متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان حُقه مادربزرگ | سیده مریم حسینی کاربر انجمن یک رمان

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
518
پسندها
5,554
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #31
(از زبان آرتام)
بعد از پمادی که به نهال دادم پایین پیش بچه‌ها برگشتم، هنوز راجب حرف‌های نهال بحث می‌کردن.
نیلماه: داداش اخه یعنی چی؟ چرا باید نهال رو اذیت کنن؟ مامانت وقتی اومد به خوابت گفت که کمکش کنی و دفتر خاطراتش رو پیدا کنی چون همه چیز اون تو هست، ولی چرا این دختر رو اذیت می‌کنن؟ من واقعا دارم اذیت می‌شم بهتره راستش رو بهش بگیم با دروغ فقط داریم کار رو سخت‌تر می‌کنیم.
- خودمم می‌دونم ولی نمی‌شه همین‌جوری بهش بگیم که حالا به موقعش خودم بهش می‌گم.
عصبی دستی لای موهام کشیدم.
حسام متفکر گفت:
- آرتام این قضیه دیگه داره خیلی خطرناک می‌شه معلوم نیست ساشا تا کی بتونه خودش رو تو این حالت نگه‌داره!
نفسم رو با حرص بیرون فرستادم، واقعا دارم دیوونه می‌شم این چه رازی که مادربزرگ می‌خواد ما...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
518
پسندها
5,554
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #32
- چی! اگه می‌دونستی چرا گذاشتی وارد اون اتاق بشه؟
خنثی گفت:
- خودش انتخاب کرد و به من مربوط نیست، من باید برم شب خوش اقا!
اصلا اجازه‌ی حرف دیگه‌ای به من نداد و به سرعت از کنارم دور شد.
چرا همه چیز داره به شکل عجیبی قاطی می‌شه؟
اوف مادرمن این چیه که تو از من خواستی پیدا کنم؟ پس چرا کمکم نمی‌کنی؟
با حال زاری پیش بچه‌ها برگشتم، ساشا هم اومده لب‌تاپی هم روی میز گذاشته، هر چی که ماری گفت رو برای بقیه تعریف کردم همه‌شون پشیمونی توی صورتشون بیداد می‌کنه! به جز ساشا که انگار مصمم شده بود.
نفسم رو با حرص بیرون فرستادم.
سمت لب‌تاپ رفتم، فلش رو زده بودن نگاهی انداختم، جز آشپزخونه، اتاق مادربزرگ و کتابخونه طبقه دوم چیزی دیگه‌ای نبود بهتر اول بریم سراغ آشپزخونه، روی سه‌ شب پیش تنظیم کردم، همه جا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
518
پسندها
5,554
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #33
شیوا به سمت نهال رفت و قرص رو به دستش داد.
خواست دو تا بخوره که شیوا محکم روی دستش کوبید.
شیوا: بی‌خود یه دونه بیشتر نمی‌خوری!
نهال: باشه بابا! چرا می‌زنی؟
شیوا هم با حرص چپ، چپ نگاهش کرد اما یهو حالت نگاهش عوض شد و متعجب به گردن نهال خیره شد، بهش دقت کردم، این کی کبودیش خوب شد؟
سوال من رو شیوا پرسید.
شیوا: گردنت کی خوب شد؟ اونم با این سرعت!
بقیه هم با تعجب خیره نهال بودن.
نهال: نمی‌دونم بابا منم خودم وقتی پاشدم تو آیینه نگاه کنم دیدم خوب شده صددرصد پماد آرتام جون حرف نداشته!
بعد برگشت و یه چشمک به من زد.
با تعجب نگاهش کردم، منظورش چیه؟ چرا نمی‌تونم بفهمم توی ذهنش چی می‌گذره؟
چرا!
نیلماه دست‌-دست میکرد تا چیزی بگه بالاخره با تعلل گفت:
- راستی بهتره اتاقت رو عوض کنی اخه اون اتاقی که الان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
518
پسندها
5,554
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #34
(از زبان نهال)
از دست همشون ناراحتم هر کدومشون به نوبه خودشون بهم دروغ گفتن، کاش اصلا به اون مهمونی نمی‌رفتم یا هرگز به این سفر نمی‌اومدم.
وقتی زنگ زدم به مامان خیلی ناراحت بود می‌گفت دیگه بهت خوش می‌گذره مارو فراموش کردی، آخه چه خوشی؟!
خودم رو روی تخت پرت کردم و آهی از اعماق وجودم کشیدم.
- اَه چقدر آه می‌کشی دیوونه شدم!
- به تو چه بابا، خود درگیری خودم کم بود یه روح سرگردانم بهش اضافه شده؟!
- روح سرگردان چیه دختری پررو؟!
با تخسی گفتم:
- باشه بابا اسمت چیه؟ پررو هم خودتی!
- آخه دختر انقدر زبون دراز اسم من هایزر، هایزر!
- باشه آقای هایزر، خوبه؟
هایزر: دیدی آخرش حقیقت رو بهت نگفتن
جز دروغ چیزی نمی‌گن.
- شاید براشون سخته گفتنش نمی‌دونم حالا شاید بعداً بگن.
هایزر: چقدرم تو زود باوری.
دوباره...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
518
پسندها
5,554
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #35
اونا نمی‌دیدنش و یه وضعیت خیلی خنده داری بود که نگو و نپرس!
لبخند متظاهرین زدم و دست‌های رو تو هوا تکون دادم.
- اوم برین بخوابین دیگه من خوبم.
دندون‌هام رو ردیف بیرون ریختم و براشون چشم و ابرو اومدم.
یهو آرتام اعصابش خورد شد و داد زد:
- نهال شورش رو در اوردی بگو ببینم چیه که از ما مخفی می‌کنی ها! این مسخره بازی‌ها چیه که در میاری؟
با چشم‌های گرد شده بهش خیره شدم!
اینم واسه خودش یه پا دیوونه هست همش آمپر می‌چسبونه.
- چی می‌گی واسه خودت این منم که باید ناراحت بشم نه تو! فکر کردی نمی‌دونم بهم دروغ گفتین فکر کردی نمی‌دونم با کلک من و اینجا آوردین، برات متاسفم، از اتاقم بیرون برین.
بعد یه داد محکم زدم.
واقعا این همه فشار توی این چند روز حالم و بد کرده دیگه نمی‌کشم.
همه‌شون با نگرانی نگاهم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
518
پسندها
5,554
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #36
***
ساعت هفت و نیم صبحِ بهتره تا بقیه خوابن من برم دفتر خاطرات رو پیدا کنم معلوم نیست چی رو از من مخفی می‌کنن من باید اول پیداش کنم.
این هایزر هم که هیچیش معلوم نیست آخرم نفهمیدم اونی‌ که گردنم رو داغون کرد کی بود!
معلوم نیست چندتا روح یا... اه بیخیال اصلا.
نزدیک انباری شدم و در رو باز کردم.
اما هر چی کلید برق رو زدم روشن نشد.
- اوپس چرا برق روشن نمی‌شه؟
خوب شد گوشیم رو آوردم فلش رو روشن کردم و نورش رو به سمت داخل فرستادم خیلی تاریکِ همین‌ جور داشتم اطراف رو نگاه می‌کردم که یهو حس کردم یکی دستش رو روی شونم گذاشت.
با وحشت برگشتم که جیغ بزنم اما دستی رو دهنم قرار گرفت.
گوشیم از دستم افتاد و توی تاریکی به اون شخص نگاه می‌کردم.
ساشا: هیس! منم بابا چرا جیغ می‌زنی؟
بعد نور گوشیش رو سمتم گرفت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
518
پسندها
5,554
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #37
- وایسا، اگه مردی وایسا!
ساشا: مرد که هستم ولی نمی‌خوام دست یه نامرد بمیرم!
بعدم برام زبون درازی کرد این بشر انگار نصفش زیر زمین بوده خبر نداشتیم.
کل باغ رو دنبالش دویدم بیشعور چه سرعتیم داره.
اومدم داد بزنم وایسا کاریت ندادم، که یهو پام پیچ خورد بعدش برخورد کرد به یه شاخه درخت و بعد افتادم توی یه جای تاریک و دیگه هیچی نفهمیدم!
***
(از زبان ساشا)
دخترِ کم عقل فکر کرده به من می‌رسه از کاراش خندم گرفته، به درخت تکیه دادم تا بهم برسه که یهو صدای جیغ اومد.
بیا باز جیغ جیغش شروع شد، معلوم نیست کجا زمین خورده.
دویدم سمتی که صدا اومد هر جا رو نگاه کردم نبود صداشم زدم جواب نداد.
متعجب به اطرافم نگاه می‌کردم که متوجه شدم چندتا از بادیگاردها سمت من اومدن.
بادیگارد: ?what happened,sir(چی شده اقا؟)...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
518
پسندها
5,554
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #38
سه‌ ساعت گذشته ولی هیچ تغییری نکرده
دیگه واقعا نگران شدیم، چرا بهوش نمیاد.
شیوا بالا سرش نشسته و دم به دقیقه تنفس و نبضش رو چک می‌کنه.
همه یه گوشه نشسته و منتظر بهوش اومدنش هستیم.
توی فکر بودم که حس کردم تکون ریزی خورد سمتش رفتم.
آروم به هوش اومد نیلماه سریع یه لیوان اب دست شیوا داد و وقتی نهال بلند شد، لیوان اب رو دستش داد.
نگاهش توی نگاه آرتام و من در گردش بود با یه خشم عجیبی نگاهمون می‌کرد ولی چرا؟
- خوبی نهال بدن درد نداری؟
پوزخند زد.
یعنی چی شده؟
نهال: باید خوب باشم؟
یکه خوردم اصلا منظورش رو متوجه نمی‌شم!
آرتام: چی می‌گی نهال؟
نهال: من چی می‌گم؟ هه، فکر می‌کردین تا کی می‌تونین اینارو از من پنهون کنین‌، ها؟
بعد با داد گفت:
- چقدر احمقین که نفهمیدین شمارو بازی دادن!
هیچ‌کدوممون از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
518
پسندها
5,554
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #39
***
(از زبان نهال)
حوصله بحث ندارم فقط دلم می‌خوام سریع کلید و پیدا کنم همین، خسته شدم از این خواب‌های لعنتی و اعصاب خورد کن!
تو غرق فکر بودم که یهو ساشا کلیدی جلوم گرفت و گفت:
- منظورت این؟
چشم‌هام گرد شدن! درسته این همون کلید که تو خواب دیدم‌.
سمتش رفتم و از دستش کشیدم خیره کلید شدم اما با چیزی که ساشا گفت با تعجب سرم رو سمتش برگردوندم.
ساشا: کلید رو تو همون چاله‌ای که افتاده بودی پیدا کردم.
وای واقعا خندم گرفته؛ کلید! اخه ته چاه؟!
همین‌جور بی‌خیال بقیه برای خودم می‌خندیدم.
شیوا: یکی تون سریع بگه قضیه رُز چیه؟ حسام توهم خبر داشتی؟ اره؟
خندم رو جمع کردم و به حسام چشم دوختم.
نمی‌دونست چی بگه بدبخت سرش رو پایین انداخته بود.
شیوا سمت ساشا و آرتام برگشت وبا ناراحتی نگاهشون کرد.
لحظه‌ای دلم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
518
پسندها
5,554
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #40
آرتام: خوب اون زمان من دنبال راهی بودم که دفتر خاطرات رو پیدا کنم که توی همون زمان اون دست نوشته رو توی کتاب‌خونه پیدا کردم و دنبال یه آدم مطمئن بودم که برامون بتونه بخونه، اون زمان رُز هم خیلی حالش بد بود، همش شب‌ها گریه می‌کرد هر چی هم ازش می‌پرسیدیم جواب درستی نمی‌داد.
بعد نگاهی به نیلماه کرد و گفت:
- یه شب مثل اینکه دیگه طاقت نیاورد و برای نیلماه همه چی رو تعریف کرد که توی خواب همش توی جنگل بوده و کلی مُرده تو خوابش می‌دید و یا اینکه وقتی توی عمارت بود همیشه صداهای عجیب توی باغ می‌شنید؛ بعد از تعریف همه‌ی ماجرا می‌خوابه!
ساشا با بغض گفت:
- و شد آخرین خوابش.
سرش رو با غم خم کرد و ادامه داد:
- وقتی صبح رفتیم بالای سرش چشم‌هاش باز بود و سفید، از دهنش کف اومده بود دکترا می‌گفتن سنگکوپ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 4)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا