- ارسالیها
- 518
- پسندها
- 5,554
- امتیازها
- 21,773
- مدالها
- 15
- نویسنده موضوع
- #41
***
بیشتر قفسهها پر از کتابهای رمان یا کتابهای تاریخی هست.
دیگه خسته شدم، دستی به چشمام کشیدم و
ساعت رو نگاه انداختم نزدیک به دو ظهر هست
پس بخاطر همون بود داشتم از گشنگی میمردم.
روی تنها میز اتاق نشستم.
- بچهها من گشنمه، بریم یه چیزی بخوریم اینجا معلومه هیچی نیست!
همه به تبعیت از من بلند شدن و پایین رفتیم آرتام هم از ماری خواست که میز رو بچینه.
حسابی گرسنم بودا از صبح لب به چیزی نزدم.
***
بعداز غذا خوردن همه سمت اتاقاشون رفتن منم رفتم اتاق نشیمن روی مبل نشستم به فکر کردن.
همینجور توی فکر بودم که یهو این هایزر دوباره ظاهر شد.
- یه اِهنی یه اوهونی تو اخر منو سکته میدی.
نیشخندی زد.
هایزر: به چی فکر میکنی که حواست پرت از اطرافت شده؟
- هیچ دارم به این فکر میکنم، تو که این همه وقت...
بیشتر قفسهها پر از کتابهای رمان یا کتابهای تاریخی هست.
دیگه خسته شدم، دستی به چشمام کشیدم و
ساعت رو نگاه انداختم نزدیک به دو ظهر هست
پس بخاطر همون بود داشتم از گشنگی میمردم.
روی تنها میز اتاق نشستم.
- بچهها من گشنمه، بریم یه چیزی بخوریم اینجا معلومه هیچی نیست!
همه به تبعیت از من بلند شدن و پایین رفتیم آرتام هم از ماری خواست که میز رو بچینه.
حسابی گرسنم بودا از صبح لب به چیزی نزدم.
***
بعداز غذا خوردن همه سمت اتاقاشون رفتن منم رفتم اتاق نشیمن روی مبل نشستم به فکر کردن.
همینجور توی فکر بودم که یهو این هایزر دوباره ظاهر شد.
- یه اِهنی یه اوهونی تو اخر منو سکته میدی.
نیشخندی زد.
هایزر: به چی فکر میکنی که حواست پرت از اطرافت شده؟
- هیچ دارم به این فکر میکنم، تو که این همه وقت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش