیزی بخوریم اینجا معلومه هیچی نیست!
همه به تبعیت از من بلند شدن و پایین رفتیم آرتام هم از ماری خواست که میز رو بچینه.
حسابی گرسنم بودا از صبح لب به چیزی نزدم.
***
بعداز غذا خوردن همه سمت اتاقاشون رفتن منم رفتم اتاق نشیمن روی مبل نشستم به فکر کردن.
همین‌جور توی فکر بودم که یهو این هایزر دوباره ظاهر شد.
- یه اِهنی یه اوهونی تو اخر منو سکته میدی.
نیشخندی زد.
هایزر: به چی فکر می‌کنی که حواست پرت از اطرافت شده؟
- هیچ دارم به این فکر می‌کنم، تو که این همه وقت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
518
پسندها
5,554
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #42
- لعنتی نیستش، اینجا بود ولی الان نیست.
هایزر: شاید یکی برش داشته برو از بچه‌ها بپرس.
- زرنگی خودت برو بپرس والا آخرین باری که پرسیدم آرتام داشت دستم رو می‌شکست.
هایزر: اما فقط تو می‌تونی من رو ‌بینی هیچ‌کس دیگه‌ای نمی‌تونه!
- چرا! همین‌طور که پیش من میای و من رو سکته میدی برو پیش نوه‌های عزیزت و ازشون بپرس چی‌کارش کردین؟!
هایزر: نمی‌شه، فقط تویی که قدرت دیدن من یا چیزای دیگه‌ای رو داری بقیه همچین قدرتی رو ندارن، من نمی‌دونم تو چه نیرویی داری ولی هر چی هست قوی!
- کمتر بخندونم.
بلند زیر خنده زدم و واسه خودم می‌خندیدم که یهو در با شدت باز شد.
تعجب کردم! آرتام بود سرش رو آورد داخل و این‌ور اون‌ور رو نگاه می‌کرد.
- هی آرتام خان چیکار می‌کنی؟ در زدن بلد نیستی؟
با قیافه عجیبی نگاهم می‌کرد اومد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
518
پسندها
5,554
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #43
برگشتم سمت هایزر که با جای خالیش روبه رو شدم، حیف می‌ترسم وگرنه روح مادربزرگشون رو احضار می‌کردیم و قال قضیه رو می‌کندیم.
آرتام سمت در رفت و تو همین حین گفت:
- من میرم پایین بچه‌ها هم احتمالا تا الان بیدار شدن تو هم بیا، زنگ می‌زنم هارپاک بیاد تا شب ببینیم چی می‌شه.
- باشه!
آرتام که رفت هایزر دوباره ظاهر شد و چپ، چپ نگاهم می‌کرد!
- چیه؟
هایزر: فکر خوبی نیست، توی این خونه ممکنه کلی ارواح باشه، یادت نرفته که یکیشون داشت خفت می‌کرد.
- یادم هست! اخه تو چه جور روحی هستی که نمی‌تونی بفهمی کی اینجاست؟!
هایزر: من از کجا بدونم من حدود چهل‌ساله اسیر بودم اون چیزایی هم که می‌دونم مال قبل این سالهاست.
- راستی نگفتی چرا توی اتاق زنت دوربین گذاشته بودی؟
هایزر: اون وقت‌ها دخترام یکی هشت و یکی ده ساله...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
518
پسندها
5,554
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #44
بعد از اینکه هارپاک پیش بقیه رفت، داشتم به رفتنش نکاه می‌کردم که آرتام آروم کوبید به پهلوم و گفت:
- یه وقت رو دل نکنی؟
- به کوری چشم حسودا عالی‌ام!
آرتام: خیلی پرویی، مواظب رفتارت باش.
با اخم شدید خیره من بود بعد هم با تحکم
گفت:
- بریم.
ایش بی‌ادب به تو چه خوب من می‌خوام نگاه کنم. خدا خودشم گفته به زیبایی‌های من نگاه بیندازید! بله بله!
دیدم هارپاک روی یه مبل دونفره تنها نشسته قبل از این که آرتام بره بشینه تندی رفتم پیشش نشستم که آرتام با اخم نگاهم کرد بعدم یه پوزخند زد.
منم چشم‌هام رو براش کج کردم و زبونم رو تا ته فرستادم بیرون.
بعد خیلی متشخصانه پام رو روی اون یکی پام گذاشتم و گفتم:
- پس شما آقا هارپاک هستین خیلی از دیدنتون خوشبختم من نهالم.
یه لبخند ملیح زدم، اونم پشت بند من لبخند زد و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
518
پسندها
5,554
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #45
دخترها سمتم اومدن اما سرم و بلند نکردم.
هارپاک با صدای متعجب گفت:
- نهال پشت کمرت!
لعنتی خودم متوجه شده بودم یه چیزیش شده چون به شدت می‌سوخت.
شیوا مضطرب داد زد:
- چرا؟ چرا لباست خونی شده؟
از درد ناخون‌هام رو روی سرامیک کشیدم، اعصابم از این بی‌عقلیشون خرد شده یکم که حس کردم پشتم بهتره سرم رو بلند کردم و داد زدم که از اتاق نشیمن بیرون برن.
اول شکه شدن ولی با دیدن چهره من بلند شدن برن که گفتم:
- دخترها شما بمونین.
وقتی رفتن رو به شیوا کردم و گفتم:
- می‌شه پشت لباسم رو بزنی بالا که ببینی چی شده؟
دردش کم‌تر شده و دیگه می‌تونستم پاشم.
لباسم رو که بالا زد بی‌هوا جیغ بلندی کشید و پشت بندش هم ترنم و نیلماه هم جیغ زدن!
یعنی انقدر داغون شده!
با جیغ دختر‌ها، پسرها داخل شدن و با تعجب خیره ما شدن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
518
پسندها
5,554
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #46
اول هارپاک و بعد از اون آرتام بیرون رفت.
منم اومدم بیرون برم که نشد نزدیک در بودم و سعی داشتم چند قدم بردارم که نمی‌شد!
انگار یه چیزی من رو سفت نگه داشته بود و هر کاری می‌کردم نمی‌ذاشت بیرون برم.
آرتام: چرا نمیای؟
با لب و لوچه‌ی آویزون گفتم:
- نمی‌شه، نمی‌تونم بیام یکی انگار من رو گرفته!
به جرات می‌تونم بگم که رنگ هارپاک پرید انگار حسش کرده بود، بخاطر همون شروع کرد به زمزمه یه چیزای عجیبب و غریب.
آرتام سمتم اومد و دستم رو گرفت که بکشه اما
دید نمی‌شه ترسید و خیره نگاهم کرد.
- دختر چرا نمیای؟
- آرتام می‌گم که نمی‌تونم!
آرتام سفت دست‌هام رو گرفته بود و من رو به سمت خودش می‌کشید.
حس کردم یکی پشتم رو گرفته و ناخون‌هاش توی پهلوم فُرو می‌ره!
دیگه طاقت نیاوردم و جیغ بلندی از درد کشیدم.
سه‌بار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
518
پسندها
5,554
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #47
همه‌ی حرف‌هام رو با داد می‌گفتم، شیوا هم به گریه افتاده بود.
بین دخترها انگار فقط نیلماه هست که از بقیه‌شون قوی‌تر و فقط با بغض نگاهم می‌کرد
حالت پسرها هم که مشخصه.
ترنم با همون قیافه‌ی گرفته رفت و سرجاش نشست، منم خواستم بشینم که یهو چشمم به چیزی خورد.
اوه نه خیلی وحشتناک، چشم‌هام کاملاً از ترس و تعجب گرد شدن.
لعنتی یکم بذار من نفس بکشم!
یه دختر با موهای بلند بهم ریخته لباس بلند مشکی که از لب‌هاش خون می‌چکه، کلاً صورتش خونی بود و با خشم نگاهم می‌کرد و یه چیزایی رو زیر لب زمزمه می‌کرد.
با آخرین حرفش که به یه فوت ختم شد دیگه هیچی نفهمیدم!
***
(از زبان آرتام)
حسابی از دست این دخترِ کفری شدم، همش هم که نگاهش به هارپاک بود.
وقتی اون‌جوری جیغ میزد قلبم داشت از جاش کنده می‌شد و واقعا وحشتناک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
518
پسندها
5,554
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #48
- چیزی نیست، می‌بینی که به لطف هارپاک الان عالی هستم پس دیگه نگران نباش!
چیزی نگفت آرتامم روی مبل روبه روی من نشست.
نمی‌دونم خودم چیم؟ کیم؟ هر کسی دیگه جای من بود ... !
بی‌خیال سعی کردم حال و هوای آلوده شده‌ی عمارت رو عوض کنم.
- من گشنمه، توجه کردین غذا خوردن توی این خونه طلسم شده‌؟ بریم غذا بخوریم!
بعد با یه نگاه که به اصطلاح به نگاه خر شرک معروف هست بهشون خیره شدم، لبخند ریزی زدن و بلافاصله آرتام ماری رو صدا زد.
ماری: بله اقا!
آرتام: میز شام رو آماده کن.
ماری: چشم اقا!
قبل اینکه بره گفتم:
- ماری جون پس بقیه خدمتکارها کجان؟
ماری: فرستادمشون برن!
همه تعجب کردیم!
آرتام: چرا اونوقت اونم بی‌اطلاع من؟
ماری: ببخشید آقا ولی توی این خونه همش اتفاق‌های عجیب می‌اوفته ممکن بود یکی‌شون با پلیس تماس...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
518
پسندها
5,554
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #49
دوباره جدی شد و گفت:
- هر وقت، ببین تاکید می‌کنم هر وقت که حس کردی بهش نیاز داری بازش کن و بخونش، باشه؟ برای هر چیزی ازش استفاده نکن.
- چشم!
آرتام که چشمش به ما بود هی به من چشم غُره می‌رفت.
چیه خوب ازش خوشم میاد بهش می‌گم چشم. فوضولی آیا؟ منم متقابلاً بهش چشم غُره رفتم کلاً هر دو در حال چشم غُره رفتن بودیم.
که آخر ماری اومد و آتش بس داد.
همه به سمت سالن غذا خوری رفتیم.
قیافه همشون پَکَر بود، انگار حالا چی شده؟
بهتره فضارو عوض کنم.
- می‌گم حسام شما دوتا کی می‌خواین عروسی کنین ما یکم بیایم قِر بدیم، از بس این چند مدت یه جا نشستیم فُسیل شدیم.
شیوا سرش رو پایین انداخت. آخی خجالت کشید بچم.
بقیه هم لبخند زدن، منتظر خیره حسام بودم
صورت من رو که دید خندید.
حسام: مثل این بچه‌ها وایسادی چی بشنوی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
518
پسندها
5,554
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #50
آرتام چشم‌هاش از عصبانیت قرمز شد و از روی صندلی پاشد، دستش رو کوبید روی میز و نفس‌های عصبی می‌کشید، متقابلاً هارپاک بلند شد و دستش رو گرفت، چیزی زیر گوشش گفت تا یکم حالت صورتش به حالت عادی برگشت و خیره من شد.
بچه‌ها هم از عصبانیت آرتام ترسیده بودن و چیزی نمی‌گفتن، حالا توی این هاگیرواگیر این روح جلوی در وایساده بود و خیره به ساشا نگاه می‌کرد نمی‌دونستم چه عکس‌العملی از خودم نشون بدم.
آرتام چند نفس عمیق کشید و روی میز نشست و دیگه چیزی نگفت، ولی اخمش رو هنوز داشت.
سکوت بدی فضا رو پُر کرده.
اعصابم که خورد بود با دیدن اون دخترِ بدتر هم شد نگاه چندشش رو هم از روی ساشا برنمی‌داشت، ناخوداگاه کنترلم رو از دست دادم و چنگالم رو سمتش پرت کردم که از شکمش رد شد.
نمی‌دونم چرا اما دیگه ازش ترسی نداشتم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 4)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا